اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

آوارگان! به چنگ زمستان چه می کنید؟ ( رضا افضلی )


چه می کنید؟

**

آوارگان! به چنگ زمستان چه می کنید؟
در زیر برف و بارش باران چه می کنید؟

تا بذر وعده ها به شما حاصلی دهد
در اردوی فشردة اسکان چه می کنید؟

شب های دلگرفته درآن سرپناه تنگ
باخشم باد و جنبش طوفان چه می کنید؟

هر خیمه را به سیم و رسن سفت کرده اید
با سقف های کوته و لرزان چه می کنید؟

گیرم که سقف چادر پوسیده نم نداد
با اشک های تازه یتیمان چه می کنید؟

اکنون که برف آمده و راه بسته است
باکودکان و سفره بی نان چه می کنید؟

در دست و پای تنگ و تکاپوی مادران
بی گاز و برق و طفل هراسان چه می کنید؟

قربانیان زلزله آسوده اند لیک
با ماندگان بی سر و سامان چه می کنید؟

روی زمین نم زده با درد دست و پا
بی نظمِ زخمبندی و درمان چه می کنید؟

از بحثِ درس و مدرسه چیزی نگویمت
با باد برف و سوز زمستان چه می کنید؟

دل از میان شهر کَشد پَر به سویتان
تابنگرد به منزل ویران چه می کنید؟

 

رضا افضلی

25/8/91

زیک دلّاک آید گونه گون کار( رضا افضلی )


زیک دلّاک آید گونه گون کار

**

زیک دلّاک آید گونه گون کار
هنرازپنجه اش ریزد به خروار

به میدانِ بخار و شُرشُرِ آب
گذارد عمرخود،گویی به مهتاب

به دستِ از حنا گردیده لاله
گذارد سطل و بردارد پیاله

بشوید پیکر پیر و جوان را
شناسد اصل و فرع این وآن را

نشیند در مِهی با هیکلِ تر
تراشد زیرِریش و صورت و سر

گهی دندان کشد با «گازانبر»
که خیزد درد، بعد از خونِ شُرشُر

نهد کرسیچه ای را در گذرگاه
محاسن را کند اصلاح و کوتاه

گهی سر می بُرَدآن جای کودک
گهی زالو بیندازد به کورک

به دُمبَل چون زند او زخمِ نِشتر
به چشمِ کودکان آید ستمگر

به سنگ وچرم،تیغش راکند تیز
کند کودک زتیغ تیز، پرهیز

شود سر زیر دستش پنبه کاری
نهد باتیغ بر سر یادگاری

همه ابزارِ آن دلّاکِ مسکین
شود مجموع، در یک کیفِ

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

نشیند چار زانو مردِ رمّال ( رضا افضلی )


زنان آیند پیشش مخفی ازشو

**

نشیند چار زانو مردِ رمّال
کند وا سرکتاب و می زند فال

زنان آیند پیشش، مخفی از شو
که خواند بهرِآنان وِرد و جادو

کتابی قهوه ای دارد به بُقچه
کنارش حِرزها را کرده بُنچه

دعاها هستة حِرزِجواد است
عِلاجِ سرد باد و گرم باد است

فروشد در بساطش مردِ شیّاد
ز«شیر مرغ و جان آدمی زاد»

فروشد غافلان را باطلُ السِحر
دهد داروی افزون کردن مِهر

برای جلب، دارد مُهرة مار
برای دفع، پیهِ گرگ و کفتار

نشاند کودکی را مردِ کف بین
به پیشِ آینه، با مکر و تلقین

بیندازد به روی طفل، چادر
زتلقیناتِ خود، اورا کند پُر

//به شیشه عطرِ یاس و عطرِ سُنبل//

صفوفِ شیشه، چیده در دکان ها
شده رنگین تر از رنگین کمان ها

دمد زآنها بهارِ شادی افشان
که معبر گیرد از بوی خوشش جان

به هر سو شیشه ای با عطرِ رنگین
فروشد عشوه در ظرفِ بلورین

به شیشه، عطرِ یاس و عطرِ سُنبُل
بنفشه،رازقی،مریم ،قَرَنفُل

رسد از هریکی بوی جوانی
بنفش و زرد و سبز و ارغوانی

//صفِ تسبیح، چون انگورِآونگ//

دکان هایی است مثلِ تاکزاران
که دل را می برد از رهگذاران

عقیق و شیشه وفیروزه وسنگ
کرشمه می فروشد رنگ وارنگ

سیاه و سرخ وسبز وزرد و آبی
بنفش و صورتی رنگ و شرابی

شده از لعل و لاک و گونه گون سنگ
صفِ تسبیح چون انگورِآونگ

مثالِ موج های آتش و دود
درخشد دسته های «شاه مقصود»


