اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

صبح ها دغدغه ی دیرشدن( رضا افضلی )


لقمة دغدغه
**
به: دخترانم غزال و روشنک
و
عروس هایم مهرمونا و پولیا تکمیلیان وهمسرانشان

**

صبح ها دغدغه ی دیرشدن
سرعت و وحشتِ تاخیرشدن

ثبت قانونی ساعاتِ حضور 
درزمان یکسره تبخیر شدن

لقمه ی دغدغه خوردن به شتاب
وسطِ شهر،گلوگیر شدن

در دلآشوبِ ترافیک و صدا
عرق آلود و نفس گیر شدن

زندگی چیست در این قرن جدید؟
بَرده ی بی غُل و زنجیر شدن

ترسِ کابوس شبِ پیش و به راه
درحوادث همه تعبیر شدن

هفتخوان ها چو رسد در سرِراه
رستمی کردن و درگیر شدن

نظم دادن به سر و جامه ی خود
وحشت از تهمت و تکفیر شدن

گذر از شب زپیِ روز دگر
دایما دغدغه ی پیر شدن

باکِرِم ها و دواهای عجیب
سدِّ این پیریِ بی پیر شدن

از غم چربی و شیرینیِ خون
نیم خورده زغذا، سیر شدن

بهره نابرده زِ پاداشِ عمل
بی خود و بیهده تحقیر شدن

شب،همه خستگی و بی خوابی
از خود و هستیِ خود سیر شدن

بعد روباهیِ اجباریِ روز
شب برِ همسرِ خود شیر شدن

از پیِ جُستنِ راهی به نجات
چاره جو از فنِ تدبیر شدن

گرچه تدبیر شده سهمِ بشر
لاجرم تابعِ تقدیر شدن

جَستن و جَستن وجَستن ازمرگ
عاقبت طعمه و نخجیر شدن.

 


رضا افضلی
4/2/90

گنجشک ها در وجد آفتاب ( رضا افضلی )

 


دنبالِ دست های تو

برای زنده یاد: قمرسلطان قلیچ زاده مشهدی

**
گنجشک ها
در وجد آفتاب
بر شاخه های زندة اسفندی
می چرخند
امّا تو نیستی
سنجِ برنجِ خورشید
با جِنگ جِنگِ گرم
چشم شکوفه را
بیدار می کند

اما تو خفته ای
بشقابِ سبزنا
پشت دریچه ای
دنبال دست های تو می گردد
چشمی کنار پنجره ات خیره مانده است
تا که زنی
با عطرِ نانِ عشق
بار دگر به خانه بیاید.

 


رضا افضلی
4/12/71

در انزوا ، گر فارغ از غوغایم ای دوست( رضا افضلی )


تنهایی

در انزوا ، گر فارغ از غوغایم ای دوست
پویای راهِ روشنِ فردایم ای دوست

در جستجوی چشمة پاکِ صداقت
خشکیده است از تشنگی، لبهایم ای دوست

بودم زمانی موجِ خشم آگین و اینک
چون ساحلِِ بی جنبشِ دریایم ای دوست

اینک که بینی رَسته از غوغا گری ها
باشد فرازِبرج خلوت، جایم ای دوست

وقتی که تنهایی کنارم می نشیند
باور مکن گر گویمت، تنهایم ای دوست.

 

رضا افضلی

مشهد1351

این خاک می مکد( رضا افضلی )

 


خاک

**

این خاک
می مکد
شاتوت وار
لعل جوانان تازه را
تا سبزه ها ی تُرد دَمَد
روی سینه اش
تا بوسه گاهِ گلّه کند
دشت و بازه را.

 

رضا افضلی
4/6/76

درانقلابِ دف ها در گوش پنبه کردیم( رضا افضلی )


پنبه درگوش

**

به:حسن لاهوتی

:

درانقلابِ دف ها
در گوش پنبه کردیم
تا رقصمان نگیرد

درکِشت، رَه نرفتیم
تا زیر پنجة ما
نو رُسته ای نمیرد


ما دشتِ زندگی را
بی وقفه ره سپردیم
بسیار جوی و چشمه
در راه اگر شمردیم
لب های خشکِ خود را
عطشان به خانه بردیم.

