اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

گاهی نهان از چشم ها، گاهی عیانم(رضا افضلی)

 

درچرخۀ هستی
...
..
.
گاهی نهان از چشم ها، گاهی عیانم
درچرخۀ هستی مقیم جاودانم

/
روی زمینِ طُرفه کمتر از غباری
رقصنده در هرگرد باد آسمانم
/
با چشمه و دریا و خاک و شبنم و گل 
در ژرف تغییرات پنهان بی نشانم
/
گرمرده باشم ظاهری، درجُنگِ عالم
با هر سرودم در شمار زندگانم
/
هر کس که خواهد تا ببیند چهره ام را
در لا به لای شعرهای خود نهانم
/
گاهی کنار پنجره، گاهی لب آب
از نای «تنهایی» بجوشد واژگانم
/
چون کودکان در کوچه های زندگانی
دنبال گوی رنگ رنگ خود دوانم
/
جوینده و پوینده، روی صخرۀ و سنگ 
درجَست و خیز رودها، ساکن نمانم
/
پیش از عدم باقی نهادم در پیِ خود
در بطن رخشان واژه ها، ذرّات جانم
/
ازکِشت دنیا حاصلی باخود نبردم
بوده همین گفتار اندک از بَنانم*


/
رضا افضلی 
جمعه 29/3/94
*بَنان:سر انگشت

 

 

آن قَدَر زیستم که چشمم دید(رضا افضلی)


هر دو مان
تکیه گاه هم بودیم
...
..
.
آن قَدَر زیستم که چشمم دید
خال خالِ سپیدِ مویت را
روزگاران به تورِ خود پیچید
گونۀ سرخِ چون هُلویت را
*
زیر خورشیدِ زندگی با هم
مثل یخ ذرّه ذرّه آب شدیم
هردومان تکیه گاهِ هم بودیم
یا شکستیم، یا خراب شدیم
*
هرزمان بنگرم به گیسویت
جلوه گاهِ سپیدۀ دگر است
«باش تا صبحِ دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است»
*
گل زرّین آفتاب به موی
می فشاند غبارِ شیری را
هر جوان نامده به خود بیند
بررخش پنجه های پیری را
*
ای بهار همیشه روینده
بشکوفان و نوبهارم باش
تا نیفتم چو بوتۀ گل سرخ
تکیه گاها! تودر کنارم باش.


رضا افضلی

15/8/80

 

 

 

. پس از افطار،طفلان همچوگلّه( رضا افضلی)


پس ازاِفطار،
طفلان همچو گلّه
..
..
.
پس از افطار،طفلان همچوگلّه
شوند آماده در نافِ محلّه
/
یکی شان می شود مانند چوپان
به گِردش منتشر، چون گلّه یاران
/
بخواند نغمه ای را چون ترانه
بکوبد خانه ای را بی بهانه
/
کنارِ خانه،گِرد آیند و یکسر
بخواند جمع، بیتی را مکرَّر
/
که «آمد روزه با سیصد سواری
به چوبَت می زند تاروزه داری»
/
گهی از آستینِ تیره دالان 
شود دستی و بُشقابی نُمایان
/
و یا همچون شَهاب آید به پایین
نباتِ شاخه، با حجمِ بلورین
/
زشادی دستۀ کودک دمِ در
برای شُکر، خوانَد بیتِ دیگر
/
بخواند خانه اش را «روی بَرباد»
خدای خانه را چون «شاه داماد»
/
وگاهی از فرازِ بامِ خانه
زسطلی،آب می گردد روانه
/
شود بس جامه از باران آن تر
گِل آگین می شود از خاک معبر
/
فراری جمع خشماگین بدان گاه
سرودی زشت را خواند به اکراه
/
به حُزن و خنده، آن جمع مُکدَّر 
حیاط دیگری را می زند در


به نقل از منظومة بلندچاپ نشدۀ (مشهدی های قدیمی) 
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

  رضا افضلی

آدمی در قرن نو، دارد جهان دیگری(رضا افضلی)

 

رستمِ نو
...
..
.
آدمی در قرن نو، دارد جهان دیگری
رستم نو گشته، با صد هفتخوان دیگری