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش(رضا افضلی )


چوپانَک

**

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش
کِز کرده لای سبزه، گُنجشکانِ پایش

با تار و پودِ سبزه، گل های بهاران
گسترده چون رنگین کمان، فرشی برایش

هردم نسیمی، می نوازد چهره اش را
چون مادری با گیسوی نرم و رهایش

چون دسته های ابر، سرگرمِ چَرایند
در شیبِ سبزِ تپّه، میش وبَرّه هایش

بادی که می چَرخد درونِ کوزة او
مانندِ لالایی شده، لحنِ صدایش

آن سو، سگی، چرخانده چشمِ قرمزش را
بی هیچ غوغایی، به سوی آشنایش

ناگاه قوچی می جَهَد زنگوله جُنبان
چوپانِ کوچک می پرد ناگه زجایش

چوپانکِ هشیار، با آوازِشادی
ریزد به روی گلّه، بانگِ های هایش.

 

رضا افضلی

 9/2/77

حرم دارد نشان از روز محشر ( رضا افضلی )


حرم دارد نشان از روز محشر

**

حرم دارد نشان از روز محشر
که عاشورا ست، رستاخیزِ دیگر

بجوشد موج موجِ سوگواران
زصحنِ کهنه مثلِ کشتزاران

جماعت، مثلِ یک دریای پرجوش
فشارد کِشتیِ غم را درآغوش

به دوشِ خلق چرخد «نخلِ» ماتم
کشد صد پهلوان آن را دمادم

به موجِ خلق ها اورا شتاب است
شناورخانه ای برروی آب است

زهر جمعی به گوش آید، هیاهو
جماعت اشک می بارد زهرسو

به روی گونه ها غلتنده شبنم
چکد خاموش، چون بارانِ نم نم

شده قوسِ قُزَح، رایاتِ رنگین
زسبز و سرخ وآبی، زرد و نیلین

فتد بی هوش، روی موجِ دستان
سیه پوشی به هردم همچو مستان

به روی دست ها خوابیده مدهوش
زلب ها،خطِّ کف لغزیده تاگوش

قمه بر دستِ مردانِ خروشا ن
زکاکُل، چشمه های سرخ، جوشان

شده چون خارپشتی اسب، از تیر
رَوَد درکوچة مردانِ زنجیر

دو کفتر روی زین با پای بسته
زده زُل بر عزا داران خسته

رسد چون سیل، خیلِ سینه زن ها
کبود و سرخ گون، پشت و بدن ها

بپاشدکاه را برکَلّه اش «شیر»
که دارد پیش رو نعشی پر از تیر

به روی هر عَلَم تیغه ی علامت
کند تعظیم و گردد، راست قامت

شده روی طبق گهواره جُنبان
به حیرت، کودکی کِزکرده در آن

به هر نوبت یَلی گیرد عَلَم را
گذارد برزمین محکم قدم را

بلرزد برعلم زنگوله و زنگ
شود آوای طبل و پا، هماهنگ

زسویی سیل ها آید به دریا
زدیگر سو برون ریزد به غوغا

شده رایات، بابالِ تپنده
چو یک رنگین کمان،امّاجَهَنده

زبس بارد جما عت دمبدم اشک
بَرَد برگریه هاشان آسمان رشک

کبوتر هم شده گویی پریشان
پَرَد برگنبد و بالای ایوان


//به چشمِ رهگذر،گنبد هویداست//

حرم باغِ امیدِ مؤمنین است
به راحت، جَنّت روی زمین است

حرم افزون و کم، از دور پیداست
به چشم رهگذر،گنبد هویداست

به هنگامِ گذشتن ازخیابا ن
کند عابر، سلامی سوی ایوان

به سقّا خانه ی (اسمال طلایی)
دهد گُل،کِشت های روشنایی

به خلوتگاه، صدها شمعِ گریان
پدیدآورده، یک شامِ غریبان

کند خاموش مردی، شمع ها را
بخشکانَد، گذارِ دمع ها را

فرستد شمع ها را دستِ طَمّاع
برای بار چندم پیش شَمّاع

 