 

 

رضا افضلی
3/12/72

ما که هستیم؟ مردمیِ هشیار، ( رضا افضلی )


اهل ایران

**

ما که هستیم؟ مردمیِ هشیار، اهلِ ایرانِ جاودان بیدار
نیک پندار و نیک پی گفتار، نیک هنجار و مینوی کردار

ادب و شعر مان جهان پیما، رسم و فرهنگمان هماره به جا
دانش ما بهارِ نشو و نُما، هنر ما یگانه در اقطار

افتخارگذشته مان در اوج، ذوق ها مان یگانه و بی زوج
چون که دریای ما زند یک موج، صد«نوبل» می بریم و صد «اُسکار»

زورگویان چه حکم ها راندند، آمدند و به قرن ها ماندند
خصمِ خود را زخاکمان راندیم، گر همه ترک و تازی و تاتار

ما غیوریم و بردبار و صبور، قلّة شوکتیم و اوج غرور
رانده از خویش حاکمان شرور،دل ما پُر ز پَرتوِ دادار

مردم صلح خواه ما شاداب، دلشان باصفاتر ازمهتاب
گُرد هامان چو بیژن و سهراب، همه رستم به عرصة پیکار

پهلوانان ما همه تختی، با جوانمردی و جوانبختی
همه شان در مصیبت و سختی، پوریا وار،خَلق خود را یار

دختران، گُرد آفریدِ زمان، پسران نرّه شیر و پیلِ دمان
مرد و زن ها به صحنة ناورد، یَلِ نخجیر بند و شیر شکار

زن و دختر بهار زیبایی، همه شان عاشقان دانایی
باهنر،گرمِ دانش افزایی، شهرة عالمند و میداندار

مادران در مقاومت مهتر، کودک عشق را همه مادر
بر همه مهرگستران سرور، در صبوریّ و مردمی سالار

پدران مرد کار و ذوق و شعور، وقت سختی چو قلّه های صبور
وقتِ شادیّ و شوق اهل سرور، همه جدّی به وقت دانش و کار

عالمان جدید و عهدِ قدیم، همه برجستگان شعر و علیم
نخبه در طبّ و حکمت و تنجیم، فکر هاشان گلِ همیشه بهار

صاحب عید و جش بسیاریم، اهل شادیّ و عیشِ سرشاریم
نتوانست سورِ ما ببَرَد، محتسب در سراسر اعصار

ایزد مهر گفته تا باهم، یاور و یارو مهربان باشیم
وقتِ اندوه و موقع شادی، دلمان با عطوفت بسیار

اهل نوریم و روشنایی ها، ما و از تیرگیِ جدایی ها
تن به ظلمت نمی دهیم و همه، از سیاهیّ و اهرمن بیزار

همچو این بیت شمس دلگیریم، از دد و دیوِ تیرگی سیریم 
آرزو می کنیم، شیر خدا،وان قوی رستم بزرگ تبار1

رندی «حافظ» است و هوش «عبید»، همره روح «مولوی» درما
جاودان باد میهن مزدا، تا که برجاست گنبد دوّار.

 


رضا افضلی

10/12/90

1-زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست. غزلیات شمس تبریزی،مولانا


کجای آسمان گم کرده ام راه گذارم را( رضا افضلی )


کجای آسمان

**

کجای آسمان گم کرده ام راه گذارم را
نمی یابم چو مرغی در به در ،جای قرارم را

به روی بال سیمرغم ، نمی دانم کجا راند
که؟ دارد در کف رایش عنان اختیارم را

قطاری آسمانی باشدم، تالاری از حیرت
که صد ها صف مسافر پرکند حجم قطارم را

پَرَد سیمرغِ کشتی وارِسنگین و قوی شهپر
نمی دانم کجایم، تا نویسم شرحِ کارم را

به جای ساکنم هرلحظه ای ، صد جا عوض کردم
کجای آسمان خوردم نمی دانم ناهارم را

به گرد خویشتن ، جز روشنی چیزی نمی بینم
کند پَرهای قو روشن توگویی رهگذارم را

یکی دریای پهناور پر از ابر و پر از باران
کند افزون امیدم را، بَرَد از دل غبارم را

نه دریا بلکه اقیانوسی از ابر و مه سنگین
به روی موج خود بیند،سمند بالدارم را

به اوج ابرها خورشید شوق از شیشه ها پیداست
که می بیند زروی گُردة طوفان فرارم را

فراز ابر می تازد همای تیز پروازی
به دست فرد ناپیدا که دارد اختیارم را

 

 

نمی دانم کجای آسمان 7/11/90

رضا افضلی

با آن همه تعجیلِ بی حاصل، پرواز من( رضا افضلی )