روز و شب باید ستیزد، با هزاران دیوِ کین
جان دهد صد بار و یابد باز جان دیگری

بی شماران ماهواره، رفته تا هفت آسمان 
دهر، سنگین تر شده ازکهکشان دیگری

حرف «آزادی» ست هرجا بنگری روی زمین
هرکس آزادی بجوید با زبان دیگری

نسل نو در خواب خود هم، باز اندیشد که صبح
با چه حالی بگذرد زآتشفشان دیگری

بام های پیش او بردوش یکدیگر سوار
هر یکی را طی کند باپلّکان دیگری

نارسیده روی بامی، بام دیگر می رسد
هرزمان جوید به رویا نردبان دیگری

روز وشب در خلوت او، کارزاری تازه است
زین خطر ناجسته، یابد سخت خوان دیگری

هرزمان آید به راهش، اژدهایی هفت سر
از پسِ ارژنگِ دیو و دیو سان دیگری

تیرِ آب و برق و گاز و ثابت و همراه را
گر زخود راند رسد رنج وغمان دیگری

نیستش رخشی که شیری را رماند ازگذر
دایما پوشد به تن ببر بیان دیگری

هرقدم بردارد انسان، زال جادو بنگرد
دوربینش بر بلندی دیدبان دیگری

دردرون تبلت و ترفند های نو به نو
آسمان ها باشد و رنگین کمان دیگری

گرنگیرد خواب غفلت آدمی را گاه گاه
بهر خوابیدن ندارد او زمان دیگری


رضا افضلی 
12/4/94

 

هرلحظه بمیری، ره تو نیمه تمام است(رضا افضلی)


دریاب

هرلحظه بمیری، ره تو نیمه تمام است
نیمی زشرابت به گلو، نیم به جام است

ناپخته وپخته چو بیفتی خبرت نیست
دیگرچه کسی پخته درین شاخه که خام است

وقتی نفست حبس شود در قفس تن 
گوید به اشارت نگهت، کار تمام است

از یاد بَرَد مرگ، همه قول و قرارت
بی تو نه قرار و نه قعود و نه قیام است

از یاد رود رنجِ زن و شادیِ فرزند 
کاین در غم و آن دلبر زیباش به کام است

دینداری و بددینی و کفرت رود از یاد
در یاد نماند چه حلال و چه حرام است

خوب و بد عالم رود از خاطر و دیگر
از یاد رود هستی و هر نظم و نظام است

فرقی نکند بوی خوش و ناخوشِ دنیا
وقتی نه ترا درکی و حسّی به مشام است

وقتی که چراغانی عمرت به سر آید
دیگر نشناسی چه فروغ و چه ظلام است

بر تخت عدم تکیه زنی بر زِبَرِ باد
ازیاد بری گر که ترا جاه و مقام است

گَردی شوی و گِرد جهان چرخ زنی مست
آوارگی و در به دری هات مدام است

پرواز کنی با پرِ توفان به افق ها
هیچت نه غم دانه و نه وحشت دام است

هرگاه بمیری رود آمال تو برباد
ماند به جهان گرکه ترا ننگی و نام است

پیوسته جهان معبرو ما رهگذرانیم
پایان تو اوج سخن و ختم کلام است

دریاب اگر وقت خوشت هست و چو «حافظ»
«گل در بر و می در کف و معشوق به کام است»


رضا افضلی

6/5/88

 

 

پایانِ هر باغی دری بر باغِ دیگر(رضا افضلی)

 


باغ های تو به تو
...
..
.
پایانِ هر باغی دری بر باغِ دیگر
این باغ های تو به تو زنجیروار است