 به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)

سروده در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

نشناختم خودم را، این کم زکمترین را ( رضا افضلی )

تاریخ باغ فین

**


نشناختم خودم را، این کم زکمترین را
گم کرده ام ز حیرت سرچشمة یقین را

چون پیک های چاپار، تعویض کرده صد بار
با نونفس سمندان، پیموده ام زمین را

رقصد به راه مقصد، یالِ پریشِ اسبم
چسبده ام به سختی،بادست قاچ زین را

ره بندِ نیمه شب را، بُرده به خوابِ غفلت
با حیله کرده غافل، دزدان درکمین را

از باغِ سرخگل ها، در هر شفق گذشتم
دیدم به هر سپیده، گل های فرودین را

برآرزوی فردا ، هردم نماز بردم
برآستان راهش، سودم بسی جبین را

چون چشمة زلالی از صخره ها گذشتم
تا یابمش به آخر، آن قُلزم یقین را

افکنده بس گره ها، در کارِ من زمانه
گر ببینی ام به چهره، خطِّ چروکِ و چین را

در خاطرات تلخش ،دنیا به یاد دارد،
بس گرگِ چون شبانان، پوشیده پوستین را

پاداشِ خدمتِ خلق، مرگ است نزد دونان
هرکس که خوانده باشد، تاریخِ باغ فین را

یک لحظه نیست عالَم، خالی زحق پژوهان
با آن که بشکند دهر، بس مشتِ آهنین را

این جام های کوچک، غم را نمی زداید
ساقی! زباده پر کن، دیرینه ساتگین را

 

رضا افضلی

16 /4/91

میانِ خیمة مجنون و خیمة لیلی( رضا افضلی )


مسافت

میانِ خیمة مجنون و خیمة لیلی
مسافتی ست که چون طولِ آه کوتاه است

چه رفته است که عاشق در این رهِ نزدیک
چو باد می رود، امّا هنوز در راه است.

 

رضاافضلی

18/1/67

ای کاش اگر روی زمین می ماندیم( رضا افضلی )



ساعت شنی

ای کاش اگر روی زمین می ماندیم
بر توسن عدل و آشتی می راندیم

ای کاش چو ساعت شنی بود اجل
پایان نرسیده،باز می چرخاندیم.

 

رضا افضلی

41/10/91

درشکه صف زده پهلوی معبر ( رضا افضلی )

 

