اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

خاک بی قوتم، ولی امّیدِ باران با من است ( رضا افضلی )


امّید

به هنرمندِ صمیمی سعید شریفی

**

خاک بی قوتم، ولی امّیدِ باران با من است
شاخة خشکم، ولی شوقِ بهاران با من است

چون شبِ یلدایی و سرمای سوزان بگذرد
صبح فردا، آفتابِ نورباران با من است

این زمین،درپنجة من همچوگوی کوچکی است
تا که دستِ مهربان و گرمِ یاران با من است

تا به آن سوی جهان، با دست ها پل می زنم
تا که دستِ بی شمار و بی شماران با من است

در شکوفه غرق خواهد شد درختم، عاقبت
زان که روحِ زندگی بخشِ بهاران با من است

خون برقصد در رگانم با سرودِ آرزو
رقصِ سرخ و پیچ و تابِ لاله زاران با من است

بوی شادی، لطفِ شبنم، رقصِ آرامِ نسیم
شوقِ گنجشکان و شورِ آبشاران با من است

در دلم طاووسِ رنگینِ هزاران آرزوست
جلوة رنگین کمانِ بعدِ باران با من است

 

رضا افضلی

18/11/64

ای خدایی که خلق ما کردی ( رضا افضلی )


فخرِدست ها

**

به:شیدا شکروی

**

ای خدایی که خلق ما کردی
خود تودانی و خود، چهاکردی

کهکشان های بی نهایت را 
زیورِ مخملین سَما کردی

ماه را درمیانِ اختر ها
قوی آواره و رها کردی

روز و شب را پیِ هم افکندی
با مه و مهر آشنا کردی

آدمی را درین زمینِ شگفت
مبتلای چرا چرا کردی

با سوالی همیشه برلب او:
کاین جهان را چرا بنا کردی؟

عقل ها ماتِ کردگاری توست
ای خدا طُرفه کار ها کردی

بنده ای را کمال بخشیدی
به یکی نقص ها عطا کردی

همه کارِجهان زحکمت توست
وصل کردی، اگر سوا کردی

قلمِ صُنع را خطائی نیست 
هرچه کردی همه به جا کردی

دستِ توهست«فوق ایدیهم» 
دادی و بستی و جدا کردی

وقت تکوینِ«لاله»-«لادن» ها
کارِ «فعّال مایَشا» کردی

کودکان را به بطن مادرشان
گر سعید و شقی، شما کردی

بنده ا ت را ز روی حکمت خود
گاه نفرین و گه دعا کردی

آن یکی را دچارِ عیش و، دگر
مبتلای خدا خدا کردی

به زنی کودکی ندادی هیچ
به زنی توأمان عطا کردی

رنجِ«بی دست زاده» طفلان را 
به پدر- مادران روا کردی

طفلِ بی دست دادی و آن گه
با هنر، پایش آشنا کردی

دست«شیدا ی شکروی» بُردی
پای او را گره گشا کردی

همّتت را بنازم ای دختر!
پای را دست و، گاه پاکردی

آفریدی جهان خود را باز
یأس را مطلقا رها کردی

دست تقدیر را شکستی تو
تا که پارا چو دست ها کردی

زندگانی سپاسِ تو گوید
که به او دینِ خود ادا کردی

علم و درس حقوق شد دریا 
روی امواج آن شنا کردی

کس به دستانِ خویش کم کرده 
آن چه با پنجه های پا کردی

نه نشستی به راه و نه هرگز
همچو عاجز خدا خدا کردی

توبدین همّت و نشاط و امید
سورِ تقدیر را عزا کردی

با غرور و تلاش و عزّتِ نفس
غیرتِ خویش را عصا کردی

گاه پاها، چو دست هایت شد
گاه پا را دوباره پا کردی

پای تو قهرمانی ات بخشید
قلّه را فتح، بی صدا کردی

با اراده، به یأس زارِ زمین 
جنگلِ آرزو نشا کردی

ساختی بال، عزم و همّت را
فکر را شهپر هما کردی

عشق پیش تو بر زمین افتاد
تا به سویش دری تو واکردی

تو که هستی؟ که نا امیدان را
به حیاتی نو آشنا کردی

باید انسان به تو نماز بَرَد 
بس که شاگردیِ خدا کردی

برهمه نقش تو، سلام که تو
به دو انگشتِ پا، چها کردی

پای تو نامدارخواهد ماند
پای را فخرِدست ها کردی.

