اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

ز خون بر سبزه روید لاله زاری( رضا افضلی )


کنارِجو

**
ز خون بر سبزه روید لاله زاری
فتاده درکنار جو، سواری

رکابِ اسب را آورده در دست
ولی در پا ندارد اختیاری

 

رضا افضلی

15/9/79

ساعتی در کنار باغچه ی جهان( رضا افضلی )


نصیب

**

ساعتی در کنار باغچه ی جهان
بنشینیم
وگلی را
بو کنیم

پنجه ای بزنیم
به گیسوانِ بیدی
که بر شانۀ ما افتاده است
تا بادِ دیوانه
نیامده
باده ای بزنیم

از جامی که ساقیِ باران
پرکرده است
نصیب ما
همین است
که می بینی.

  


رضا افضلی

1380

پسرم بنشین تا کمی سخن بگوییم( رضا افضلی )

 


پسرم بنشین تا کمی سخن بگوییم

**
پسرم!
بنشین
تا کمی سخن بگوییم:
تو گذشتة من
و من آیندة توام
هردو به هم نگاه می کنیم
و آه می کشیم
تو به قلّه ای بالا می روی
که من از آن پایین آمده ام
شگفتا که
با این همه دوری
به هم نزدیکیم
تو آینة جوانی من
ومن چشم انداز پیری تو ام
عصای من!
تجربه های مرا عصای خود کن
مگذار پرتگاهی
نخاع ارتباط تو را
با زندگی قطع کند

فرزندم !
همیشه بالای کوه مردی است
و پایین کوه، کودکی
که پدر خویش را صدا می زند


رضا افضلی

15/9/81

گر امّیدِ روشن نتابد به راهت( رضا افضلی )


امید و یأس

**

گر امّیدِ روشن نتابد به راهت
بَرَد یأس ها ، بر لبِ پرتگاهت

امیدت زدل گرزند پَر، به آنی
کَشَد ظلمت غم، به روزِسیاهت

فرو می رود دست و پایت به شِن ها
شود ناامیدی اگر سَّدِ راهت

شود روزِ روشن، چو شب های مظلم
نبیند به جز تیرگی را نگاهت

بَرَد گرکه دوران، امید از دلِ تو
نمانَد به سینه، مگر دود آهت

تو با آرزو شاهِ بی تاج و تختی
که جز شادمانی نباشد سپاهت

امیدت اگر گنج خود را گشاید 
نهد از ستاره درخشان کلاهت

تو آن یوسف بی گناهی، که دونان
به حیلت فکندند درعمق چاهت

یکی زین همه نا برادر نگوید
که بوده همین بی گناهی، گناهت

نه اختر دمد بر سر چاه ژرفت
نه بَدر افکند گاهگاهی نگاهت

امیدَت تهمتن شود تا که آید 
برآرد زچاه و نِشانَد به گاهت

 

رضا افضلی

24/7/1391

 

درآن جایی که خلوت مالِ زن هاست( رضا افضلی )


مکرّر می کند آخ و اوفینا

**

درآن جایی که خلوت مالِ زن هاست
مجالِ شادی و فریاد و غوغاست

چو آید حرف های محرمانه
«نرینه» رانده می گردد زخانه

فضا را پُرکند امواجِ خنده
مثال رَفرفِ صدها پرنده

زنی با عشوه ها، رقصان و دف زن
به گِردِ او زنان ،خندان و کف زن

بخواند زن سرود «خاله رورو»
به حالِِ خم شدن،برخاستن،دو

جلو آورده با «بالِش» شکم را
نشان داده چوآبستن ورم را

نهد با جیغ، روی پنجه، پاها
بخواند شعرِ «رورو» با اداها:

خدایا از فشارِ درد مردم
بلانسبت چه .ُه بود این که خوردم

مکرّر می کند آخ و اوفینا
جماعت کف زند گرمِ تماشا1

//اگر بوی خوش از دیگی روان است//

اگر بوی خوش از دیگی روان است
کمی زان، روزیِ همسایگان است

محبّت ها، قرینِ سادگی هاست
به رسمِ «کاسة همسادگی» هاست

به وقتِ ظهر بینی سایه ای را
که کوبد خانة همسایه ای را

بگوید،چون دهد ظرف غذارا
نباشد این غذا، قابل شمارا

سرِ بُشقاب و کاسه گه قدح ها
گرفته جِلوة قوسِ قُزَح ها

بُوَداز بس که شادی بخش و خوشبو
بینگیزد زِ هر کودک هیاهو


1- خاله رورو

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

خاطرات قدیم یادت هست؟( رضا افضلی )

