اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

صبح بهار نیست، که غوغای محشراست( رضا افضلی )

صبح بهار

 

صبح بهار نیست، که غوغای محشراست
از لطف ابر ، باز زمین و هوا تر است

با صورِصبحِ تُندرو بارانِ بی امان
دررستخیزِ سبزه و گل، روزِ محشر است

درسال های قَحط، درین رهگذارِخشک
اردی بهشتِ تازه و تر وه چه نوبر است

برروی شاخه، شادیِ رنگین پرنده ها
با رقصِ رنگِ غنچه و گل، شوخ و دلبر است

قوسِ قُزح مجال نیابد به پُل زدن 
در انتظارِ آمدنِ روزِ دیگر است

مست است باغ، از میِ باران و معبرش
بس فرشِ بافته زگلِ سرخِ پرپر است

دالانِ باغ و سبزه و باران و عطرِگل
طاقِ نشاط ومخمل و الماس و عنبر است

آن کس که نیست در پیِ شادی درین بهار
بی شک، به دین و مذهبِ عُشّاق کافر است

هر لحظه غنچه چهره گشاید به روی باغ
آیینه های آب زلالش، برابر است

باعشوه گل نهاده، سرِ خویش بر علف 
پروازِ شوق، شاپرکان را میّسر است

این صبح و شامِ عمرِ، شهاب و شَراره اند
بر هم زنی چو چشم ،زمان وقت دیگر است

باید چگونه بود درین فرصتی که هست؟
شاید که شامِ آخِر و شب های آخَراست

فردا رسد خزان و ببیند که هردرخت
بی جانی اش به ریشه و بی برگی اش براست

ای کاش بعدِ مرگ بمانم چو یک درخت 
گرتخت و گاهواره و گر دَرچَه و دَر است

دورم کندخدای ز «تابوت و دار ساز» 
گرمادهم اگر به فقیران نکو تر است

چون من، درخت هم نکند عمر جاودان
این زاد ومیر، بازیِ بی حدّ و بی مَر است.

 

رضا افضلی

9/2/88