 

رضا افضلی

2/4/1391

کند کودک، زکُنجی قد درازی( رضا افضلی )


/کند کودک، زکُنجی قد درازی/

**

کند کودک، زکُنجی قد درازی
برای آن که بیند «حُقّه بازی»

نشیند چون که رویِ دوشِ بابا
سری آرد برون در بینِ سرها

میانِ معرکه یک مردِ حرّاف
زند از کرده وناکرده اش لاف

به بازی های رنگین،مردِ«تَردست»
خلایق را کند بی باده سرمست

زقوطی های خالی با صَد افسون
کشاند «کفتر» و «خرگوش» بیرون

بسوزاند به آتش، اسکناسی
درآرد سالم از جیبِ لباسی

زکاغذْ پارة درهم فِشرده
در آرد اسکناسِ تا نخورده

یکی اِستاده بر روی بلندی
نگاهش گشته محوِ «چشم بندی»

پدرگوید: «اگر جادوگر است او
چرا بدبخت و خوار و مضطر است او

چرا یک دسته کاغذ را شبانه 
نسازد اسکناسِ نو به خانه

چرا مارا زَنَدبا مکرِخود گول
زما گیرد به زاری سکة وپول»؟

به وعده، پول گیرد بارها مرد
که در قلبی کند شمشیر، بی درد

همان دم پاسبان آید به تعجیل
بساطش را کند بازور تعطیل

میان پاسبان و مرد رازاست
که بارشوه شریک «حقه باز»است

جماعت چون شود، زان جاپریشان
به هر سو خوردنی بیند فراوان

بُوَد آن سوی دوغ و آب کِشته
تغار «مُلمُلی» با «آشِ رشته»

رخِ پاتیل باشد تیره چون قیر
ولی چون صبح، ازآن سرزند شیر

**

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

به عصرِجمعه خلق آید شتابان ( رضا افضلی )


دمِ دروازة پایین خیابان

**


به عصرِجمعه خلق آید شتابان
دمِ دروازة پایین خیابان

دمِ دروازه، باشد جای مشهور
رسد جمعیّت از نزدیک و از دور

جَهانَد آن یکی میمون ز چَنبر
پَرَد میمون ازین سو ،سوی دیگر

یکی چرخد به میدان، مار بردوش
خمانَد مار را، از گوش تا گوش

کند بر جُملة ماران امیری
بگیرد مارها را با دلیری

یکی باشد به حالِ«پرده خوانی»
زند فریادها با ناتوانی

به روی پرده، نقّاشی کشیده
سوار و اسب و دستانِ بریده

به یاد و سوک «عباسِ عَلَمدار»
شده هردیده ای گریان و خون بار

به حلقِ«پرده خوان» چرخدسرودی
کند گاهی قیام و گه قعودی

برای رفعِ انواعِ بلاها
فروشد تک به تک گاه از «دعاها»

که خواهد شد به بازوبندِ چرمی
علاجِ «چشم زخم» و«سرد و گرمی»

به گردِ قوچ های شاخ برشاخ
برآید آفرین و «نُچ نُچ» و «آخ»

خروسان درقفس ها چون اسیران
به جنگ یک دگر مانند شیران

درِهردو قفس چون بازگردد
نبردِ تن به تن آغازگردد

به روی هم شودچنگالشان تیز
ببارد از هوا برفِ پرِ ریز

گروهی بی صدا برگردِ آنان
زحیرت، جُملگی چون بی زبانان

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

چنان زین گفته درهم شدحواسم( رضا افضلی )



درآمد بَرَّه ای و خرج گرگ است

**

چنان زین گفته درهم شدحواسم
که رفت از یاد امروز ازکلاسم

رها کردم قلم را شاد و ناشاد
رساندم خود به «دانشگاه آزاد»

که خوانم نثرپاکِ «بیهقی» را
حکایت های دونانِ شقی را

بخوانم قصّة دارِ «حسن» را
ز«بو سهل» ی که می بافد رسن را

بسی گلبوته را دیدم نشسته
به بُرقع، چهره را چون غنچه بسته

همه چشمند، تا این بنده آید
برایِ درسِ تازه، لب گشاید

«تقاعُد» شد مرا آغازِ دیگر
که گیرم کارِ خود را باز از سر

پس از سی سال رنج و زحمتِ خود
غمی ماهانه دارم از «تقاعُد»