پروازمن تاخیرخواهد کرد


**

با آن همه تعجیلِ بی حاصل، پرواز من تاخیرخواهد کرد
این آسمان نیمه بارانی، روز مرا دلگیر خواهد کرد

هردم هواپیمای غُرّانی، بالا رود از پلّة باران
وان یک هواپیما به ناچاری،در گوشه ای تعمیر خواهد کرد

از شیشه های برج بارانی، پروازِ رعد و برق ها پیداست
بس ساعت پرواز پی در پی، با یک خبرتغییر خواهد کرد

من مانده ام حیران و سرگردان، بین زمین و آسمان چرخان
طیّاره ها ی خود بلا تکلیف، حال مرا تصویر خواهد کرد

طیّاره های گونه گون را ابر، در زیر دوش خویش می شوید
صد ها مسافر زیر لب پرسان، با ما چها تقدیر خواهد کرد؟

«کاوه ی صفا » چون این غزل را خواند، بیتی به رسم یادگاری گفت
بیت ورا می آورم این جا، حتما کمی تاثیر خواهد کرد:

«پرواز روح است این سفر یا تن؟ازبس که دام مرگ گسترده ست
هرلحظه عزراییل رادیدن، ما را هم از جان سیرخواهد کرد»

 


رضا افضلی
27/11/90 در فرودگاه مهرآباد

برسر تربتِ صد سال هنر آمده ام( رضا افضلی )


عید،در«قطعه مخصوص هنرمندان

**


برسر تربتِ صد سال هنر آمده ام
باغمِ بیخته از دیدة تر آمده ام

قلّه های هنر شرق، نهانند به خاک
چون عقابی خجل و ریخته پر آمده ام

صف به صف خفته زن ومرد هنرمند به خاک
با دلی آتش و الفاظ شرر آمده ام

زیرهر سنگ، ستاره ست که پاشیده زهم
با دل سرخ شفق گون سحر آمده ام

تار بی پنجه و، نی بی لب و، دف ها بی دست
می نوازند و به دل زمزمه گر آمده ام

ازغم و درد و دریغا به دلم توفان هاست
بس که زان گور به این گور دگر آمده ام

صاحبان اثر خرد و کلان، خواب و به لب
با مرور سخن و نام اثر آمده ام

موج جمعیّت عُشّاق، به دل گریانند
به عجب زین همه تاثیر هنر آمده ام

هرکسی نام برد از هنری کهنه و نو
من به آواز، ز اشعار زبر آمده ام

پسر کوچک شعر و ادبم، این نوروز
تهنیت را، به سر گور پدر آمده ام

سر هر گور، ز جدِّ پدری یاد کنم
روی هر سنگ، چو دلمرده پسر آمده ام

ای عزیزان هنرمندِ فروخفته به خاک!
قاصدم، پیش شما پر ز خبر آمده ام

زندگانید شمایان، به اثر های بزرگ
من در آثار شما بس به سفر آمده ام

صوت و تصویر و سخن های شما می چرخند
تا به «اینترنت و وب» راهسپر آمده ام

همه«سی دی کده ها»، غرقه به آثار شماست
هر کجا گام زنان سوی گذر آمده ام

هرکُتُبخانه پراز شعر و کتاب است و اثر
به سر گور شما شیفته تر آمده ام

هنر ناب شما رفته به اقطار جهان
بهر آوردن این مژده، به سر آمده ام

زندگانید به ساز و قلم و چهرة خویش
پیشتان با خبر تازه و تر آمده ام

فاتح مرگ شمایید، به افسون هنر
شادمان با خبرِ فتح و ظفر آمده ام

شعر دلبافته ام هدیه به درگاه شماست
محو دیدار عزیزان بشر آمده ام

عید،در«قطعه مخصوص هنرمندانَ»م
تلخ و شیرین، وسط باغ ثمرآمده ام.

 


رضا افضلی

6/1/91 قطعه هنرمندان بهشت زهرا تهران

سحرگه چون رسد با مهر و لبخند( رضا افضلی )


//شودآغاز، جشنِ جمعه گردی//

**


سحرگه چون رسد با مهر و لبخند
دود چون مِه به کوچه دودِ اسپند

به زیرِ نورِ صبحِ لاجوردی
شود آغاز، جشنِ جمعه گردی

به شوق بامدادِ روشن و پاک
بروید سبزه های شادی ازخاک

شودگسترده برگاری پلاسی
شَوَد در بُقچه هررخت ولباسی

به خرسندی به روی فرشِ گاری 
نشیند دسته ای با بی قراری

تهِ قلیان فِلِز،چوبین میانه
کند قُل قُل به گاری، شادمانه

بسی آویخته پارا زگاری
شده با کودکان، زن ها حصاری

نشسته دختر وزن روی درروی
که نامحرم نبیند از زنان روی

به هنگامی که گردد حرکت آغاز
کلافِ حرفِ زن ها می شود باز

زن و دختر همه با «دیره زنگی»
زَندکف ها به راه «کوه سنگی»