آغازِ آن پنهان به پشتِ کوهِ تاریخ
پایانِ آن پوشیده در ابرِ غبار است
**

در قِصّه های خویش با من مادرم گفت:
در رهگذارِعمرتو، باغی بزرگ است

در چنگِ دیوی مانده چل گیسی گرفتار
دیوی که نُقلِ بزم او دندانِ گرگ است
**

هر باغ در راهم ز خود رنگ دگر داشت
سبز و سفید و سرخ و زرد و ارغوانی

رنگین کمانی پُل زد و از آن گذشتم
تا در شدم در باغِ رنگینِ جوانی
**

گفتند: در باغِ دگر باید بگردی
چل گیسِ تو زندانیِ زندانِ دیو است

پای درختی در کنارش خفته بینی
دیوی که خشمش آتش و رعدش غریو است
**

با هر بهاری از دری دیگرگذشتم
در زیرِ پا دیدم قیامِ سبزه ها را

تا ناگهان در برکه ی آیینه دیدم
چون صبحِ شیری،چهره ای ناآشنا را
**

بر هرلبِ جویی نگه برآب کردم
دیدم ز برفی تازه بر مویم اثر بود

از آفتابِ شُعله وَر هَم وا نمی شد
این برف بر روی سرم، برفی دگر بود
**

بادی که هردم می بَرَد از کاکلم، موی
دیگر نمی خواهد کشد دست از سر من

گویی که ابری کرده همراهم زمستان
تا که ببارد روز و شب بر پیکر من
**

در باغ های تو به تو، چل در گشودم
چل گیسِ خود را جُستم و او را ندیدم

تا جویمش در گل فشانِ باغ دیگر
راهی به غیر از رفتن فردا ندیدم.



رضا افضلی
بیست و پنجم خرداد ماه 1368

 

در فرصت یگانه ،باید چگونه باشم؟(رضا افضلی)

 

باید چگونه باشم؟

در فرصت یگانه ،باید چگونه باشم؟
با مردم زمانه، باید چگونه باشم؟

راهی که می روم من، باز آمدن ندارد 
درشیب جاودانه،باید چگونه باشم؟

تازد سمند سرکش، درتیرگیّ و پرسم
در ظلمت شبانه ،باید چگونه باشم؟

در اختیار دارم ،افسار توسن امّا
اسب است بی دهانه ،باید چگونه باشم؟

در بهت و شک و حیرت، جنجال کفر و دین است
با شک مومنانه،باید چگونه باشم؟

در مِه نمی شناسم، اَشکال گونه گون را
در دشت بی کرانه، باید چگونه باشم

درخاک و سنگ و دریا، گل می کند جمالش
دنبال آن یگانه،باید چگونه باشم؟


رضا افضلی

14/6/93

برسر تربتِ صد سال هنر آمده ام(رضا افضلی)

 

عید،در«قطعه مخصوص هنرمندان»
روز ششم فروردین 91،در مزارستان هنرمندان بهشت زهرای تهران سروده شد. 
...
..
.
برسر تربتِ صد سال هنر آمده ام
باغمِ بیخته از دیدۀ تر آمده ام

قلّه های هنر شرق، نهانند به خاک
چون عقابی خجل و ریخته پر آمده ام

صف به صف خفته زن ومرد هنرمند به خاک
با دلی آتش و الفاظ شرر آمده ام

زیرهر سنگ، ستاره ست که پاشیده زهم
با دل سرخ شفق گون سحر آمده ام

تار بی پنجه و، نی بی لب و، دف ها بی دست
می نوازند و به دل زمزمه گر آمده ام

ازغم و درد و دریغا، به دلم توفان هاست 
بس که زان گور به این گور دگر آمده ام

صاحبان اثر خرد و کلان، خواب و به لب 
با مرور سخن و نام اثر آمده ام

موج جمعیّت عُشّاق، به دل گریانند 
به عجب زین همه تأثیر هنر آمده ام

هرکسی نام بَرَد از هنری کهنه و نو
من به آواز، ز اشعار زبر آمده ام

پسر کوچک شعر و ادبم، این نوروز 
تهنیت را، به سر گور پدر آمده ام

سر هر گور، ز جدِّ پدری یاد کنم
روی هر سنگ، چو دلمرده پسر آمده ام

ای عزیزان هنرمندِ فروخفته به خاک!
قاصدم، پیش شما پر ز خبر آمده ام

زندگانید شمایان، به اثر های بزرگ
من در آثار شما بس به سفر آمده ام

صوت و تصویر و سخن های شما می چرخند
تا به «اینترنت و وب» راهسپر آمده ام

همه«سی دی کده ها»، غرقه به آثار شماست
هر کجا گام زنان سوی گذر آمده ام

هرکُتُبخانه پراز شعر و کتاب است و اثر
به سر گور شما شیفته تر آمده ام

هنر ناب شما رفته به اقطار جهان
بهر آوردن این مژده، به سر آمده ام

زندگانید به ساز و قلم و چهرۀ خویش
پیشتان با خبر تازه و تر آمده ام

فاتح مرگ شمایید، به افسون هنر
شادمان با خبرِ فتح و ظفر آمده ام

شعر دلبافته ام هدیه به درگاه شماست
محوِ دیدار عزیزان بشر آمده ام

عید،در«قطعه مخصوص هنرمندانَ»م
تلخ و شیرین، وسط باغ ثمرآمده ام.


