اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

چنان زین گفته درهم شدحواسم( رضا افضلی )



درآمد بَرَّه ای و خرج گرگ است

**

چنان زین گفته درهم شدحواسم
که رفت از یاد امروز ازکلاسم

رها کردم قلم را شاد و ناشاد
رساندم خود به «دانشگاه آزاد»

که خوانم نثرپاکِ «بیهقی» را
حکایت های دونانِ شقی را

بخوانم قصّة دارِ «حسن» را
ز«بو سهل» ی که می بافد رسن را

بسی گلبوته را دیدم نشسته
به بُرقع، چهره را چون غنچه بسته

همه چشمند، تا این بنده آید
برایِ درسِ تازه، لب گشاید

«تقاعُد» شد مرا آغازِ دیگر
که گیرم کارِ خود را باز از سر

پس از سی سال رنج و زحمتِ خود
غمی ماهانه دارم از «تقاعُد»

جوان بودم که تیشه ی حِقدِ«رسوا»
مرا افکند وقتِ رشد از پا

به تیغی، بالِ پروازِ مرا چید
مرا درکورة حیلت گدازید

حقوقم نیست در خوردِ نیازم
رسد تنها به «آب» و«برق» و «گاز»م

مخارج بس که سنگین و بزرگ است
درآمد برّه ای وخرج گرگ است

به راهی پُر خطر باشد عبورم
دوشب از هفته را از خانه دورم

کَشم کارِ فراوان از حواسم
غروب جمعه هم من در کلاسم

درآمد های استادی که این است
چه سازد آن که کم از کمترین است

ندانم با همه بی وقفه تازی
چرا ماتم،درین شطرنج بازی


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

گرفته یک سبدِ گل به دوش و از درِ باغ ( رضا افضلی )


باغبان

**

گرفته یک سبدِ گل به دوش و از درِ باغ
به خنده، بر سرِ هر شاخه ای نظر دارد
زبعدِ زحمتِِ سی ساله، باغبان ا مروز
برای گردشِ صحرا، سرِ سفر دارد

به سال های جوانی که باغ را می کاشت
میانِ خرمنِ مو، خوشه ای سفید نداشت
نگاهِِ او چو شهابی زدیده بر می جَست
دوآبگینة روشن به راهِ دید نداشت

کتابخانة دشتِ ادب اگر امروز
به شاخه شاخة خود میوة گران دارد 
به هر درختِ تناور چو بنگری، بینی
نشانِِِ دستِ هنرمندِِ قهرمان دارد

کتابخانه اگر همچو باغ، فیّاض است
به خود ببال! که معمارِ این بنایی تو
زبس کتاب زهر گوشه گرد آوردی
به خشت خشتِ بنای خود آشنایی تو

چه مایه مرغکِ عاشق، که روی شاخة گل
به حق شناسیِ تو، دمبدم صفیر زدند
چه مایه جغدِِ هنرور نُمایِ بدآهنگ
برای کُشتنِِ احساسِ تو نفیر زدند

نگاه ها به سرآغاز و انتهای کتاب
زدستخطِّ تو باید که بوسه بردارند
به قدرِِ ثانیه های جوانیِ تو شود 
اگر خطوطِ ترا، واژه واژه بشمارند

پر از نجابت و پاکیست سینه ات ای دوست
به با صفایی یک چشمه سار می ماند
چنین که نرم و سبک می وزد سخن هایت
به مهربانی ِباد بهار می ماند

به راهِ دوستی ات هر که گام بردارد
به چشمِ بسته رود، زان که بیمِ چاهی نیست
تو همچو چشمه زلالی که ژرفِِ تو پیداست
گِلابه را به دلِ چشمة تو راهی نیست

دلم برای حضورت بهانه می گیرد
به یادِِ آن همه سالی که یارِمن بودی
سزد به خویش ببالم به دستیاری تو
که اوستادِ منا در کنارِ من بودی

تو ای درختِِ تواضع که از برِ دانش
هزار شاخة سنگینِ سرنگون داری
هماره میوه ببخشا و دیرزی با شعر
که صائبی و به هر بیت ِِخود فسون داری

چو ابر می گذری از فرازِ باغ که باز
به رویِ تشنگیِ دشت، گوهر افشانی
به سوی خانه روی تا زبارش قلمت
زمینِ شعر و ادب را به سبزه پوشانی

برو که در پیِ تو از صداقت و پاکیت
هزار ابرِِدعا ودرود می بارند
به هرکجا که نهی پا، زدیدنت مردم
به احترامِِ تو از سرکلاه بردارند.