زپشتِ سرگرفته کودکان را
زکشک و کِشته پرکرده دهان را

به تخمه ی خربزه یا هندوانه
شده آغاز، جشن کودکانه

شود پیدا سرِ سکّوی میدان
سوارِ اسب سنگینش «رضا خان»

«تقی آباد» چون گردد پدیدار
صفا و سایه پیش آید به تکرار

شِنل برتن،پسر دارد اشاره
به سوی اسب آن خان سواره

دُرُشکه درکنارِ اسب و گاری
رود در راه و ،گه آید سواری

شکوفد غنچة لبخندِگلگشت
زگلباغِ سرِ راهِ «الندشت»

به باغِ با صفای نیک بختان
گواهی می دهد برگِ درختان

به سانِ یک صفِ سیّد،سپیدار
به سر پیچیده گویی سبزدستار

//بنا پیداست، در آیینة آب//

کشیده کوهِ سنگی گردنش را
گشوده بهر مردم دامنش را

به سنگستانِ سربی، بُرده پاها
زده تکیه به پَرگون مُتکّاها

کنارش برکه چون آیینه تابان
به آبِ چشمه خورشید است حیران

بنا پیداست درآیینة آب
به استخری که دارد زلف پرتاب

شفق ریزد به امواجش شقایق
به روی آن خزد پاروی قایق

//دوشیر اِستاده آن جا هردو سنگی//

یکی با خود کشاند فرش و بالش
یکی بندد به «سارُغ»،کفش و گالش

سماور های برّاق و ذغالی
شود خورشیدکِ دستِ اهالی

شود از خلق، خاک و سبزه محشر
فضا گردد پُراز دودِ سماور

شمیمِ کوفته، با آشِ رشته
شده جوباره ای در هم سرشته

یکی سرگرمِ کار کشک سایی
یکی می افکند تاب هوایی

کند کودک به تابِ تازه پرواز
میان نغمه های ساز و آواز

یکی برتار رقصد پنجه هایش
یکی شادی تَراود از صدایش

پس از آوردنِ آب از«فشاری»
تماشاوگهی قایق سواری

نخست از پلّه ها باید گذرکرد
به پشتِ شیرهای آن مَقَرکرد

دوشیر آن جا سِتاده ،هردو سنگی
به چشم طفل آید شیر جنگی

میان شیر،تاج شادی او
گذشتن زان میان آزادی او

برآتش قُل زند «هرکاره» ای گرم
بجنبد دم به دم،گهواره ای نرم

بدان گهواره می گویند «بانوج»
که می بندند باسرعت کج وکوج

چو مردان ریسمان آماده سازند
درختان کارِشان را ساده سازند

به سویی مردمانِ شنگ و شادان
شود مبهوتِ کارِ پهلوانان

به میدان، پهلوان با زورِ «سهراب»
مثالِ گرد بادی می خورد تاب

چو بردرّد زهم زنجیرها را
به یاد آرد خروشِ شیرهارا

بَرو بازوش باشد خالکوبی
به چنگش سنگ باشد، سست و چوبی

دوانگشتش کند از زور،غوغا
کند بس سکّه چون انگشتری تا

بساطِ خیمه شب بازی درآن سو
برای طفل باشد شهرِ جادو

عروسک ها دَوَد بادستِ پنهان
به پیشِ چشمِ کودک های خندان

چو آید عصر و گردد وقت برگشت
رسد این یک زکوه و آن یک از دشت

همه با پیکری پُردرد و خسته
زبی تابی روی گاری نشسته

به روی دستِ زن ها کودکان خواب
برای خانه رفتن جمله بی تاب

به پایان آمده شورو طرب ها
همه خاموش، مثل با ادب ها

پدر پرسد زطفلش با زرنگی
کجا بودی؟بگوید:کوه...سن...گی

  

به نقل ازمنظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

به روز سیزده هردشت و صحرا ( رضا افضلی )


