اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

کی آسمانِ آبی، پیراهنِ جهان شد( رضا افضلی )


کی؟

 

کی آسمانِ آبی، پیراهنِ جهان شد
آویزِگردنِ او صد رشته کهکشان شد

تا پشتِ زین نشانَد،آن ماه نقره ای را
خورشید از چه وقتی، آوارة جهان شد

از کی ز آبِ دریا، ابر سیه برآمد
کی پیشِ رقصِ باران، تُندر دُهُل زنان شد

کی قوی ماه تابان، از پشتِ شب در آمد
در دشت های ارزن، هرجانبی روان شد

کی موجِ باد آمد، کی گِرد باد برخاست؟
کی قلّه های عالم، درابرها نهان شد

کی باغِ پر جوانه، چشمانِ خویش وا کرد
کی مخملِ عَلف ها، خاکسترِ خزان شد

آیا چه شب به مهتاب، در رقصِ چشمة آب
لبخندِ یار دیرین، در موج ها عیان شد

آدم چگونه و کی، در تنگنای غاری
فوّارة نیازش، در چشمه گلفشان شد

کی بانگ زادنِ زن، با نعره های تندر
با غُرّش پلنگان، همراه و همزبان شد

آیا کدام ساعت از کینة برادر
بهرِ شکارِ هابیل، آن سنگ خونچکان شد

آیا چه لحظه ای بود، کاین خاکِ رقصْ رقصان
ناگاه شد پدید و هی پیر و هی جوان شد

آیا چه پیش آمد، کاین مادر قدیمی
هی زاد و خورد فرزند، تا هستِ جاودان شد

در هرزمانِ تاریخ، این عشوه گر جوان بود
نَز مرگ و نَز تولّد، غمگین و شادمان شد

تا نو شود دمادم، سلّول های هستی
با جان کسی که آمد، این جا تهی ز جان شد

بر خوانِ رنگ رنگش، مهمانی است دایم
حسرت نصیبِ آن کو، بالا نشینِ خوان شد.

  


رضا افضلی

20/ 8/ 77

ای «کودکی» کجایی! ای روزگارِ پاکی!( رضا افضلی )


ای کودکی!

 

ای «کودکی» کجایی! ای روزگارِ پاکی!
ای مِهرِ بی خیالی! در اوجِ تابناکی

با کودکانِ همقد، هردم جدالِ بی حد
تقصیرکار امّا، با حیله در تباکی

با دختر و پسر ها ،دنبال هم دویدن
آسوده در محلّه،بازیّ اشتراکی

افتادنِ به کوچه، برخاستن ، دویدن
بی اعتنا به زخم و، فارغ زدرد ناکی

با یک «خروس قندی»، از روزگار راضی 
با یک «بخواب بچه! » از عمرِ خویش شاکی

با «قهر قهر» گفتن با وعدة قیامت
یک لحظه بعد رفتن، تا اوجِ سینه چاکی

بر فرش دخترک ها، چون میهمان نشستن
ازخواب ظهر بیزار، باخستگی، هلاکی

در سایة اقاقی، قاپیدن از کف هم
یک قاچ تیل خوشبو، یا لقمة خوراکی

در بازیِ گروهی، فریاد و شور و غوغا
دعوای یارگیری: ، من با کی و تو با کی

نوشیدن خیالی، از قوریِ سفالی
در بزم دخترانه ، از استکان خاکی

بر موی دخترک ها، گلشانه های رنگین
از جنس های طلقی، با رنگ های لاکی

تقسیم ناشتایی، با صلح و با رضایت
در گاه قهر باهم، چون دشمنان شاکی

از باغچه ربودن،گل های آتشین را
برگونه ها کشیدن، گلرنگِ شرمناکی

در کودکی ست تنها، آن لحظه ها که باشد
شادی به چهرة ما، از شهد عمر حاکی

افسوس برنگردد، تا باشَدَم دوباره
«بازیّ کودکانه،در کوچه های خاکی»*

 

رضا افضلی
8/12/87

بس تپّه و کوهِ صبر، بی آوایند ( رضا افضلی )


(گهوارة سیل)


بس تپّه و کوهِ صبر، بی آوایند
در خلوتِ خود ،جدا جدا تنهایند

در شورش برف و خشمِ باران و تگرگ
گهوارة سیل های بی پروایند.

 

رضا افضلی

اردی بهشت 1391

با نگاهِ تو، غرقِ گل شود( رضا افضلی )


با نگاه تو


با نگاهِ تو، غرقِ گل شود
باغِ کهکشان ازجوانه ام

خنده ای بزن، تا که بگذرد
ازستاره، بانگِ ترانه ام

*

ای سکوتِ من، آشنای تو
ذرّه ذرّه ام، جای پای تو

بدرِ جلوه شو، چَرخَکی بزن
در سکوتِ پاکِ شبانه ام

*

ای که ازطرب، دشت وبازه ای
شادوپُرگلی، پاک وتازه ای

من دوان دوان، سوی دامنت
چون زلالِ جویِ روانه ام

*

خنده می زند، دردلم زمان
چون نسیمِ مستِ سحرگهان

گرکه یاسِ من! غرق گل شوی
گر که سرنهی، روی شانه ام

*

دشتِ لاله ای، پُر پیاله ای
چون شقایقی، قلبِ عاشقی

همچو آتشی، سرخ و سرکشی
شعله ای تو و من زبانه ام.

