اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

با یک خبرِ کوتاه گویند: فلانی مُرد( رضا افضلی )


با یک خبر کوتاه

**

با یک خبرِ کوتاه گویند: فلانی مُرد
خوش بود و سخن می گفت، ناگاه به آنی مرد

هر بامی و هر شامی،افسوس کنان گوییم
صدحیف که پیری رفت،دردا که جوانی مرد

در حُکمِ جهانِ ما ، کی چون و چرا باشد
بدخواه به جا ماند و بس یوسفِ ثانی مرد

آرش به کمانگیری، باشی تو اگر دیری
گویند به پیغامی، آن گُردِ جهانی مرد

با عمرِ صد و اندی،بس بیدِکهن برجاست
بس تازه نهال تُرد، از خشمِ خزانی مرد

مرگ است و ندارد او، درکِ کهن و نو را
بس پیر به جا ماند و، بس طفل به آنی مرد

باید چه کُنَد انسان ، در هستیِ کوتاهش
هم سروِ سرافرازو هم بیدِکمانی مرد

خوش نامی و بد نامی باشد ثمر هستی
بسیار بَنا ماند و بس باعث و بانی مرد

باید که کنم کاری، زان پیش که مرد و زن
دریک خبر کوتاه گویند: فلانی مرد.

 

رضا افضلی

8/2/90

کارگردان پشت دیوار بلند سن، نشسته( رضا افضلی )


پشت دیوار بلند سن

**
کارگردان،
پشت دیوار بلند سن، نشسته

می دهد فرمان
یک یک آدم ها

با سفارش های او بر صفحۀ خاطر
به روی صحنه می آیند

می گریند، می خندند
پاره ای دست گروهی را

با زنجیر می بندند.
آن که غالب

وان که مغلوب است
بازی اش خوب است

کارگردان را
بازی دلچسب و مطلوب است.

ای تماشاگر!
ای زدیدِ صحنه ای خرسند

وز نگاه پرده ای غمگین
خود به روی صحنه ای شاید.

 


رضا افضلی
ششم شهریور1352

نقل شده از مجموعة شعر (در شهر غمگرفتی پاییز)


آدم عجیب الخلقه ای ( رضا افضلی )


کفش تنگ

**

آدم عجیب الخلقه ای
شده ام
فشارخونم با نرخ دلار
بالا و پایین می رود
و تلخی های زندگی
هرروز
خونم را شیرین تر می کند
احساس می کنم

زمین کفش تنگی است در پای روح من
نسل من نتوانست
این کفش را گشاد کند
یاس می خواهد:

از قفس استخوانی ام پرواز کنم
امید می گوید
تا بمانم
و در بهاران
بال و پر باز کنم.

 

رضا افضلی

17/8/91

ادای نذرِ خود را شاه عبّاس( رضا افضلی )


ادای نذرِخود را شاه عباس

**

ادای نذرِ خود را شاه عبّاس
رها سازد، مُرصّع تختِ الماس

زشهرِ اصفهان پای پیاده
به سوی شهر مشهد رو نهاده

به خود داده لقب «کلبِ علی» را
نشانده روی مُهرِ خود «ولی» را

پس و پیشِِ رهش اردوی بسیار
برای راحتِ او می کند کار

به همراهش بسی پیر و جوان است
که روی «هودج» و«تختِ روان» است

(همان باقتلِ عامش زورکرده
برادر های خود را کورکرده

پسر کشته، پدر را کرده محبوس1
کنون دارد پیاده نیّتِ توس)

به اردو با دو تن پای پیاده
به مشهد ، از رهِ «تون» پانهاده

خبر پیچیده در هرجا شتابان
یاده رفته مشهد شاه ایران

مُیّسَر می شود هرروز، شه را
شود پوینده «شش فرسنگ»ره را

بنا گردیده، هر منزل رباطی
که باشد کاروان ها را بساطی

رُباطان را دهد هرکس شماری
یکی کم بوده گویی از هزاری


//شود چترِمرصّع، سایه گاهش//


گروهی پیشِ شه همواره درراه
که سازد راهِ اورا صاف و کوتاه

اگر خواهد، شکوفدخیمه گاهش
شود چترِ مُرصّع،بامِ راهش

زده زانو به راهش،کوهِ بسیار
زابرِِململین،پیچیده دستار

دهد مستی به شه،در بزم شاهی
کبابِ کبک و قوچ و مرغ و ماهی

دمادم چاکرانش حال جویان
به فرمان، در کنارش راه پویان

شده این شاه را پیوسته عادت
شود گاهِ اذان گرمِ عبادت

همیشه جانمازش بوده همراه
که بگزارد، نمازش را سرِِگاه

شود سجّاده اش از گُل مُعطّر
چو آید نغمة اللهُ اکبر

جلوداران او خدمت گزارا ن
دمادم با خبر از راه داران

شود تا شاه ازکشورخبردار
پیاپی پیک ها آید زدربار

به مشهد، پادشه درجمع مردم
رسد آخر به روز بیست و هشتم

 


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

با من بگو سیاوش ( رضا افضلی )


سیاوش

**

با من بگو
سیاوش

این چندمین گذارِ تو از کوهِ آتش است؟
سودابه های سودا

هر روز، هیمه های هوس را
در امتدادِ راهِ تو

انبار می کنند
ای جسته بارها

از شعله زارها
با توسن بلند

این بار هم ز بیشه ی آتش
تازان و سرفراز

گذرکن
زان سان که عاشقانِ شکوهت
در سورگاهِ آخرِ هر سال
خود آزمونِ جَستن از انبوه شعله را
تکرار می کنند