به روز سیزده هردشت و صحرا

**

به روز سیزده هردشت و صحرا
کند آغوش را بر عاشقان وا

چوباشد آسمان،آن روزآبی
شود هردل،چو روزآفتابی

رود هرکس به جایی خُرّم و دور
نباردگرکه ابر تیره پرشور

همه این روز را خواهند زیبا
«چه خواهد کور غیر از چشم بینا»

نفوسِ شهر مثلِ سیلِ جوشان
زهردروازه ای گردد خروشان

شود افزون به روی فرشِ گاری
نشاطِ کودکان وقتِ سواری

زهرسویی سواره یا پیاده
اهالی سوی صحرا رو نهاده

به دستان هست نان و دیگ و پایه
«قَلِف» های غذای خام مایه

به فرشِ سبز، هرکس جا گرفته
سراغِ لاله از گُل ها گرفته

شده هرگوشه ای روشن، چراغی
به هر سو لاله ای، سوزد به باغی

جوانی رفته در رختِ زنانه
بخواند با ادا، شعر و ترانه

دمد از حلقه های مرد و زن ها
جوانان را رخی چون نسترن ها

جوان با تای خود گردد گلاویز
درشتان با درشتان ریز با ریز

«کبوتر با کبوتر باز با باز
کند همجنس با همجنس پرواز»

یکی تُنبک زند با هیکلی چاق
زند «عنتر» به امرش «کَلّه مَلّاق»

به دورِ «جیگی، جیگی» خیلِ مردم
چنان باشد که او گردیده خودگُم

میانِ جمع ،چرخاند عروسک
به آوازِ بلند و ضربِ تُنبک

شده لُپ های سُرنا زن چو گردو
دمد از بس که در سُرنا به نیرو

دُهُل زن آن چنان کوبد دهل را
که از بانگش کند بیدار گل را

به هر جا کودکی در زیرِ«سَیکا»
کند بازی به«مازولاغ» و«لمکا»

درشکه، چرخ هایش ارغوانی
کند منگوله هایش گل فشانی

کروکش می درخشد زیر باران
دوعاشق زیر سقفش گشته پنهان

درشکه،عاشقان را می بَرَد راه
به زیرِچتر،چون طاووس و چون ماه

به ساز و رقصِ شور انگیزِ سُم ها
بِجُنبانند اسبان گوش و دُم ها

کبوتر های عاشق مست وخُرّم
فرو برده دو چینگِ تشنه درهم

برقصد جوی،با شادی و شنگی
کند درسبزه ها احساس تنگی


**

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

صبح بهار نیست، که غوغای محشراست( رضا افضلی )

صبح بهار

 

صبح بهار نیست، که غوغای محشراست
از لطف ابر ، باز زمین و هوا تر است

با صورِصبحِ تُندرو بارانِ بی امان
دررستخیزِ سبزه و گل، روزِ محشر است

درسال های قَحط، درین رهگذارِخشک
اردی بهشتِ تازه و تر وه چه نوبر است

برروی شاخه، شادیِ رنگین پرنده ها
با رقصِ رنگِ غنچه و گل، شوخ و دلبر است

قوسِ قُزح مجال نیابد به پُل زدن 
در انتظارِ آمدنِ روزِ دیگر است

مست است باغ، از میِ باران و معبرش
بس فرشِ بافته زگلِ سرخِ پرپر است

دالانِ باغ و سبزه و باران و عطرِگل
طاقِ نشاط ومخمل و الماس و عنبر است

آن کس که نیست در پیِ شادی درین بهار
بی شک، به دین و مذهبِ عُشّاق کافر است

هر لحظه غنچه چهره گشاید به روی باغ
آیینه های آب زلالش، برابر است

باعشوه گل نهاده، سرِ خویش بر علف 
پروازِ شوق، شاپرکان را میّسر است

این صبح و شامِ عمرِ، شهاب و شَراره اند
بر هم زنی چو چشم ،زمان وقت دیگر است

باید چگونه بود درین فرصتی که هست؟
شاید که شامِ آخِر و شب های آخَراست

فردا رسد خزان و ببیند که هردرخت
بی جانی اش به ریشه و بی برگی اش براست

ای کاش بعدِ مرگ بمانم چو یک درخت 
گرتخت و گاهواره و گر دَرچَه و دَر است

دورم کندخدای ز «تابوت و دار ساز» 
گرمادهم اگر به فقیران نکو تر است

چون من، درخت هم نکند عمر جاودان
این زاد ومیر، بازیِ بی حدّ و بی مَر است.

 

رضا افضلی

9/2/88