اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

پستان تپّه ها پنهان به زیر مخملِ سبز طَراوت است(رضا افضلی)



چیزی به آفتاب نمانده ست/به:سیّد محمّد فاطمی

 

پستان تپّه ها
پنهان به زیر مخملِ سبز طَراوت است
در نرمبار عصر
شاعر نشسته بر سر ایوانِ راحت است

از چارسوی، خانه ی شاعر
چشمانِ پاکِ پنجره ها را
رو سوی کوه و جنگل و صحرا
گشوده است

او فکر می کند:
آن ریشه ی درختِ امیدم
امروز یک درختِ بزرگ است
فرداست کان بهار بهاران
بر شاخه هاش با لبِ سرخ شکوفه ها
لبخند می زند
دستِ بهار، با نخ سبزه
او را به روی شاخه ی فردا
پیوند می زند

شاعر چو چشمه در غَلَیان است
چون موج، اختیار ندارد
سیلِِ همیشه در جریان است
شاعر اگر قرار ندارد
از دور مردِ خسته شالیکار
می پرسد:

شاعر! چه ساعتی ست؟
اوخویش را در آینه می بیند
موجِ سپیده سرزده از مویش
فریاد می کشد:

چیزی به آفتاب نمانده ست.

او از کنار نرده
برگورهای تازه ی نزدیک
آواز می دهد:
ای سروها که از تبر مرگ
در خاک خفته اید
گلسرخ های ریخته در راهِ آفتاب
من زنده ام هنوز

اینک قطار عصر
با نعره های تُندر
خط می کشد میانه ی دشتِ تفکّرش
فوجِ مسافران
خم گشته اند دست فشان از دریچه ها
شاعر، قطار روز و شبان را
هرروز پشتِ پنجره می بیند
با رنگ های روشن و تاری
تابوتِ لحظه ها
محموله های واگنِ باری

شاعر چه سال هاست
جویای یک قطارِ بزرگ است
با شوق و شور، دست تکان می دهد که:
آی!

چیزی به آفتاب نمانده ست.

زنبیلِِ گل به دست
بانوی شاعر است که از راه می رسد
شاعر به رقص بانگ بر آرد:
بانوی مرد وار!
پیغامِ آفتاب رسیده ست
تزیین کنیم سر در و ایوانِ خانه را

شکلِ جوانی اش
با یک سبد تمشک و گل سرخ
از آستانِ در
آواز می دهد:

«مادر!
دوباره سفره ی ما سبز می شود»

شاعر به یاد آرد و گوید:
ما را چه گونه های گُلینی بود!
ما را چه ابروان سیاهی بود!
سر می کشد به کودکی خویش
سر می کشد به مکتبِ ملّا:
رد های ترکه بر کف پاها
هرروز
تکرار یک کتاب.

اینک
افکار گونه گونه ی شاعر
چون برکه ای زلالِ زلال است
یک دسته غازغلغله، امّا
آرامش طلایی او را
آشفته می کند
گر چه زمان
زمان غروب است
شاعر به نعره بانگ بر آرد:

باور کنیم
چیزی به آفتاب نمانده ست.



رضا افضلی 
سوم مهرماه ۱۳۶۴

 چیزی به آفتاب نمانده ست

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.