 


خاطرات قدیم

**
خاطرات قدیم یادت هست؟
باغ عطر و شمیم یادت هست؟

روزگارِ صفا و پاکی ها
آن بهشتِ نعیم یادت هست؟

بخشش و جشن و سفرة شادی
مردمانِ کریم یادت هست؟

روزهای بهشتیِ بازی
بی خبر از جَحیم یادت هست؟

میهمانی کنارِ دخترکان
برحصیر وگلیم یادت هست؟

شور ما در کنار باغچه ها
همچو رقص نسیم یادت هست؟

درس و مکتب، قرائتِ ملّا
الف و لام و میم یادت هست؟

تَق تَقِ چَکّشِ حَلب سازان
سوز و سازِ لحیم یادت هست؟

روی چینی شکسته و قوری
بخیه و بندِ سیم یادت هست؟

در علف های خشک عطاری
تلخ و شور حکیم یادت هست؟

موقع یارگیری و بازی
بغضِ طفلِ یتیم یادت هست؟

تاکه تقسیم را بیاموزیم
آن تُرنج دونیم یادت هست؟

در میانِ سیاهیِ پی آب
طفلِ بی ترس وبیم یادت هست؟

وسطِ خانه های آجر فرش
حوض های قدیم یادت هست؟

در شبِ شامِ نذریِ کوچه
دیگ های هلیم یادت هست؟

شامِ شب، زیرِتوری مهتاب
بام های عظیم یادت هست؟

در کنارِ بساط همسایه
رختخوابِ حَجیم یادت هست؟

کوزة آب مشترک بربام
مردمانِ رحیم یادت هست؟

درشبِ پُر ستاره، کوچِ شهاب
در رَهی مستقیم،یادت هست؟

روی دیوار خانه های بزرگ
خواندنِ «یاکریم» یادت هست؟

کودکی رفته و جوانی ها
آمده فصل نا توانی ها

باز هم بس امید ها باقی ست
دل خوشی با نوید ها باقی ست

 

رضا افضلی
22/7/91

چشم هایت از نجابت( رضا افضلی )

 


ابرهای پاره پاره

**

چشم هایت از نجابت
چشمه هایِ بی گناهی

در زلالش رقصْ رقصان
هر نگاهت، مثل ماهی

ماهتابِ چهرة تو
مایة بهتِ ستاره

عاشقان در هرکنارت
ابرهای پاره پاره

ای سراپایت ز پاکی
مثل شبنم، مثل باران

می دوی در خلوتِ من
چون زلالِ چشمه ساران

هر سحر در چشم هایم
انتظارِِِ دیدن تو

تا گلِ محبوبه ام را
بو کنم در دامنِ تو

چون گلِ یاس سپیدی
سرنهی بر شانة من

عطرِگلهای جهان را
آوری در خانة من

 

رضا افضلی

12/10/68

ما کوه عشق را این سان که کنده ایم ( رضا افضلی )

 


همرنگِ آتش

**

ما کوه عشق را
این سان که کنده ایم
فرهاد هم نکند
مجنون اگر بیاید
بر این جنون قاطع ما
رشک می برد.

دامان ما چو برگ گل صبح
در بطن غنچه ای
در انتظار دستِ پگاه است
ما همچو بیژنیم

امّید
با گیسوانِ همچو کمندش
منیژه وار

اینک چو ماه
بر سر چاه است.
ای هیمه های دورترینِ کویرها!
بر روی هم شوید

دریای آتشی بِفروزید
ما چون سیاوشیم
از بَس میان شعله گذر کردیم

همرنگ آتشیم.