جوان بودم که تیشه ی حِقدِ«رسوا»
مرا افکند وقتِ رشد از پا

به تیغی، بالِ پروازِ مرا چید
مرا درکورة حیلت گدازید

حقوقم نیست در خوردِ نیازم
رسد تنها به «آب» و«برق» و «گاز»م

مخارج بس که سنگین و بزرگ است
درآمد برّه ای وخرج گرگ است

به راهی پُر خطر باشد عبورم
دوشب از هفته را از خانه دورم

کَشم کارِ فراوان از حواسم
غروب جمعه هم من در کلاسم

درآمد های استادی که این است
چه سازد آن که کم از کمترین است

ندانم با همه بی وقفه تازی
چرا ماتم،درین شطرنج بازی


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

گرفته یک سبدِ گل به دوش و از درِ باغ ( رضا افضلی )


باغبان

**

گرفته یک سبدِ گل به دوش و از درِ باغ
به خنده، بر سرِ هر شاخه ای نظر دارد
زبعدِ زحمتِِ سی ساله، باغبان ا مروز
برای گردشِ صحرا، سرِ سفر دارد

به سال های جوانی که باغ را می کاشت
میانِ خرمنِ مو، خوشه ای سفید نداشت
نگاهِِ او چو شهابی زدیده بر می جَست
دوآبگینة روشن به راهِ دید نداشت

کتابخانة دشتِ ادب اگر امروز
به شاخه شاخة خود میوة گران دارد 
به هر درختِ تناور چو بنگری، بینی
نشانِِِ دستِ هنرمندِِ قهرمان دارد

کتابخانه اگر همچو باغ، فیّاض است
به خود ببال! که معمارِ این بنایی تو
زبس کتاب زهر گوشه گرد آوردی
به خشت خشتِ بنای خود آشنایی تو

چه مایه مرغکِ عاشق، که روی شاخة گل
به حق شناسیِ تو، دمبدم صفیر زدند
چه مایه جغدِِ هنرور نُمایِ بدآهنگ
برای کُشتنِِ احساسِ تو نفیر زدند

نگاه ها به سرآغاز و انتهای کتاب
زدستخطِّ تو باید که بوسه بردارند
به قدرِِ ثانیه های جوانیِ تو شود 
اگر خطوطِ ترا، واژه واژه بشمارند

پر از نجابت و پاکیست سینه ات ای دوست
به با صفایی یک چشمه سار می ماند
چنین که نرم و سبک می وزد سخن هایت
به مهربانی ِباد بهار می ماند

به راهِ دوستی ات هر که گام بردارد
به چشمِ بسته رود، زان که بیمِ چاهی نیست
تو همچو چشمه زلالی که ژرفِِ تو پیداست
گِلابه را به دلِ چشمة تو راهی نیست

دلم برای حضورت بهانه می گیرد
به یادِِ آن همه سالی که یارِمن بودی
سزد به خویش ببالم به دستیاری تو
که اوستادِ منا در کنارِ من بودی

تو ای درختِِ تواضع که از برِ دانش
هزار شاخة سنگینِ سرنگون داری
هماره میوه ببخشا و دیرزی با شعر
که صائبی و به هر بیت ِِخود فسون داری

چو ابر می گذری از فرازِ باغ که باز
به رویِ تشنگیِ دشت، گوهر افشانی
به سوی خانه روی تا زبارش قلمت
زمینِ شعر و ادب را به سبزه پوشانی

برو که در پیِ تو از صداقت و پاکیت
هزار ابرِِدعا ودرود می بارند
به هرکجا که نهی پا، زدیدنت مردم
به احترامِِ تو از سرکلاه بردارند.

 


رضا افضلی

2/7/67

در صفحۀ رایانه،دنبال چه می گردی( رضا افضلی )


دنبال چه می گردی


در صفحۀ رایانه،دنبال چه می گردی
این خانه و آن خانه، دنبالِ چه می گردی

ای عاشقِ قرنِ نو! در جعبۀ پُرپَرتو
در حسرت جانانه،دنبالِ چه می گردی

از حافظه ات بیرون،کردی چو خودی هارا
در وادی بیگانه،دنبالِ چه می گردی

این جام جهان بینَت، شد مسلک و آییینت
ای طالبِ فرزانه، دنبال چه می گردی

ازبُهتِ شگفتی ها،دیوانه شدی آخر
ای عاقل دیوانه،دنبال چه می گردی

این پنجره بگشوده، وان پنجره را بسته
سرکرده به هر خانه،دنبال چه می گردی

در سایه و در پَرتو،درپنجرۀ نو نو
با هیئتِ بیگانه، دنبال چه می گردی

وقتی که تورا جوید،معشوقِ تو در خانه
در عالمِ بیگانه،دنبالِ چه می گردی

ای روز و شبت یکسان،دردَت همه بی در مان
پنهانی ورندانه، دنبال چه می گردی

با این همه داروها، آلامِ کهن آیا
درمان شَوَدت یا نه؟ دنبال چه می گردی

در«صفحه کلیدِ» تو،دهقانِ امیدِتو
افشانده بسی دانه، دنبال چه می گردی.