رضا افضلی

6/1/91

تنهایی ام را با یاد تو پُر می کنم(رضا افضلی)


معشوق همیشه ام
...
..
.

تنهایی ام را با یاد تو پُر می کنم
و شبم را با خیال تو،
چشم می بندم
تا بالای سرم بیایی
وموهایت را بر چهره ام بپاشی
معشوق همیشه ام،
مادر!


رضا افضلی

5/8/92

 

میان کوچۀ پیچانِ باریک(رضا افضلی)


رَوی از پلّۀ «هشتی» چو پایین


**

میان کوچۀ پیچانِ باریک
رسد عابر به دالان های تاریک

گهی از خانۀ پایانِ بُن بست
برون آورده یاسی مهربان دست

زند کودک میان کوچه «اَلپاس»
زدستِ شاخه گیرد خوشه ای یاس

گهی ازلای دَر چون ماهِ روشن
درخشد چهره های دختر و زن

بُوَد اغلب دو «کوبه» نصب بردر 
یکی از بهرِ ماده دیگری نر

دوسکّو منتظر باشد به مدخل
برای خسته و شخصِ مُعَطّل

بُوَد دالانِ «حولی» ها مُسَقّف
پر از سکّو و دورادورِ آن رَف

رَوی از پلّۀ «هَشتی» چو پایین
درو او خُنبی است با آبِ بلورین

بریزد آب در آن مردِ«سقّا»
که آورده ز«آب انبار» آن جا

زند دل «مَشک» و باشد دیده گریان
شود از وصله هایش قطره، رویان

به یک جا مرغِ مادر، خفته برتخم
زَنَد آن یک به خاکِ «کاله» ای شخم

به گردِ هر اتاقی بر لبِ«رَف»
کشیده بس اثاثِ زندگی صف

سماور در کنارِ تُنگ و قندان
نیِ پیچ و سرِخوش نقشِ قلیان

به رویِ کاسه ای بر روی درگاه
به چشم آید، سبیلِ تیرۀ شاه

قلم هایی که خندد در قلمدان
دواتِ «لیقه دار» و کهنه دیوان

تُشک پهن است، در صدرِاتاقی
کنارِ پنجره نزدیکِ طاقی

پدر آید به سوی « نازبالِش»
لبش می جُنبد از ذکر و نیایش

پدر چون لَم دهد آسوده برآن
پیاله آید و چائیّ و قندان

چو می پرسد زوضعِ اهل خانه
زکارِ ناشده گیرد بهانه

کسی امروز آب از «چا» کشیده؟
«رضا» رفته زدکّان نان خریده؟

دو بیتش را ز«حافظ» کرده از بر
به «پَرواری» کسی هم می زند سر

نماز ظهر را در وقت خواندید
برای جوجه ها ارزن فشاندید؟

کند شب ها سوالاتِ فراوان
زکارِ این و مکتب خانة آن

کند وقتِ رواجِ کار شادی
بنالد از زمستان و کسادی

ولی باشد به قدرت، مردِخانه
تمامی در پیِ حُکمش روانه

تمام اهل خانه نان خور او 
زمِهرو هیبتش فرمان بر او

پدر وقتی رود از خانه بیرون 
زکسری های منزل پرسد افزون

به چشم طفل آید کاه چون کوه
نُماید اندکی، بسیار و انبوه

خدا باشد به چشمِ کوچکش نور
شب مهتاب چون نورٌ علی نور

پدر از زور باشد مثل رستم
بُوَد در پنجه اش نیروی عالم

نشانَد طفل را برروی دیوار
شود هرگوشه ای زآن جا پدیدار

حضورِ او شَوَد مانع زغوغا
شود از غیبتِ او شور برپا...


..

به نقل از منظومۀ بلندمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی)
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷
رضا افضلی

صاب مرده رو، هُلِش نده(رضا افضلی)

 

کوچه ی ماشین قراضه

(خطاب زن به شوهرش/بر وزن ترانه ی مشهور

(ماشین مشدی مندلی/نه بوق داره نه صندلی)