 

رضا افضلی

7/3/64

فردای نیامده! چه زیبایی تو ( رضا افضلی )


شوق دل ها

 

فردای نیامده! چه زیبایی تو
چون صبح بهار و عید، با مایی تو

مارا نکشد یأس به مرداب سکون
تا عشق و امید و شوق دل هایی تو

 

رضا افضلی

9/2/83

دخترم! هیچ بِه از یاری نیست ( رضا افضلی )


جامه تان جامة اِحرام شماست

**

برای دختر عزیزم: غزال*
وتمامی
پرستاران و سپید پوشان درمانگر بخش های مهربانی

**

دخترم! هیچ بِه از یاری نیست
پیشه ای، همچو پرستاری نیست

چون بپوشی به تنت رخت سپید
شب یأس از تو شود صبح امید

دخترم! کار توشب بیداری ست
دردمندان غمین را یاری ست

پایِ هر تخت قدم بگذاری
رَمَد از پنجة تو بیماری

می شناسی شبِ درد آجین را
تختِ اندوه و غمِ سنگین را

ای پرستار من ای دختر من
شده ای تاج شرف بر سر من

گرکه از بخش، صدا می شنوی
از کسی نام خدا می شنوی

از خدا دستِ تو را می طلبد
بهر درد از تو دوا می طلبد

تا تو از خیلِ پرستارانی
بر سرِ آتش غم، بارانی

تا که بیمار فتد، در تبِ ژرف
گِردِ او زود ببارید چو برف

از شما ای رمة ابر سپید
دل بیمار شود غرق امید

شادی از ابر شما می بارد
عشق را دست شما می کارد

قرص ها دانة تسبیح شماست
دوره گردد همه دم بی کم و کاست

نیمه شب چون که قدم بردارید
نغمة بال کبوتر دارید

همه تان جامه سپید آمده اید
از دل شهر امید آمده اید

جامه تان جامة احرام شماست
عید قربان، همه ایّام شماست

همه با سعی و صفا، چرخ زنید
گردِ بیمار و دوا چرخ زنید

راهتان راهروِ سعی و صفاست
مروه تان خدمتِ مخلوق خداست

مثل قوها گذرِ قافله تان
دیده تالار بسی هَروَله تان

چرخ چرخان همه با نیت صاف
گردِ بیمار، همه شب به طواف

بوی بهبود دهد دامنتان
زندگی می چکد از سوزنتان

نبضِ هستی به دو انگشت شماست
زندگی در گروِ مشت شماست.


رضا افضلی

مشهد سال 76

مِه نیست غلغله ی غاز نیست ( رضا افضلی )

 

 

قلیان

**
مِه نیست
غلغله ی غاز نیست
مادر بزرگ روی ایوان قلیان می کشد

آتش
تنباکو را می خورد
واندوه
دلِ اورا
مِه نیست
غلغله ی غاز نیست
مادر بزرگ روی ایوان قلیان می کشد.

 

رضا افضلی

22/1/79

آدم ها سلامشان را می خورند(رضا افضلی)

روزگاروانفسا

**

آدم ها
سلامشان را می خورند
غرورها
به هم تلفن نمی زنند
وپلّکان «بالا بنا»ها
کوچه های آشتی کنان نیست
آزادیِ راحت
باتِلِّق قفلِ در آغاز می شود.

آدم ها
با ابرها و آنتن ها
نزدیک ترند
وقوافلِ ابرهای ابلق
بر تنهایی آدمیان
اشک می ریزند.
کسی در اتاقک سیّار
سخن نمی گوید

و تکمه های روشن
ساربان این کجاوة عمودی است
کسی به در خانة همسایه اش نمی کوبد

نا خدای این کشتی
دستی است که پاکتِ حق شارژ را تحویل می گیرد

صدای جاز
دیوار همسایه را می لرزاند

وآدم های شب بیدار
از پنجره های روشن
با مردم جهان دیدار می کنند

خروسخوان
بی خوابی ها، به توقفگاه می روند
خستگی ها
استارت می زنند

بی خدا حافظی
خمیازه ها رانندگی می کنند
ودهان ها در صفوف چراغ خطر
بی اشتهایی را گاز می زنند
دلواپسی ها از این پله ها به آن پله ها می روند

وازین گیشه به آن گیشه
تابسته های کاغذین را به برگه ای ماشین شده
بدل کنند

چشم های خسته کار می کنند
ومغز های خسته چرت می زنند
یک چشمش خواب،یک چشمش بیدار
زندگی می گذرد.
روزگار وانفسا همین است.

 

رضا افضلی

30/1/ 82