اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

توای امروز بی حاصل! همان فردای دیروزی ( رضا افضلی )



فردای دیروز


توای امروز بی حاصل! همان فردای دیروزی

چه ها کردی؟ نمی دانی به امّیدت چه ها کردم

 

رضا افضلی

شرابِ کهکشان را از خُمِ شب، سرکشیدم من( رضا افضلی )


صدای خندة گل

 

شرابِ کهکشان را از خُمِ شب، سرکشیدم من
به مهتابِ تفکّر، تا سحر خلوت گزیدم من

چو چرخِ آفتابِ زرد و ماهِ نقره ای، عمری
پیِ کالِسکة هستی، چو یک کودک دویدم من

چه شبهایی که با چشمانِ مهتابی، کنارِ ماه
به دشتِ پرستاره، همچو آهویی چریدم من

شدم در کوه و صحرای تخَیّل روز و شب چرخان
چو زنبورِ عسل، از شهدِ سوسن ها چشیدم من

شنیدم در سکوتِِ شب، صدای خندة گل را
خروشِ ریشه را از خاکِ بی جنبش شنیدم من

به رَخشِ عمر، می راندم، ندانستم که از غفلت
ز شیبِ قلّه های طی شده واپس خزیدم من

رهِ پنجاه یلدا را به یک چشمک زدن رفتم
در آغاز سفر بودم که ناگاهان رسیدم من

شدم زنجیری روباهِ پیری، گر چه چون شیری
به دشت خُرّمی با نعرة تندر دویدم من

به باغِ خارهای اَرقة پنهان به گُلبُن ها
به دشتِ گل به غیر از تیغة خنجر ندیدم من

به جان گل قسم، امّا تمامِ هستیِ خود را
نسیم مهربانی گشتم و هر جا وزیدم من

 


رضا افضلی

6/ 8 /77

همین شکسته، چه بالای استواری داشت( رضا افضلی )


همین شکسته
**

همین شکسته، چه بالای استواری داشت
به باغِ پیکرِ خود، رنگ و برگ و باری داشت

اگر چه چون سبدی پیکرش شده خالی
به زیرِ برگ، گل و غنچه و اناری داشت

میانِ طُرّه ی او باغ های قمصر بود 
به گردشِ نگهش، رقصِ شعله باری داشت

اقاقیایِ تنش، تا ز باد می رقصید
به هرگذار، زخود رفته، بی قراری داشت

به باغِ رخوت پاییزی اش نگاه مکن 
که در جوانیِ خود مستیِ بهاری داشت

همین که چوب سواری کند به اندک جای 
به پشتِ زینِ زمان، شوکتِِ سواری داشت

همین که شاپرکی هم گریزد از دستش 
به ترکِ خویش ز هر بیشه ای شکاری داشت

چو قوی مست به جوباره های سبزه وگل 
به راهِ خود ز صفِ عاشقان قطاری داشت

اگر چه موی سرش گشته رشته های سفید 
به رنگِ ظلمت شب، رقص آبشاری داشت

ز دشت، تا زِ برِ کوه یک نفس می رفت 
چو یک گوزنِ جوان زور و اقتداری داشت

نه زیرِ سینه ز چنگِ غمش خراشی بود 
نه روی چهره زخیشِ زمان شیاری داشت

به جوی پاک و زلالی که بود آینه اش
چو ماهتاب، ز انوارِ خود نثاری داشت

چو می کشید ردای شکوفه را بر سر 
هزار عاشقِ خوش نغمه، هر کناری داشت

همین که جبر زمانش برد به قلّة موج
به دست پاروی باریکِ اختیاری داشت

 

رضا افضلی

4/3/77

مثلِ خیمه های کوچک و بزرگ( رضا افضلی )

برای بم
وبرای قربانیان مظلوم زلزله های
گذشته ایران تا زمین لرزه 21/5/91 آذربایجان

&&

مثلِ خیمه های کوچک و بزرگ
چپّه رو شده
شهر و روستای بم
بافته کلاف های خاک

گوش و پنجه و کلیک و چشم را به هم
مرگ، مستِ خون
لای خشت ها وخاک ها
می زند قدم

***
تا ستون و بافه های آهنین
جان پناهِ سقف ها نمی شود
آدمی زمرگ های رایگان

تا ابد رها نمی شود

***
درمیان گِلملات دخمه ها
می شود به ناگهان
اهلِ مرگ و میر شد
باتَذُّلُّ مَن تَشا
ناگهان فقیر شد
می شود که زیرِآجر و کلوخ
زنده و اسیر شد.