 


رضا افضلی

2/7/67

در صفحۀ رایانه،دنبال چه می گردی( رضا افضلی )


دنبال چه می گردی


در صفحۀ رایانه،دنبال چه می گردی
این خانه و آن خانه، دنبالِ چه می گردی

ای عاشقِ قرنِ نو! در جعبۀ پُرپَرتو
در حسرت جانانه،دنبالِ چه می گردی

از حافظه ات بیرون،کردی چو خودی هارا
در وادی بیگانه،دنبالِ چه می گردی

این جام جهان بینَت، شد مسلک و آییینت
ای طالبِ فرزانه، دنبال چه می گردی

ازبُهتِ شگفتی ها،دیوانه شدی آخر
ای عاقل دیوانه،دنبال چه می گردی

این پنجره بگشوده، وان پنجره را بسته
سرکرده به هر خانه،دنبال چه می گردی

در سایه و در پَرتو،درپنجرۀ نو نو
با هیئتِ بیگانه، دنبال چه می گردی

وقتی که تورا جوید،معشوقِ تو در خانه
در عالمِ بیگانه،دنبالِ چه می گردی

ای روز و شبت یکسان،دردَت همه بی در مان
پنهانی ورندانه، دنبال چه می گردی

با این همه داروها، آلامِ کهن آیا
درمان شَوَدت یا نه؟ دنبال چه می گردی

در«صفحه کلیدِ» تو،دهقانِ امیدِتو
افشانده بسی دانه، دنبال چه می گردی.

 

رضا افضلی

15/7/83

برای غروبِ حیات خویش( رضا افضلی )


انسان نو

**

انسانِ نو
برای غروبِ حیات خویش
حو ض و گل و حیاط ندارد
اسبابِ ارتباط جهانی
در جیبِ جامه اش

امّا
با دوست
ارتباط ندارد.

 

رضا افضلی

20/2/79

درین جا بوده گور پاسبانی ( رضا افضلی )


1/گورپاسبان


درین جا بوده گور پاسبانی
که پیدا نیست هیچ از آن نشانی

به برج گرد باد اینک بچرخد
غبار پاسبان، چون دیدبانی.

 

رضا افضلی

11/9/79

**


2/شاه و گدا

کنون شاه و گدا ، همراه و یارند
که زندانبان و زندانی غبارند

سگ و چوپان و گرگ و گلّه با هم
همه برگُردة طوفان سوارند.

 

رضا افضلی

12/9/ 77

این خاک ها که روزی، قلب تَپَنده بودند( رضا افضلی )


(آیا)


این خاک ها که روزی، قلب تَپَنده بودند
رگ های زندگی را، خونِ جَهَنده بودند

اکنون که می خُرامند از راهِ ریشه تا گُل
آیا به یاد دارند، یک روز زنده بودند.

 

رضا افضلی

22/11/69

شعری ست بی پیام، ترا خواب می کند( رضا افضلی )


انگشت های تو


شعری ست بی پیام، ترا خواب می کند
شعری که وصفِ توریِ مهتاب می کند

پیشانیِ تو، چشمة الماس های گرم
تصویرهای شعرِ مرا ناب می کند

بازوت مشرقی ست که خورشید عشق از آن
یخبرف کهنه را به زمین آب می کند

هر صخره را به گونة ریگی ز پیشِ پای
بر دور دستِ معرکه پرتاب می کند

هر قلّه بشکند به تکاپوی دستِ تو
کاری که تخته پاره به گرداب می کند

انگشت های توست که در گرم گرمِ کار
خورشید را چو منظره ای قاب می کند.

 

رضا افضلی

28/11/60

با من ای گلچین! سخن از رسمِ گل چیدن بگو( رضا افضلی )


