اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

ما چو جوبارة شفّاف و روان آمده ایم( رضا افضلی )



به سودای نشان

**


ما چو جوبارة شفّاف و روان آمده ایم
در پیِ خُرّمیِ باغِ جهان آمده ایم

از بهشتِ ابدی، دست کشان همچو پدر
به لبِ سبزه و این آبِ روان آمده ایم

بر سمندِ به مِه آلودة تقدیر، ز راه
نو به نو تازه به تازه، چو زمان آمده ایم

چون گل و سبزه و باران و نسیم و شب و روز
چون بهاری دگر از پشتِ خزان آمده ایم

تا که درگلّة حیران و دو رنگِ شب و روز
نی نوازیم دو روزی، چو شبان آمده ایم

پشتِ گُردانِ دلاور، همه بر خاک رسید
که چُنین تازه نفس ما به میان آمده ایم

تا در آریم ز چنگالِ زمان بازوبند
به دمِ شیر، به سودای نشان آمده ایم

ز چه ترسی تو از این نعره، که ما همچون رعد
بهر یک نعره به میدانِ جهان آمده ایم

تا گریزد سپهِ تیرگی از هستی ما
با سمندِ سخن و تیغِ زبان آمده ایم

تا خروشیم به هر زشتی و پستیّ و بدی
همچو فریاد ز حلقومِ زمان آمده ایم

از یکی نالة برخاسته از نای یتیم
مثلِ ناقوس سراپا به فغان آمده ایم

جان عزیز است ولیکن نهراسیم زمرگ
ما به دنیا ز پیِ دادن جان آمده ایم.

 

 

رضا افضلی
28/3/64

از موج های عاصی آورده کف به لب( رضا افضلی )


دریا

**


از موج های عاصی آورده کف به لب
وز تکمه های خردِ صدف بر کناره ها
پیداست:

دریا دریده پیرهنش را
انبوه موج ها

پیوسته می خروشد و می آید
گویی میان سینة دریا

خشم هزار سالة تاریخ است

از سیم خاردار چه خیزد؟
از پرده و حصار چه خیزد؟

 

رضا افضلی

3/7/65

زان پیشتر که بشکنید شاخة مرا( رضا افضلی )

 


آرزوی درخت

**


زان پیشتر که بشکنید شاخة مرا
و برآتشم حلقه زنید
باید یقین کنید

چراغِ میوه هام
ذایقه ای را
روشن نمی کند
و سایه سار ندارم

می خواهم
پرنده ای فراری
در برگ های من آشیانه بسازد.
از چوبم گهواره بسازید
نه تابوت!

از من کبریتی بسازید
که فتیلة زندگی را روشن می کند.

ریشه ام را در خاک
باقی گذارید
تا از خانه ی همسایه
سر بر آورم

 


رضا افضلی
29/1/59

بیدهای دو سوی جو زیباست( رضا افضلی )


بیدها
**

بیدهای دو سوی جو زیباست
قد خمانده به جستجو زیباست

عاشقانه نهاده سر بر هم
با نوازش به گفتگو زیباست

در میان هزار عاشقِ مست 
عشوة جویِ نقره مو زیباست

در میان بنفشه و سبزه 
با رخ تر، بگو مگو زیباست

در صفِ لاله ها و شبدر ها 
شادی و رقصِ رنگ و بو زیباست

در دل هر چه می دمد از خاک 
جلوة رازهای او زیباست

در بهاران به قلب پیرِ زمین
نقش صد گونه آرزو زیباست

 

رضا افضلی

21/7/77

تماشاخانة گلشن به شب ها ( رضا افضلی )


تماشاخانة گلشن به شب ها

**


تماشاخانة گلشن به شب ها
لبالب گردد از شور و طرب ها

یکی با ضرب و با لحنِ شمرده
بخواند چند نوبت «پیش پرده»

به بازی خوش بُوَد راهِ «خدیوی»
«خراسانی»، به همراهِ «خدیوی»

هنرمندی که اوجِ بازی است او
در این جا «اصغرقفقازی» است او

به ناگه ازحضورش خنده خیزد
ز حرفش بُمب های خنده ریزد

لباسش خنده اَفشانَدزِپیکر
کلاه دوره داری کرده بر سر

به خنده گیرد از هر حاضری اشک
برَد هرآدمی بر طَنزِ او رشک

زِ«عَمّه خانم» و شویش سخن هاست

به عصرِجمعه، خلقی می شود گُم
به باغِ قصّه های «عَمّه خانم»

نمایش های طنزِ رادیویی
کند تا ژرفِ دل ها راه جویی

به وقتِ پخش،هرجاشوروغوغاست
زعمّه خانم و شویش سخن هاست

«خراسانی»، به «یزدی» می زندداد
«خدیوی» پاسخش گوید به فریاد

کند از خنده، هرکس بشنود، غَش
زچشمانش بگیرد اشک ها کَش

به گاهِ آن نمایش ها «آمِرزا»
شود درنقشِ شوی«عَمَّه»پیدا

میانِ آن زن و شو، ماجراهاست
زمانی آشتی،گه قهر و دعواست

به طولِ هفته شیرین کاریِ زوج
زند در حرف های مرد و زن موج

هنوز آن قصّه ها از ذهنِ مردم
نمی گردد زبعدِ سال ها گم

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

می شکفد سحرگهان، دوباره در باور من( رضا افضلی )