 

رضا افضلی

19/10/82

پیشانیِ بلندت دریایی از عسل بود( رضا افضلی )


پشتِ درخت های تناور

**
به: زنده یاد دکترغلامحسین یوسفی

 

**

پیشانیِ بلندت
دریایی از عسل بود
نحلِ نگاهِ تو
شهدِ هزار خرمن گل را
از قلّه ها و دامنه های کتابها
پر شور می مکید
دستِ تو چون کبوترِ عاشق
در برگ های درهمِ دفتر
با شوق می چمید

با آن که ابرهای کریمِ کلامِ تو
بر تشنگانِ خاک
گوهر نثار می کرد
با آنکه باغْسارِ تعابیرِ سبز تو
یاس و بنفشه داشت
ای روحِ احتیاط
وقتی که می نوشت

انگشتهای تو
از ترس رعشه داشت
شب های بی شمار
وقتی که خواب، سر زده می آمد
از شرمِ خلوتی که تو با دوست داشتی

از پشتِ پلک های صبورت
مثلِ نسیمِ صبح گذر می کرد
آن قدر

بیدار می نشستی و می گشتی
در کوچة خطوط
تا آسمان ز شرم
رخساره را به رنگ سحر می کرد

حتّی هنوز هم
در سینه ریزِ حلقة هر درس
هر روز می درخشی
چون گوهری درشت
هر کس به قدرِ تشنگیِ خویش
از آبشارِ پاکِ کلامت
نوشیده مشت مشت

ای کوتوالِ قلعة تقوا
در شهرِ معنویتِ انسان
رسمِ زمان هماره چنین است
پشتِ درختهای تناور
یک سایه با تبر به کمین است

افسوس
دستانِ روزگار
دریایی از عسل را
در خاک کرده است.

 

رضا افضلی

17/10/69

آهو بره ! در انتظارِ آمدن مادرت بمان ( رضا افضلی )


در انتظار مادر

**
آهو بره !

در انتظارِ آمدن مادرت بمان!
او در میان حلقة چنگال های تیز


بالای تپّه ای
در جستجوی راه گریز است.

 

رضا افضلی

15/9/79

باید چه کنم ای دل، با این همه دلتنگی( رضا افضلی )


ای کاش به باغ آیی

**

به: حسین شیدفر

**

باید چه کنم ای دل، با این همه دلتنگی
وقتی ندهد صَد خُم، یک جُرعه میِ شنگی

حتّی نکشم آهی، بر نیمکتِ بُستان
ترسم که رسد صوتم، برپیکرة سنگی

بر کورة صبّاغان، صد رنگ زند قُل قُل
تا کس ندهد جولان، با جامة بی رنگی

چشمم به افق هر شب، تا ماه به رقص آید
در حلقة اخترها، با دایرة زنگی

تاپای بکوبد دل، از روی حسد دستی
از سقف کَنَد مَه را، چون میوة آونگی

دانی به چه می ماند، دل بی رخِ او در شب
چون ماهیِ بی جفتی، زیرِ پلِ دلتنگی

ای کاش به رقص آیی، چون شانه به سر ای دل
گِردت گل و پروانه، قوسِ قُزَحی رنگی

ای کاش به باغ آیی، در نم نم باران ها
جویت ز شعف دف زن، بادت ز طرب چنگی

 


رضا افضلی

19/11/76

به ژرفِ آسمان رقصد کبوتر( رضا افضلی )