 

رضا افضلی

1365

پگاهان، موقعِ شرمِ شفق ها( رضا افضلی )


درخشد توتِ شیرین بر طبق ها

**

پگاهان، موقعِ شرمِ شفق ها
درخشد توتِ شیرین در طبق ها

به فرقِ توت ها مُشتی گلِ سرخ
شده بر هر طَبَق چون کاکُلِ سرخ

زراهِ باغ می آید طبق ها
«طبق کش» می رسد غرقِ عرق ها

یکی سر می رسد، پای پیاده
طبق را روی لُنگِ سرنهاده

یکی رانَددوچرخه، شاد و سرمست
طبق بر سرگرفته با یکی دست

دو تن گیردطَبَق رابا تکاپو
نهد با «یاعلی» برروی سَکّو

زند مردی به معبر دم به دم جار
کند این بیت را پیوسته تکرار:

«عسل درباغ هست وغوره هم هست
زلیخا هست و فاطی کوره هم هست»

فروشد توتِ شیرین را به مردم
سفید و نرم،مثلِ کُرکِ قاقُم

پسِ درهای دکّان های بسته
به اطرافِ طبق،جمعی نشسته

خورد با پنجه های «لیچ» و چسبان
زسینی توت را در جمعِ یاران

یکی با خالکوبِ روی بازو
ببلعدتوت از کفّه ی ترازو

دلش را چون زند شیرینی تَر
کشد او کاسه ای از دوغ را سر

پر از قیماق و گَردِ سبزِ نعنا
بنوشد یک نفس دوغ گُوارا

زمانِ توت بس کوتاه باشد
چو عمرِ آدمی یک «آه» باشد

ز باغِ دم، اگر توتی نچینی
دمِ دیگر در آن چیزی نبینی

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

در قلب برگ های درختان پر غبار ( رضا افضلی )


در انتظار زادن باران

**

در قلب برگ های درختان پر غبار
شوق صفای شستن باران
با ناودان تنها،
اندیشه های زمزمه با یاران

دستان شاخه ها
- با کاسه های لانۀ گنجشک ها به کف-
رو سوی آسمان.

بانوی ابر
خسته، گرانبار
تاریک چهره، نعره زنان با رعد
ناخن کشد به گونه و رخسار.

 


رضا افضلی

چهارم بهمن 1353
به نقل از کتاب (در شهر غمگرفتة پائیز)

تاشوروامیدوپای پویاداری( رضا افضلی )


هوای دریا 
**

تاشوروامیدوپای پویاداری
اسباب سفر همه مهیّا داری

بایدکه دمی زپا نمانی، چون سیل
درسینه اگرهوای دریا داری.

 

رضا افضلی

14/3/65

چه گویم قهرمان؟ بس قهرمانی،( رضا افضلی )


به (روی جادۀ ابریشم شعر)

**

چه گویم قهرمان؟ بس قهرمانی،
به شعر خویش، پیش از همگنانی

مسلّم شد وطن را قهرمانیت
زبس بی وقفه در راهت دوانی

پَرَد هر واژه ات از کندوی دل 
اگرشهدی وگر شیرین بیانی

به نورِ«حاصل عمر»ت چو مهتاب
چراغ افروزِ راهِ کاروانی

زگنج شعر های «بومی» خود
«زبان» را اکرمِ بخشندگانی

غزل ها را به جادوی تصاویر
زشاهین هم فراتر می پرانی

به نقش بی بدیلِ گونه گونش
سپهرِ شعر را، رنگین کمانی

به شعری گفته بودم خود نسیمی 
زبس آرام بخش و مهربانی

به«روی جادة ابریشم شعر»
نسیم صبحی و هردم روانی

صبوری! لیک در هنگام طغیان
به شعرت تندری! آتش فشانی!