دوباره

**

می شکفد سحرگهان، دوباره در باور من
نیش زند به ناگهان، بریده بال و پر من

من همه تن چو آتشم، شعلة سرخِ سرکشم
یأس نمی نهد قدم، جز که به خاکستر من

رفته به اعماقِ زمین، ریشة پرتوان من
گو که لگد کند زمان، تازه گلِ پرپر من

نبضِ زمانه می تپد، گر نتپد دلم چه غم
جوش زند دوباره گل، ز باغ پهناورِ من

راهِ به جای مانده را، رهروِِ تازه می رسد
بی ضربان نمی شود، خُفیه گهِ سنگر من

ابرم و هایهای من، سیل روانه می کند
گواهِ من آتشِ من، همهمة تندر من

اگر که شب سیه شود، پرده به روی مَه شود
جامه سیه نمی کند، سوکِ مرا همسر من

آتشِ سرخ لاله ها، می شکفد روی زمین
باد اگر پراکند تودة خاکستر من

 

 

رضا افضلی

به چشمِ«دوربستی»، «ارگ رو»ها( رضا افضلی )

 

به چشمِ «دور بستی» «ارگ رو»ها

**

به چشمِ«دوربستی»، «ارگ رو»ها
همه باشند از «دوزخ برو»ها

به غالب دهری و سُست اعتقادان
زِ ایمان دور و اغلب باسوادان

به چشم ارگ رو،آن جمعِ اُمُّل
ندارد اعتقادی برتکامل

گروهی پیرو وهن و خرافات
به کِشتِ هستی نوگشته آفات

//شده ممنوع ارگ از سوی بازار//

شده ممنوع ارگ از سوی بازار
که دارد چون جهنّم عقرب و مار

گناه آلوده باشد هر مسیرش
زن و مرد و جوان و طفل و پیرش

رود مُد تا شود در معبرِ ارگ
دگر یادآورِحوّا و یک برگ

جوان وقتی درآن حوری بجوید
به غِفلت راهِ دوزخ را بپوید

کند دِق مرگ این غم ها پدررا
کند نفرین بسی مادر، پسررا

که گردیده جوانش «سینمارو»
میان مردمانِ بی حیارو

پدر خوانَد سرِ سجادة خویش
خداوندِ خودش را با دل ریش:

نمی دانم چه نقصی داشت کارم
که در پیری سیه شد روزگارم

پس ازعمری دعا و روضه وپند
رود در ارگ این دردانه فرزند

خدایا زین مصیبت مرگ بهتر
که عمرش را کند با گمرهان سر

خدایا ارگ را زیرو زبرکن
جوانان را رها از هر چه شرکن

//کنارِ باغِ ملّی جمعه شب ها//

دمد روشندلی برنی، به معبر
هزاران نغمة رنگین کند سر

دلش را می نوازد بین لب ها
کنارِ باغِ ملّی، جمعه شب ها

ببارد ابرهای دست،کم کم
درونِ کاسه اش بارانِ نم نم

نی اش دارد به دل بانگِ غمِ او
سخن گوید ز عمقِ ماتم او

//دماغِ بالکُن چشمِ مغازه//

سه راهِ ارگ و این «چارآشیانه»
شده در شهر، مشهور و یگانه

برای خلق دارد شکل تازه
دماغِ بالکن، چشمِ مغازه

سرِ بامِ بلند شیروانی
کند هر دودکش خود دیدبانی

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

اگر به پهنة دریا رسیدنت باید( رضا افضلی )


کورة عشق

**

اگر به پهنة دریا رسیدنت باید
چو رود، جنبش و شور و تپیدنت باید

چو راهِ خویش گُزیدی، ز بُعدِ راه مترس
به شهرِ روشن فردا، رسیدنت باید

تو پاکدامن و اسبِ سیاوشت مرکب
ز قُبّه قُبّة آتش جهیدنت باید

اگرکه شیفتة شهرِ شادی و شوری
به دوش، سنگِ مشقّت کشیدنت باید

اگر خراب شود خانه ات هزاران بار
دوباره ساختن و آفریدنت باید

درون کورة عشق آبدیده خواهی شد
هنوز شعلة او را چشیدنت باید

 

رضا افضلی

30/2/65

اینک جسدی سرخ، نهان در خاک است( رضا افضلی )

 

لانة ناتمام


اینک جسدی سرخ، نهان در خاک است
باران زده است و خون ز میدان پاک است

در لانة نیمه کاره، مرغِ نگران
چشمش به رهِ جفت خود و خاشاک است.

 

رضا افضلی

9/3/65

زندگی تلخیِ شهد آلودی ست( رضا افضلی )

 

 

زندگی

**

زندگی تلخیِ شهد آلودی ست
گاه نیشی و زمانی
نوشی
مثل یک چای معطّر
که غروب
بعد یک خواب گران
می نوشی

 

رضا افضلی
5/2/64

برای این قسط عمر نیامده ات را به گرو ( رضا افضلی )


 

 

قسط

**

برای این قسط
عمر نیامده ات را به گرو گذاشته ای
و جانِ دوستان و
ریشِ همسایگانت را
برای این قسط
سال های آینده را
چون« آهوانی ناگرفته1 » بخشیده ای

قسط می بارد
مثلِ آبشاری سنگ تراش
مثل کاغذ پاره هایی که استخوانت را
سُمباده می زند

قسط می بارد
وتورّق تقویم
راه فراغت را قرق می کند
دندانه های ارّة قسط
برتنۀ درختی که
تویی

 

رضا افضلی

1380

خزان آورده سیل زرنگاری(رضا افضلی )

 

سیل زرنگار

خزان آورده سیل زرنگاری
که مواجش کند طوفانِ هاری

به هر واگن، هزاران برگ دارد
چو بادی می رسد مثلِ قطاری

 

رضا افضلی