 

رضا افضلی

15/7/83

برای غروبِ حیات خویش( رضا افضلی )


انسان نو

**

انسانِ نو
برای غروبِ حیات خویش
حو ض و گل و حیاط ندارد
اسبابِ ارتباط جهانی
در جیبِ جامه اش

امّا
با دوست
ارتباط ندارد.

 

رضا افضلی

20/2/79

درین جا بوده گور پاسبانی ( رضا افضلی )


1/گورپاسبان


درین جا بوده گور پاسبانی
که پیدا نیست هیچ از آن نشانی

به برج گرد باد اینک بچرخد
غبار پاسبان، چون دیدبانی.

 

رضا افضلی

11/9/79

**


2/شاه و گدا

کنون شاه و گدا ، همراه و یارند
که زندانبان و زندانی غبارند

سگ و چوپان و گرگ و گلّه با هم
همه برگُردة طوفان سوارند.

 

رضا افضلی

12/9/ 77

این خاک ها که روزی، قلب تَپَنده بودند( رضا افضلی )


(آیا)


این خاک ها که روزی، قلب تَپَنده بودند
رگ های زندگی را، خونِ جَهَنده بودند

اکنون که می خُرامند از راهِ ریشه تا گُل
آیا به یاد دارند، یک روز زنده بودند.

 

رضا افضلی

22/11/69

شعری ست بی پیام، ترا خواب می کند( رضا افضلی )


انگشت های تو


شعری ست بی پیام، ترا خواب می کند
شعری که وصفِ توریِ مهتاب می کند

پیشانیِ تو، چشمة الماس های گرم
تصویرهای شعرِ مرا ناب می کند

بازوت مشرقی ست که خورشید عشق از آن
یخبرف کهنه را به زمین آب می کند

هر صخره را به گونة ریگی ز پیشِ پای
بر دور دستِ معرکه پرتاب می کند

هر قلّه بشکند به تکاپوی دستِ تو
کاری که تخته پاره به گرداب می کند

انگشت های توست که در گرم گرمِ کار
خورشید را چو منظره ای قاب می کند.

 

رضا افضلی

28/11/60

با من ای گلچین! سخن از رسمِ گل چیدن بگو( رضا افضلی )


گلچین

به استاد زنده یاد: احمد گلچین معانی


**

با من ای گلچین! سخن از رسمِ گل چیدن بگو
از نشاط و شورِدل، هنگامِ بوییدن بگو

در میانِ دستة پروانه های رنگ رنگ 
از گُل و پروانه و برشاخه رقصیدن بگو

ای گذشته عمرِ تو در گردشِ «پیمانه» ها
از شب و در گوشة «میخانه» خوابیدن بگو

خوشه های تاک هایت روشنی بخشد به شب
از خُمِ خورشیدی و در شب درخشیدن بگو

هرکتابت صد سبدگل می بَرَد درخانه ها
از شبِ میرابی و در باغ چرخیدن بگو

ای که با یک «کاروان» شاعر، شدی تا قلبِ «هند» 
از شکوه و شادیِ خلوت نَوَردیدن بگو

ای که داری معدنِ مضمونِ بکرِ «مشترک» 
از وجوهِ اشتراکِ شعر و رنجیدن بگو

ای که رفتی با عصا و هفت کفشِ آهنین
از بیابانِ «وقوع» و خامه ساییدن بگو

ای که هستی کاشفِ تصویر های شاعران
با منِ عاشق ز لَذّت های کاویدن بگو

ای تراشیده نگین سبز و سرخ و صورتی 
اندکی از شیوة معنا تراشیدن بگو

چون که در «فرهنگِ» تو تصویر های «صائب» است
از عُروج آه و از یک غنچه خندیدن بگو

زایش معنی است، کار شاعرانِ طُرفه کار
از عذاب و لَذّتِ مردانه زاییدن بگو.



رضا افضلی

3/9/۷۵