به آتش صف زده کِتری و قوری

**

درشکه صف زده پهلوی معبر
شده از نَرمه باران،اسب ها تر

پیِ هم ایستاده اسب و گاری
به زیرِ نِزمِ یک روز بهاری

سرِ اسبان درون تُبره هابند
به یال و دُم نشسته شبنمی چند

درخشد در میانِ قهوه خانه
به قندان ها تگرگِ دانه دانه

سماور ایستاده قَدِّ آدم
کزو نوشند قوری ها دمادم

به آتش صف زده کِتری و قوری
به دوشش قهوه چی افکنده موری

به روی شعله های قهوه خانه
بخواند دیزیِ سنگی ترانه

//به قلبِ قهوه خانه پیرِنقّال//

به قلبِ قهوه خانه، پیر ِنقّال
به سردستار دارد، برکمرشال

فکنده از دو سو، موهای بسیار
که باشد نقره افشانی نگونسار

عصا زیرِ بغل، از نَقلِ خود مست
بکوبد ناگهان برهم کفِ دست

چنان تازد به میدانِ سخن گرم
که دل ها را کند در چنگِ خود نرم

سخن گوید زمکرِخیلِ نامرد
حدیثش نیست،غیر از قِصّة درد

به آوازی گهی زیر و گهی بم
بگوید قصّة سهراب و رستم

سخن گوید ز رفتاری که تقدیر
کند با نوجوان و کودک و پیر

مُجَسَّم می کند، تیر وکمانی
به دستِ پر توان پهلوانی

نشان گیرد عصایش را چو زوبین
به نامردان کند صد بار نفرین

پَرانَد گُرز و زوبین را بِه پِندار
توگویی هست خود در جنگِ اشرار

لبش را گاه سازد با زبان تر
سخن گوید زبرقِ تیغ و خنجر

چنان هر صحنه را سازد مُجسم
که گویی می رسد با رخش،رستم

ببارد واژه هایش، همچو رگبار
بِجُنبد کاکُلش بیرون ز دستار

کُند نقّال رُخ را برچپ و راست
بیانش چون خروش و خشم دریاست

به معبرهای سکّو می زندگشت
به پنداری که رستم در دل دشت

زِرِه بر قامت و پوشیده خِفتان
رجز خوان است چون رعدِ خروشان

کمان بر دست، چون آید به پیکار
رَمَد دشمن از او، چون دسته ای سار

چو می خواهد که پَرّاند سِنان را
کندوا هم دوپا و هم دهان را

همه مبهوتِ نَقلَش عاشقانه
زخاطر بُرده کُنجِ قهوه خانه

ز بس گرم است این افسانة درد
که چایی ها دوباره می شود سرد

شغادِ نابرادر چون کَنَد چاه
کشدنَقّال ازعُمقِ جگرآه

چورستم تا کمر افتد به سوراخ
رسد برگوش ها رگباری از آخ

دهانِ «نَقل گو» در این فسانه 
شده چون کورة آتش دهانه

دهان ها از شُکوهِ نَقلِ او وا 
که ماند باقیِ نقلش به فردا

//کند صوت و صدا نقّال را «کیش»//

شود قلیان به گاهِ نقل،تعطیل
نباشدجز برای نقل،تعجیل

به دیوار بلند قهوه خانه
بُوَد هرگوشه از نقشی نشانه

به پَرده بزم و رزم و شب نشینی
همه مضمونشان رزمی و دینی

هنرمندانِ آن «مکتب ندیده»
به پَرده، صحنة رنگین کشیده

نقوش پرده هرجایش به رنگی
امامی،لشکری،بزمی و جنگی

نمای صحنه ها نزدیک و بس دور
سواری دروسط با هالة نور

«گرامافون» برآرد چون که سررا
کند از نغمه، مملو رهگذر را

رسد چون هرکجا «صندوقِ افسون»
حیاتِ مردمان گردد دگرگون

دهد از قهوه خانه نَقل را رَم
بَرَد نقّال را از یاد کم کم

درین«شطرنج»ِ دنیای کم و بیش
کند صوت و صدا نَقّال را «کیش»

 

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)
سروده ی در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

در خواب نیز یکسره رایانه روشن است ( رضا افضلی )

مهمانی است

در همه ی خواب های من

**


در خواب نیز یکسره رایانه روشن است
این جامِ جم همیشه شب و روز با من است

در خواب خوش نرفته که آید به پیش چشم
تصویر دوستان،که گل باغ وگلشن است

در خواب هم کلیک کنم روی عکسشان
گویی که دوست را به رگانم نشیمن است

نارفته این زپیش نظر، آن رسد زراه
خورشیدِ دوست، در شب من پرتو افکن است

مهمانی است در همه ی خواب های من 
صبح است و عید و تودة گل ها چو خرمن است

گویی که صبح عید شده از شکوفه ها
هر سوی باغ تخت گل و طاق سوسن است

پیشم صفوف پنجره ی بازو بسته را
بینم چو یک سپهرِ ستاره که روشن است

هر شب هزار پنجره آید به خواب من 
دیوارِ شب زپنجره ها پر ز روزن است

با فقر، دست و پنجه کنم نرم و این بهار 
فقر جدید هستی من فقر آهن است

دارم زبان شعرو سخن لیک، هرقلم
در وصف سرنوشت بشرگنگ و الکن است

افتاده ام به چاه، چوبیژن به قرن نو
آزادی ام زبند به دست تَهمتَن است.



رضا افضلی

جاده بسازیم به هم برسند تا قرارها به هم نخورد( رضا افضلی )


جاده بسازیم

**

جاده بسازیم
تا عاشقان
به هم برسند
تا قرارها به هم نخورد
وتورِ سپیدِ عروسی
درخُمِ ناگهان
سیاه نشود

**
تونل هارا پهن کنیم
تا امید ها
از تنگراهِ یأس
نگذرند
وبر خاک های سرخ
دراز نکشند

**
جاده بسازیم
تا دلهره ها
سبقت نگیرند
تا راهِ حیات،
ازپیچ و خَمِ مرگ نگذرد
تا تخت های «بیمارخانه»
خالی بماند
تا بازار «کُلیه» و «پُروتِز» کساد شود
و نهال های خدا تکه تکه نشود
و مسجدها
جا کم نیاورند