گلچین

به استاد زنده یاد: احمد گلچین معانی


**

با من ای گلچین! سخن از رسمِ گل چیدن بگو
از نشاط و شورِدل، هنگامِ بوییدن بگو

در میانِ دستة پروانه های رنگ رنگ 
از گُل و پروانه و برشاخه رقصیدن بگو

ای گذشته عمرِ تو در گردشِ «پیمانه» ها
از شب و در گوشة «میخانه» خوابیدن بگو

خوشه های تاک هایت روشنی بخشد به شب
از خُمِ خورشیدی و در شب درخشیدن بگو

هرکتابت صد سبدگل می بَرَد درخانه ها
از شبِ میرابی و در باغ چرخیدن بگو

ای که با یک «کاروان» شاعر، شدی تا قلبِ «هند» 
از شکوه و شادیِ خلوت نَوَردیدن بگو

ای که داری معدنِ مضمونِ بکرِ «مشترک» 
از وجوهِ اشتراکِ شعر و رنجیدن بگو

ای که رفتی با عصا و هفت کفشِ آهنین
از بیابانِ «وقوع» و خامه ساییدن بگو

ای که هستی کاشفِ تصویر های شاعران
با منِ عاشق ز لَذّت های کاویدن بگو

ای تراشیده نگین سبز و سرخ و صورتی 
اندکی از شیوة معنا تراشیدن بگو

چون که در «فرهنگِ» تو تصویر های «صائب» است
از عُروج آه و از یک غنچه خندیدن بگو

زایش معنی است، کار شاعرانِ طُرفه کار
از عذاب و لَذّتِ مردانه زاییدن بگو.



رضا افضلی

3/9/۷۵

به خلوتی که پدر، بذر عشق می افشاند( رضا افضلی )


دایرة جاودانه


به خلوتی که پدر، بذر عشق می افشاند
مرا به دامن خود همچو دانه ای می برد
ز روی خاک مرا گر پرنده بر می داشت
به پیچ پیچِ رهِ بی کرانه ای می برد

اگر پرنده مرا می ربود و می شد دور
ز پنبه زارِ افق با شتاب پر می زد
به روی حاشیة سبزِ دشت می چرخاند
به گاهوارة لرزانِ لانه ای می برد

برای جوجة خردی که می گشود دهان
چو غنچه ای که گشاید لبانِ سرخش را
به بال خسته و قلب تپنده اش، مادر
به سانِ مرحمتِ مادرانه ای می برد

به چینه دانِ حقیرِ پرنده می رفتم
که تا نگاه کنم ظلمت شکستن را
مرا پرنده از آن کوچه های پیچاپیچ
به سوی سرخرگ بی نشانه ای می برد

برای جوجه توان می شدم، به آرامی
که شاد، گردن خود از سبد در آویزد
چه خوب بود که ته ماندة توانم را
به سوی حنجره اش چون ترانه ای می برد

غبار لِه شده ام روی خاک می پاشید
به چنگ نقره ای اش، هستی مرا باران
به زیر خاک چو خاکستری نهان می کرد
مرا به بستر خوابِ شبانه ای می برد

به عمقِ تیرگی از دور، ریشه می آمد
چو مارِِ تشنه مرا با نیاز می بلعید
ز سبزْ راهِِ رگانش، درختِ بالنده
به سوی دیدة خوابِ جوانه ای می برد

صدای باد مرا همچو چشمِ نوزادی
به روی شاخة سبز بهار وا می کرد
دوباره می شدم آن سیب سرخ پر آبی
که می فتادم و جویِ روانه ای می برد

زلالِ جوی مرا روی پنجه های بلور
ز تونلِ سیه و تنگِ پل گذر می داد
ز ساحلِ خزه ها و صفوفِ ماهی ها
به باغِ سبزِ لبالب ترانه ای می برد

ز روی آب مرا دست عاشقی بی تاب
به گونة گل سرخی درشت بر می داشت
مرا به شیوة تنگی گلاب بو می کرد
به سوی مایدة عاشقانه ای می برد

دوباره می شدم آن دانه ای که خود بودم
میان دامن مردی که بذر می افشانْد
غریزه باز مرا روی توسنِ تقدیر
به سیر دایرة جاودانه ای می برد.



رضا افضلی

12/3/65

قاصدک پیرشد و هیچ پیامی نرساند ( رضا افضلی )


قاصدک

 