«کبوتر باز» در عشقش شده گم

**


به ژرفِ آسمان رقصد کبوتر
به بال عشوه ای طنّاز و دلبر

میانِ یک «چِخ»ِ باتورمحصور 
به روی بام باشد جُنبش و شور

میانِ خیلِ کفتر،گفت و گوها
رسد همراهِ بانگِ بَق بَقوها

کبوترمی مَزَد از دانه وآب 
سپیدین سینه اش، چون پُشتِ سنجاب

کبوتر می خرامد ماده و نر
ز«سینه سرخ» و «طوقی» و«سیاسر»

یکی خوابیده روی تُخمِ برفین
به حالِ چُرت، سرآورده پایین

ببارد زآسمان، برفِ پریشان
زبالِ کَفترانِ نیمه پَرّان

فرود آیند کفترها از آن اوج
به سانِ باد برفِ موج در موج

دود بربام ها،طوفانِ رَفرَف
کبوتر می زند با بالِ خودکف

کبوتر باز،در عشقش شده گم 
نفهمد شِکوه و فریادِ مردم

چو بر دستش بگیرد «پِرپِری» را
پَرَش صیقل دهد انگشتری را

شده چون عارفی از خود فراموش
به سوی دوست، دارد چشم و هم گوش

به ساعت ها نخورده ذرّه ای قوت
لبانِ او شده فوّارة سوت

ز رَفرَف نشنود از کس صدارا
که دارد پیشِ رو عرشِ خدا را

ز«دَرتُمبه» زنش گوید:بیا مرد!
غذایت بارِدیگر هم شده سرد

نمی بیند کنارِ خود زنش را 
به روی ابر،رانَد توسنش را

بگوید زن به او: دیوانه ای تو
نه فکرِ زن نه فکر خانه ای تو


واژه ها:

چِخْ: لانة کبوتر، قفس توری بزرگ ویژة کبوتر بازان/ فرهنگ گویشی.

سینه سرخ: نوعی کبوترکه درمیان کبوتر بازان مشهور است.

طوقی: نوعی کبوتر.

سیاسر:در مشهد به دختر گفته می شود و نیز نوعی کبوتر به همین نام وجود دارد که طبق گفته آقای سالک در لهجه ی مشهدی به آن (کِلِّه سیا)می گویند.

رفرف: این جا برای رفرفه و صدای بال کبوتر آمده است

دَرتُمبه: برآمدگی انتهایی راه زینه(=پله) ها ی رسیدن به پشت بام که دارای دری کوچک بود. گاهی مردم مشهد در ظهرهای آفتابی پاییز و زمستان ناهارشان را بالای بام می بردند و در آن جا صرف می کردند.

  

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

بیرون نهاده صلاحی،زین دیرِدیرینه پا را ( رضا افضلی )


درسوک فریدون صلاحی

**

فریدون صلاحی


**

بیرون نهاده صلاحی،زین دیرِدیرینه پا را
سوزانده چون«شعله»1 سوکش، بیگانه و آشنا را

افتاده مدهوش و بیخود، در دامنِ خاکِ مادر
مرگش زخاطر زدوده، درمان و درد و دوا را

ابرِ زمانه گرفته، اهلِ صفا را نشانه 
هرجا که بیند نجیبی، بارد تگرگِ بلا را

چون ابرِ آبان بگرید، چَشمانِ فرزند و جُفتش
یارانِ همدل ببارید، چون چشمِ آنان خدا را

او رفته است و زدل ها، یادش نرفته که از خود
برجا نهاده نجابت، مهر و وفا و صفا را

مهمانِ جشنِ ابد را، رو سوی دنیا نباشد 
برده زخاطر وجود و، آب و زمین و هوا را

افتاده از پا صلاحی، چون ساعدی2، روی صحنه
برده ز خاطر چو کاتب، «از پا نیفتاده ها»3 را

بس قصّة ساعدی را، بُرده صلاحی به صحنه
آن صحنه های چو تُندر، توفنده و پر صدا را

بینندة هر نمایش،گوید فِری ! ای فریدون
ای آن که در عصرِ ظلمت، جان دادی آن صحنه ها را

او درگروهِ بِنامش4، گردانده انواعِ بازی
هم تجربت کرده نقشی، در پردة سینما5 را

در «برکۀ»6 شعرِ صافش، لرزد صفای جوانی
در جُنگِ آن روزِ استان7، شعرش بجوید شما را.