صاب مرده رو، هُلِش نده
نمی شه روشنش کنی
مرده تِکون نمی خوره
هر چه لباس تنش کنی

برای شستن ماشین 
هی آبا رو حروم نکن
با این ندونم کاریا
عمرِ منو تموم نکن

خودِت میگی میکانیکه 
ازین اُتُل عاجز شده
حق داره چون که آهناش
خاکسترِ فِلز شده

جنازه ی این قراضه 
لونه ی گربه ها شده
از بچه های کوچمون 
پر از برو بیا شده

آخه چقد می خوای ازش
آشغالو رو جارو کنی
پوسیدگی ش داد می زنه
میخ میشه توش فرو کنی

قیافه ی این اُتُلو 
زیر بَزَک پنهون نکن
بیا بخواب خسته شدی
خودتو نصفه جون نکن

ببر دیگه جنازه رو
تو بیابون چالش بکن 
بها نده به سنداش 
تو سطل آشغالش بکن

یه بار نشد با این ماشین
زود برسی سرِکارت
سوار کنی مسافرار
دُرُس بشه کار و بارت

همیشه دستات سیاهه
حتی شبای عروس کشون
با بچه ها هُلِش می دیم
روز عزا ،دوون دوون

همسایه ها ی کوچه مون 
ازدستِ ما رَم می کنن
از ترس ما یواشکی
پشتشونو خم می کنن

آدرس می دن کوچه ی ما:
کوچه ی ماشین خرابه س
به این نشون رو کاپوتش 
چن تا آچار یه آفتابه س

تُلمبه ی سینه تو برف
هی می زنه تُلُپ تُلُپ
بس که می شیم خیس عرق
آب می خوریم قُلُپ قُلُپ

آخه مگه چی می خوریم
که این همه زور بزنیم
یه روز فَلج می شیم اَگِه
یه زور ناجور بزنیم

بازم دلت خوشه بِهِش
پشت شیشه ش گل می ذاری
دسته گلای مصنوعی 
کنار بلبل می ذاری

برای چای عصرونه
یه حَبّه هم قَن نداریم
حتی برای اِشکنه 
یه ذرّه روغن نداریم

حقوقتو برای چی
روغن و بنزین می کنی
اگه به خر عَلف بدی 
سوار می شی هین می کنی

حیف طلای من نبود 
که خرج صافکاری بشه
برای رنگ و روغنش 
قربون این گاری بشه

عوارض تازه میاد 
نداده پول بیمه شو
هر دَفه بُکسِلِش کنی 
باید بدی جریمه شو

با این که قطر سنداش 
به قدر یه کتاب شده
اسم تو نیس توی یکیش
عین یخی که آب شده

تو این ماشین یه بار نشد
بی هل دادن سوار بشیم
یه بار نشد مثل آدم
وارد یه بازار بشیم

بی لباس خاکی پاکی
حاضر بشیم تو مهمونی
پشت درای خرابش 
نَشیم اسیر و زندونی

یه بار نشد بنزین بخواد
تو جیبامون سو نزنی
برای خرج موتورش 
پیش همه رو نزنی

ول کن دیگه این اتاقو 
که داره چرخ و صندلی
هیچی نداره واسه مون
به غیرِخرج و معطلی

ول کن دیگه صاب مرده رو 
ول کن دیگه پاکش نکن 
پول غذای خونه رو 
زهرِمارِ باکش نکن


رضا افضلی

11/7/75

 

 

پنهان نمی توان کرد، ما را که آشکاریم (رضا افضلی)

 

فرزندهای طوفان

پنهان نمی توان کرد، ما را که آشکاریم 
پیداست چهرۀ ما، خورشید نور باریم

گرباغ های مارا در شعله ها بسوزند
روییم و گل فشانیم رویانیِ بهاریم

هر لاله ای که افتد، صد دشت لاله خیزد
بر خاک چون ستاره، انبوه و بی شماریم

روح طراوت ما بی کار کی نشیند
پیمانه نوش و رقصان، امواج لاله زاریم

ترسی به دل نباشد،ازکوه و درّه مارا 
موج زلال رود و رقصنده آبشاریم

خود قلّۀ دماوند رمزی زهیبت ماست
ضحاک تا شود محو،چون کاوه استواریم

این شعله های نو نو، بر ما اثر ندارد
از موج های دوزخ عمری ست ره سپاریم

ازآتش بلندِ، سودابه های پنهان
با پاکیِ سیاوش، پیوسته در گذاریم

گاهی صبور چون کوه، گاهی روانه چون سیل
بی وقفه در خروشیم، دریای بی قراریم

امواجمان چو زاید فرزند های طوفان 
هر کوه را به آنی، درپنجه می فشاریم


رضا افضلی

3/4/92