**
جاده هارا یک طرفه کنیم
تا مرگ
از هر سو نتازد
تا تالار های معلولین
پُر نشود
تا عمرها
مُهرِ باطل نخورد
تا هر پاسگاه
گُمچَرخ های پَرچ و مُچاله ماشین هارا
در چشم اندازش ردیف نکند

*
جاده بسازیم
که تخمه شکنان شادی
با پوست های بر لب چسبیده
وشیرینی های نا جویده
زیر چادرنمازها
و ملافه های کنارِراه
نخوابند
تا سرِ کوچه ها
حجله نبندند
تا بر آینه عروسان نوار مشکی نیاویزند

**
مهندسان را
با آمبولانس های اورژانس
به نجات جاده ها بفرستیم
چوبه های دار و میله های زندان را
به جاده سازان بدهم
تا سقف تونل هارا
محکم کنند

**
نگذاریم
هنوز هم
تریلی های خواب
با آکاردئون های اتوبوس
سمفونی مرگ را بنوازند

**
جاده بسازیم
تاماشین های خودکارِ راهسازی
با بیل پهن خود
فاجعه هارا
ریشه کن کنند

**
کره زمین را
به نوار جاده ها محکم کنیم
جاده بسازیم
جاده بسازیم
جاده بسازیم


رضاافضلی
حدود سال 84-85مشهد

 

شایقِ نظم تو و نثر شکر بار توام( رضا افضلی )


به دوست عزیزم : استاد حسن لاهوتی

وهمسر نازینش سرکار خانم فاطمه لاهوتی (فریده=فری)

وفرزندان دانشورشان: آقایان رضا و علی و سرکارخانم شیما لاهوتی

**


شایقِ نظم تو و نثر شکر بار توام
جذب اندیشة لاهوتی و پندار توام

دل من رقص کند با قلمِ عاشق تو
مولوی خوانم و، جویندة آثار توام

نغمه هایت همه از ساز دلت برخیزد
عاشق پنجه و آن زیر و بم تار توام

درسرم رقص کند نغمة لاهوتی تو
سال ها شیفتة زخمه و هنجار توام

هنرِ تو حَسن وخُلقِ تو اَحسَن زهنر
راغبِ حُسنِ تو و گرمیِ گفتار توام

قلمت نَحل اگر نیست، بگو از چه سَبب
خوگرِ نو سخنِ نغز و شکر دار توام

کِلکِ تو نقب به دریای گهر ها زده است
عاشقِ توت فشان کلکِ گهر بار توام

عاشق اعظم تو خواجه جلال است و یقین
کس به من خرده نگیرد که گرفتار توام

مادرت شیر و پدر شهد محبت نوشاند
عجبی نیست که دلبستة رفتار تو ام

به نکو همسر تو باد فری! کان همه سال
بود همکارم و در بحث چو همکار توام

او بسی صبح زتو نامه و پیغام آورد 
زین سبب با خبر از پایة آثار توام

ماهبانوی تو فعّال و، تو خود وقفِ ادب 
شاهد زحمت او، همّت بسیار تو ام

یارِ لاهوتیِ بانظم و وفای تو، رساند
روز ها آگهی از رنج شب و کار توام

چشم بد دور! اگر تب بدود در تن تو
نگران تو و غم های پرستار توام

من که بیمارم و با درد ستیزم همه سال
چند ماهی ست به فکر تنِ تبدار تو ام

هفتخوانی ست سر راهِ بشر، رستمِ عشق!
به امید ظفر و فتح، ز پیکار تو ام

گلشن آرای رضا و علی و شیمایی
منتظر بهرِ بهارِ خوش و پُربار توام

یأس را راه مبادا به دلت لاهوتی!
چشم در راه تو و شادیِ سرشار توام

زود برخیزو به ساز و قلمت روح ببخش!
باز بنواز و بخوان! کهنه شنیدار تو ام

«ارغنون» ساز شو و گردِ جهان چرخ بزن
من چویاران ادب، تشنة گفتار توام

گردشی کن به هوای خوشِ زیبایی و نور
به وطن آی که من، عاشقِ دیدار تو ام

کوک کن ساز،به هر انجمنِ شعر که من 
چون همه منتظرِ نغمه و اشعار توام.

 

با ارادت و اخلاص

 رضا افضلی

مشهد 30/10/91