رضا افضلی

18/2/90

با من بگو سیاوش( رضا افضلی )


سیاوش

**
با من بگو
سیاوش
این چندمین گذارِ تو از کوهِ آتش است؟
سودابه های سودا
هر روز، هیمه های هوس را
در امتدادِ راهِ تو
انبار می کنند
ای جسته بارها
از شعله زارها
با توسن بلند
این بار هم ز بیشه ی آتش
تازان و سرفراز
گذرکن

زان سان که عاشقانِ شکوهت
در سورگاهِ آخرِ هر سال
خود آزمونِ جَستن از انبوه شعله را
تکرار می کنند
با من بگو
سیاوش

ای گُردِِ سربلند!
این چندمین گذارِ تو از کوه آتش است؟

 

 

رضا افضلی
8/8/69

ما آموزندگانِ پروازیم( رضا افضلی )


آموزندگانِ پرواز

**

ما آموزندگانِ پروازیم
چون ابرهایی که بال می زنند
تا در نقطه های دیگر
ببارند

ما از اتوبوسها
کتابخانه ساخته ایم
ما صعوبتِ گُدارها را
چون معانیِ پیچیده در می یابیم

و چراغهای چشمک زن
ما را به هم معرفی می کنند
نوازندگانِ دوره گرد
شادی را در اتوبوس ما
می پراکنند

و سربازانِ خسته
بر شانة ما به خواب می روند
با کارزادان
شیرِ سپیده دم را

می نوشیم
آنان خشت روی هم می گذارند
تا ما بنای آدمیّت را

بالا ببریم
با فکرهای تاول زده
و ذهن های پینه بسته
بر می گردیم

تا در قهوه خانه های بیابانی
با چای داغِ قوری
دردِ استخوانمان را
آرام کنیم

با مردمی ساده
در جدول ها بذرِ الفبا می پاشیم
شعله های شفق را
از تابلوِ شیشه های اتوبوس

و گردشِ ماه را
در پنبه زارهای ابر
و آرشة باد را
بر رشته های جادّه ها
می بینیم

ما در ایستگاه های بازرسی
با کیف های خستگی
فرود می آییم
تا بی گناهیِ خود را به اثبات رسانیم
رانندگانِ بیابانی
نامِ ما را از بَرَند
و چایمان را
با لبخند شیرین می کنند

پیشه وران و گدایانِ حرفه ای
ما را می شناسند
و کلاه مخملی های « ترمینال »
برایمان دست تکان می دهند
قلب بزرگِ شهرها
ما را به جوارح می رانند

تا چهره ها را
ارغوانی کنیم
و در مغزهای جوان
بچرخیم

بادهایی نامعلوم
رمة ابرها را حرکت می دهد
تا بر مزارع دور دست ببارند
پروانه های عاشق در راهند
تا بر برگهای رنگین
بیارامند
ما کهکشان های آوازیم
ما آموزندگان پروازیم.

 

رضا افضلی

9/1/73

دریای پر موجی شده پیشانیِ او( رضا افضلی )


فیلسوف

به:دکتر سیّد حسین خوابنما

**

دریای پر موجی شده پیشانیِ او
از فکـرهایِ درهمِ طوفانـیِ او

ازبعدعمری روز وشب اندیشه کردن
اکنون شده دانائی اش، نادانیِ او

باغی سراسرمیوه های شکّ وپرسش
مانده پس از میرابی و دهقانی او

پروانة چرخانِ گل های سؤال است
در هر کتابی چشمِ سرگردانیِ او

چون چشمة آتشفشانی می خروشد
فوّاره های پرسـشِ پنهانی او

در خانة اندیشه، مهمانِ کتاب است
پایان نـدارد راهِ بـی سامانـیِ او

ویرانِ او آباد گردد در جوابی
در دیگری آبادی اش ویرانیِ او

چون دیگران گردیده محوِ یک ستاره
در تاکـزاری تا ابد پیچانـیِ او

درهم تنیده رشتة اندیشه هایش
چون پیله های پَتْ شده حیرانیِ او.

 

رضا افضلی

26/7/75

زمین بلعیده بس جبّارِ خونریز ( رضا افضلی )


کندافراطیِ«افغان»،به عَمدا

با اشاره ای به مشکلات زنان در افغانستان

**

زمین بلعیده بس جبّارِ خونریز
به سانِ برگ های سرخِ پاییز

زمین، تغییرگاهی بی کران است
بَدَلگاهِ تنِ پیر و جوان است

مکیده پیکرِ بی دردها را
تن زالو وشِ نامردها را

بسا «خودسر» که در ایّام هستی
چکانده زَهرِغمِ در جامِ هستی

«مُغول» با آن تباهی ها،کند شرم
ازین جلّاد های کُشته آزرم

چه گویم آتشِ دل سرد گردد
دلم خالی زبارِ درد گردد

کندافراطیِ«افغان»، به عَمدا
زجهلِ خود زنان را درکفن ها

به نامِ دین کُشد اهلِ وطن را
کند در خاک، هردم مرد و زن را

به قرنِ نو ندارد زن اجازه
به تنهایی خَرَد یک نان تازه

چرا زن باز هم گردد حصاری
بمیرد پشتِ دیواری به خواری

شود زن ازچه رو، با وحشت و زور
چو عصرِ جاهلیّت زنده درگور

چرا بایدگرفتنِ رایگانی
ازین مردم، نشاطِ زندگانی

چرا باید چنین کُشتن جوان را
جوان کشتن به ناکامی زنان را

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی