اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

همچو حیوان مَکشید انسان را ( رضا افضلی )


مَکُشید!

**

همچو حیوان مَکشید انسان را
شرم دارید کمی یزدان را

بانگِ فریاد بشر تُندر وار
درنوردیده همه کیهان را

دست از نسل کُشی بردارید
گوش دارید اگر وجدان را

روی مردم ندوانید به خشم
تانکِ پُر غُرّش خون افشان را

مکشید این همه مردم در شهر
یا به ده کارگر و دهقان را

صرف آبادی و ایجاد کنید 
ثمن اسلحة غرّان را

بفزایید به آزادی و نان
مفزایید دگر ویران را

صلح،فردوس برین است اگر
مَسپارید به دوزخ آن را

جنگ شوم است و شما انسانید
فِعلِ حیوان نَسَزد انسان را

یک دم اندیشه کنید و مکشید
قوم کرد و عرب و افغان را

لاف ایمان مزنید و مکشید
مردمِ سادة با ایمان را

بابرادرکشی و کینه وری
مفروزید چنین نیران را

نشنود گوش کرِ جاه طلب
نعره و شیون بی پایان را

از چه گویید به یک کودک خرد
غرق باروت کند هَمیان را

درگذرگاه بَرَد بُمب و کُشَد
خود و بس مردمِ بی سامان را

چه گناه است به اَبنای بشر
که بَرَد ارث، غم و حرمان را

از چه دریاچه خون می سازید
مسجدو مدرسه و میدان را

از چه در هر گُذری می پاشید
چشم و گوش و گُهرِ دندان را

از چه ریزید به جوباره خون
ساعد و جمجمه و سُتخوان را

از چه درمانده و آواره کنید
بی نوا مردم سرگردان را

از چه رو، یکسره لبریز کنید
از پناهنده بسی زندان را

از چه خواهید درین دارِ فنا
اولّین دولت جاویدان را

خود نخواندید به تاریخ مگر
کهنه و نوشدن شاهان را

شاه را کُشتن و خود شاه شدن
بوده آیین کهن سلطان را

نعره و موج زدن چون دریا
رسم باشد همه حق جویان را

آورد در پی خود شورش خلق
جُنبشِ زلزله و طوفان را

مستبد از چه به هنگام سقوط
هی کشد این و ببندد آن را

کس نیارد که به خون سرد کند
آتشِ شُعله ورِ عِصیان را

روی تاتار سپید است کنون
گر ببیند ستم دوران را

آفتاب سحری بیند صبح
به افق بازیِ خون پاشان را

خون چکد ازشفق و فجر، چو او
بنگرد غرفه به خون انسان را

شفق سُرخ بسی شرم کند
بنگرد چون ستم دیوان را

ای خداوند! به دل هابفرست
عدل و آزادگی و ایمان را

تا نبینیم به اقصای جهان
فوج فوج جسد بی جان را

صلح را دین بشر ساز و بساز
هرکجا کشورآبادان را

تا که از خون و جسد پاک شود
کُن روان در همه جا باران را

تا کنی پُر به ملّون نعمات
سفره فقر بسی بی نان را

 


رضا افضلی

 22/11/91

دنیا همین است،با مهر و کین است( رضا افضلی )

 

دنیا همین است

**

دنیا همین است،با مهر و کین است
هم زهر تلخ و، هم انگبین است

هم خنده دارد، هم گریه دارد
گاهی چنان و، گاهی چنین است

بر روزِ شادش، رحمی نباشد
درپشتِ لحظه، غم درکمین است

تا آدمی را، مقصد چه باشد؟
دوزخ همین و، جنّت همین است

در صلح باشد، آدم بهشتی
درآتشِ جنگ، دوزخ نشین است

حیرانی و شک،باشد ندیمش
هر آدمی کو، روی زمین است

تا که رهایی، ناید به دنیا
بس آرزوها، نقش زمین است

گر اتفاقی است، میلاد انسان
مردن برایش ،عین الیقین است

هر آدمی را، باشد گمانی
آن اهل کفرو،این اهل دین است

افتد به ناگه، برخاک ذلّت
آن کس که غَرََّه، بر پشت زین است

تاریخ گوید: هر میر و شاهی
مُلزَم به ترکِ، تاج و نگین است

 


رضا افضلی

14/10/91

شادی ز کار سخت برآید( رضا افضلی )

 

آفتاب بخت

**

شادی ز کار سخت برآید

ازجهد، صبح بخت برآید

امّید اگر به ریشه دهد آب

از سنگ هم درخت برآید

 


رضا افضلی

5/2/92

با آسمانی نقره بار و آفتابی(رضا افضلی)

رنگ ها


**

با آسمانی نقره بار و آفتابی

پاشد بهاران، روی هستی رنگ ها را

باران و گرما سبزه می بافد به نرمی

پوشد به مخمل، دشت و خاک و سنگ ها را

سبزو طلایی، سرخ و زرد و لاجوردی

روید به دشت و بیشه ها،گل های خودرو

با آن همه رنگِ«نمی دانم چه اش نام»

با آن همه عطرِ «نمی دانم چه اش بو»

هرلحظه گل های سپید برف مانند

تابد زلای سبزه هاچون آذرخشی

می خواندَت باخنده دریای لطافت

با دامنِ سبز و گریبانِ بنفشی

بال و پر پروانه ها، رنگین کمانی است

گاهی نهان رنگی به بال و گاه پیدا

از بس که همرنگ اند با گل های رنگین

هر شاپرک گم می شود در جمعِ گل ها.



 


رضا افضلی