رضا افضلی

28/8/87

1-«شعله»: تخلّص شعری فریدون صلاحی

2-ساعدی:غلامحسین ساعدی نمایشنامه نویس مشهور و کاتب نمایشنامة« از پانیفتاده ها»

3-«ازپانیفتاده ها»: یکی از نمایشنامه های پر سرو صدایی که فریدون صلاحی کارگردانی کرده بود

4- گروه تآتر نیما:
فریدون صلاحی با تجربه سرپرستی تروپ هنری شهرزاد این بار در سال ۱۳۴۸ یعنی در همان اوایل تاسیس مرکز آموزش، گروه تئاتر نیما را بنیان گذارد. از دریچه‌ها، روسری قرمز، بلبل سرگشته، حالت چطوره مش رحیم، پاانداز، گلدونه خانم، پاتوق، تفنگ شکاری و از پا نیفتاده‌ها از جمله ۱۶ نمایشی بودند که توسط گروه تئاتر نیما به روی صحنه رفت. یکی از نمایش‌های برجسته این گروه «روسپی بزرگوار» نوشته ژان پل سارتر و ترجمه دکتر بهمن نوائی با کارگردانی فریدون صلاحی بود که در تالار شیر و خورشید به اجرا درآمد. بازیگران این نمایش را رویا صابری، رضا صابری، مصطفی هنرور، رضا کاوسی، منصور قطب، فلاحی و احمد خازنی تشکیل می‌دادند.از دیگر هنرمندان گرو ه تئاتر نیما میتوان از رضا رضاپور.مهدی صباغی. اصغر رمضانزاده.محمد تقی نژاد.مرتضی ناجی.رضا جوان. محمد روزبهی.محمودنیکوکار.احمد رضاقوچانی.محمد صفار.علی اصغر شاه میرزائی.جواد علیزاده.حمید مازار.ارسلان رمضانیان. اصغر توسلی .ابراهیم حاجی زادگان . حسین اکبری . محمد علی بهاردوست.و رضا درباری نام برد. به نقل از محمد روزبهی

5-نقشی، درپردة سینما: بازی فریدون صلاحی در فیلم «یاردرخانه» به کارگردانی خسرو سینایی

6-«برکه» نام مجموعة شعر فریدون صلاحی چاپ 1343

7-جُنگِ آن روزِ استان: شعرهای فریدون صلاحی در «شعر امروز خراسان» تالیف آزرم و سرشک، چاپ 1342آمده است.

در تصویر زیر از راست به چپ: نعمت میرزازاده/فریدون صلاحی/محسن باقرزاده/ دیده می شوند.

  

زروی بام آید هر دم آواز ( رضا افضلی )


به پشتِ بام می خواند«سحرخوان»

**


زروی بام آید هر دم آواز 
سراپاشور و شوق و عشقِ پرواز

زهر سو نغمه های شِعرِ «شب خیز»
چو نیلوفر شود درهم گلاویز

زِ«شبخوانی» شود افزون صداها
زضربه ی «زُلفی» و«کوبه ی» سراها

زند همسایه بر دیوار«گُمبه»
که کوبد دوستش در کاسه «دمبه»

یکی کوبد به پیتی کُهنه، باچوب
رمانَد خواب را از چشم ها خوب

به پشتِ بام، می خواند «سحرخوان»
زسوی دیگر آید بانگِ «قرآن»

زآجرفرش می آید صداها
صدای آبِ حوض و «چرخِ چا»ها

نشان دارد زخانم های کم خواب
«شِلَّپ»ِ ظرف ها درحوض پُر آب

چومی افتد به حوضی ظرف و زنبیل 
کشد بیرونش از سبزابه «کج بیل»