قاصدک پیرشد و هیچ پیامی نرساند 
خبری ازلبِ ایوان، سرِ بامی نرساند

قاصدک با صف مژگان سپیدش همه عمر
هیچ کس را، خبرپخته و خامی نرساند

پیرِ برفین مژه با آن که بسی داد امید 
روشنی را زهوا، جز به ظلامی نرساند

موی شب وار، چو صبحی شد و این مژده رسان
به گل باغ به خون خفته سلامی نرساند

زانتظاری که زاجداد به ما ارث رسید
جز عطش برجگر تشنه و کامی نرساند

خُم تاریخ به جوش آمد و یک جرعه ی می
ساقی سرخ قبا تا لب جامی نرساند

بس که دیوار کشیدند سرِ راه بهار 
باد هم بوی گلی را به مشامی نرساند

آدمی بافت بسی گیسوی امّید به صبح
لیک یک تار ازان طرّه به شامی نرساند

ز قفس گرکه درآورد زمان مرغک من 
جز به بندی دگر و نوشده دامی نرساند

روزگاران که گرفت آن همه سرمایه، مرا
جز به بیماری و پیری، به مقامی نرساند

زحمت ما به هوس برد و به یک لحظه طرب
خوان مارا به حلالی و حرامی نرساند

جاودان باد امیدِ دل آدم به جهان
گرچه آمال بشر را به نظامی نرساند

ساده دل جدّ منا! جهل شده محوِ خِرَد
غیر دانش به بشر خیر تمامی نرساند

کفتر نامه بر و قاصدکی نیست، بخواب!
به کسی قاصدک پیرکلامی نرساند

شعر منثورِگرامی کَشَدم سوی غزل
قاصدک پیر شد و تازه پیامی نرساند1.


رضا افضلی

22/3/1390

1- تمام موهایش سفید شده بود

بس که دیر آمده بود/ قاصدک.محمد گرامی

 

چو کندوی «فراوان خانه»، عَطّار ( رضا افضلی )


به شکلِ گیسوی پَتْ،«سُنبُل الطِّیب»

**

چو کندوی «فراوان خانه»، عَطّار
دکان را از گیاهان کرده سرشار

کِشوها جعبه های خانه خانه
دواها برگ برگ و دانه دانه

اگر رنگین کمان آید درین جا
سَبد راپر کند از رنگِ زیبا

ازین گل ها که دستِ کارگرها
به سختی چیده از کوه وکمرها

چه گل هایی! اگر خشکیده، رنگین
سبک مانند کاه و گاه، سنگین

به شکلِ گیسوی پَتْ،« سُنبلُ الطّیب»
رهاند قلبِ نازک را زآسیب

«گل گاوِ زبان» با چهرِشب وار
کند دل را زرنج و غم سبکبار

«گلِ بابونه» با رخسارِ زردش
بُراده ی زَر فرو بارد زگَردش

بهارِ سبز دارد، برگِ«نعنا»
دهد سردی به گرمای زبان ها

«گُل تاجِ خروسِ»آتشین رنگ
«خروسک» را کشد از سینه با چنگ

به رنگِ عاشقانِ جامه گلگون
که هنگام سحر غلتیده درخون

«هلِ سبز» و «سپیدِ» دانه دانه
زبوی خوش به لب دارد ترانه

«عروس پشتِ پرده» پُشتِ دُکّان
شده از پنجه های«خار»، تَرسان

به پا خیزد شمیمِ «دارچین» ها
چو بوی خوش، زباغِ یاسمین ها

بَرَد «آویشن»ِ دم کرده یکجا
همه سم را به معجز از بدن ها1

بَرَد« شاترّه» و «کلپوره» غم را
نشاند شورش دردِ شکم را

کنارِ« ناخُنک»، با قوسِ سین ها
درخشد «زِنج» ها مثلِ نگین ها

«زرشکِ» سرخ، زیرِ نور باران
درخشد در میانِ نیزه زاران

کنارِ خنده های «شنبلیله»
نشسته اخمِ ابروی«هلیله»

به جایِ «زنجبیل» و «جوزِ بویا»
زبانِ عطرها شان گشته گویا

به هر سو رنگ و بویی افکَنَد دام
قلم عاجز شود از بُردن نام

گرفته زین همه آمیزة بو
فضا عطرِ هزاران باغِ جادو

نوشته در کتابِ«ابنِ سینا»
بُوَد برخی زدرمان ودواها

بُوَد برخی زداروها، خُرافی
که حیف از زحمت و پولِ اضافی

به دکّان هرکه عطّار و طبیب است
علاجش با دواهای عجیب است

شعارِ اوست بهرِ خلق کافی
به درمان، جملة «اللهُ شافی»

  

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

 

1-آویشن:

نوعی گیاه از تیرة نعناعیان با گل های سفید یا گلی…/

رک: معین. دربارة آن از پرفسورتُروسو نقل شده:

«آویشن دشمن سمّ است».رک:گلها و گیاهان شفا بخش/

لئونس کارلیه /ترجمه و نگارش مهدی نراقی/

تهران/امیرکبیر/ ج2 ص51

 

باغ شهر مرا رغبت گذشتن نیست ( رضا افضلی )



تداعی

**

ز باغ شهر مرا رغبت گذشتن نیست
که نرده نردۀ آن
تداعی کهن میله های زندان است.

 

رضا افضلی