//گُلِ رنگین به روی کاسه چینی//


بِتَرکد همچو تُندَر توپ افطار
صداهای اَذان بارد چو رگبار

فراگیرد فضا را موجِ «اَلله»
شود خالی زعابرکوچه و راه

بلرزد چایِ گلگون درپیاله
به دستان جوان ودیرساله

مِهی خیزد زروی «آشِ رشته»
پُر از بوی خوشِ درهم سرشته

نُماید «قاق»ها مانند غربال
دهد عطرش به هرکودک پر و بال

زنور و تابشِ «توری» و «گِرسوز»
بگیرد «سفره خانه» چهرة روز

بجنبد آسیای هردهانی 
کنار سفرة رنگین کمانی

رطب ها می درخشد تیره و زرد
کنارِدوغ های تازه وسرد

گُلِ رنگین به روی کاسه چینی
شکوفد ناگهان درگردِ سینی

سپهرِ سفره باشد ماه باران
زگِرده ی نان و «ماقوت»ِ فراوان

برای بچّه ها مطلوبِ دیرین 
شود نان و پنیر و چای شیرین

زجمعِ کودکان،خیزد صداها
گهِ تقسیمِ «پشمک- زُلبیا»ها

شود مانندِ پیران چهرِکودک
لب و ابرو چو آراید به پشمک

شود طفلی به صورت،شکلِ درویش
ز پشمک چون نهد بر چهره اش ریش

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

گُمبه: کوبه، با مشت به در، یا دیوار کوبیدن.

گرسوز: [=گرد سوز ] نوعی چراغ نفتی که فتیله اش مدوّر و از درون گرد لوله برآمده است و شعلة مستدیر دارد/ معین.

زُلفی: حلقة در، زلفین. زنجیر در، چفت حلقة در خانه، حلقه ای که زنجیر در آن می اندازند./ فرهنگ گویشی.

 

از موج های عاصی آورده کف به لب(رضا افضلی)


سه شعر از: رضا افضلی
به انتخاب: استاد محمد علی سپانلو
درکتاب «هزار و یک شعر»

1/دریا


از موج های عاصی آورده کف به لب
وز تکمه های خردِ صدف بر کناره ها 
پیداست:
دریا دریده پیرهنش را

انبوه موج ها
پیوسته می خروشد و می آید
گویی میان سینة دریا
خشم هزار سالة تاریخ است

از سیم خاردار چه خیزد؟
از پرده و حصار چه خیزد؟

رضا افضلی
3/7/65

*

2/آرزوی درخت

زان پیشتر که بشکنید شاخة مرا
و برآتشم حلقه زنید

باید یقین کنید
چراغِ میوه هام

ذایقه ای را
روشن نمی کند
و سایه سار ندارم

می خواهم
پرنده ای فراری
در برگ های من آشیانه بسازد.
از چوبم گهواره بسازید
نه تابوت!
از من کبریتی بسازید
که فتیلة زندگی را روشن می کند.

ریشه ام را در خاک
باقی گذارید
تا از خانه ی همسایه
سر بر آورم

رضا افضلی 
29/1/59

**

3/چهارکودکِ من

چهارکودک من
چهاررشتة زنجیرِدست و پای پدر
چهار قفل به لبها
چهار میخِ صلیب
به جُل جتایِ معاش
چهارکودکِ من
چهار جوجه که در آستانِ در، هر شب
به جیک جیک ز من آب و دانه می خواهند.

چهارکودک من 
چهارتن که شهیدِ کتاب و شاعری اند
زنم، شهیدِ ششم
که سود نابرده،
ازین شراکتِ خود سال ها زیان برده ست

چهارکودکِ من
چهارسدّ بلند
به راهِ چشمة بی انتهای احساسم

چهارکودکِ من
چهاردزدِ مسلّح به مهربانی و عشق
که می برند ز من سکّه های احساسم.


رضا افضلی
25/8/61

واژه های شعرِ من هر یک ( رضا افضلی )





ازدیارِدرد

**


واژه های شعرِ من هر یک 
سالها در بسترِ اندوه خوابیده ست

جمله های شعرِ من مانندِ سیّاحان
کولة اندوهشان بر پشت

از دیارِ درد می آیند.
گر نبویی عطرِ دردم را، ز شعرِ من

چه بی دردی!

 


رضا افضلی

1353