با من بگو
سیاوش
ای گُردِِ سربلند!
این چندمین گذارِ تو از کوه آتش است؟

 


رضا افضلی

69 8/8/

 

گوش کن! از چاهِ شب فریاد را خواهی شنید( رضا افضلی )


دراسفندِ تاریخ

**

گوش کن! از چاهِ شب فریاد را خواهی شنید
شِکوه های بیژن از بیداد را خواهی شنید

ای منیژه گر چو مَه بر چاهِ بیژن بنگری
ناله های رشتة پولاد را خواهی شنید

بر سرِ گلبرگ های ریخته، بر روی خاک
شیهه و سُمضربه های باد را خواهی شنید

گوش کن، از لانة لرزانِ گنجشکِ غریب
جیک جیکِ جوجة بی زاد را خواهی شنید

در سکوت شب اگر گوشِ ذِکاوت واکنی
پِچ پچِ نیلوفر و شمشاد را خواهی شنید

از دهانِ مادرِ باران که می پیچد به خویش
نعره های لحظة میلاد را خواهی شنید

ریشه ها هر لحظه زیر خاک، نقبی می زنند
گاهِ رویش خِش خِشِ ایجاد را خواهی شنید

گوش کن! ضربِ کُلنگِ آفتاب آید به گوش
بانگِ آوارِ شبِ شدّاد را خواهی شنید

گر چه شب جز بانگِ زاری را نمی بخشد به باغ
صبحِ فردا نغمه های شاد را خواهی شنید

عاقبت از شادیِ میلاد صبح آشتی
خنده های مرغکِ آزاد را خواهی شنید

ای که در اسفندِ تاریخی، بهاران دور نیست
بوی گل از بوتة خرداد را خواهی شنید.

 

 

  رضا افضلی 

27/1/66

خط می نویسی، روی غم پا می گذاری ( رضا افضلی )


خط می نویسی

**

( به عزیزم: استاد محمد تقی ابراهیمی نیا )

**

خط می نویسی، روی غم پا می گذاری
غم را به قلبِ نقطه ها جا می گذاری

درکوچه و پسکوچۀ تالار هستی 
آویزه ها از نقش زیبا می گذاری

هر تابلو، رنگین کمانِ آرزویی است
در پیشِ چشمِ اهلِ دنیا می گذاری

هر واژه ای را می نویسی، پلّه پلّه
گامی به بامِ عشق، بالا می گذاری

در گوشة شب های خلوت، با قلم نی
پا سوی آن پنهانِ پیدا می گذاری

با قایقی از نی قلم، در بحرِ واژه
اوقاتِ عمرت را به دریا می گذاری

چینت ز زلف و نقطه ات از خالِ یار است
چون نقطه بر خطّ چلیپا می گذاری

تو خالق زیبایی از وصلِ حروفی
وقتی کنار هم الفبا می گذاری

داند به خوبی خامه ات ناحقّ و حق را
اصل قضاوت را به فردا می گذاری

چون که خدا بر این قلم سوگند خورده است
لرزد به خود، وقتی که بی جا می گذاری.

 

رضا افضلی

23/10/80

زمان دیگر شد و طی شد زمانه( رضا افضلی )


 

گهواره

زمان دیگر شد و طی شد زمانه
نماند از احمد و لیلا نشانه

درختی بود و قلبی کنده برآن
که شد گهواره در نجّارخانه.

 


رضا افضلی

20/10/79


همچو حیوان مَکشید انسان را ( رضا افضلی )


مَکُشید!

**

همچو حیوان مَکشید انسان را
شرم دارید کمی یزدان را

بانگِ فریاد بشر تُندر وار
درنوردیده همه کیهان را

دست از نسل کُشی بردارید
گوش دارید اگر وجدان را

روی مردم ندوانید به خشم
تانکِ پُر غُرّش خون افشان را

مکشید این همه مردم در شهر
یا به ده کارگر و دهقان را

صرف آبادی و ایجاد کنید 
ثمن اسلحة غرّان را

بفزایید به آزادی و نان
مفزایید دگر ویران را

صلح،فردوس برین است اگر
مَسپارید به دوزخ آن را

جنگ شوم است و شما انسانید
فِعلِ حیوان نَسَزد انسان را

یک دم اندیشه کنید و مکشید
قوم کرد و عرب و افغان را

لاف ایمان مزنید و مکشید
مردمِ سادة با ایمان را

بابرادرکشی و کینه وری
مفروزید چنین نیران را

نشنود گوش کرِ جاه طلب
نعره و شیون بی پایان را

از چه گویید به یک کودک خرد
غرق باروت کند هَمیان را

درگذرگاه بَرَد بُمب و کُشَد
خود و بس مردمِ بی سامان را

چه گناه است به اَبنای بشر
که بَرَد ارث، غم و حرمان را

از چه دریاچه خون می سازید
مسجدو مدرسه و میدان را

از چه در هر گُذری می پاشید
چشم و گوش و گُهرِ دندان را

از چه ریزید به جوباره خون
ساعد و جمجمه و سُتخوان را

از چه درمانده و آواره کنید
بی نوا مردم سرگردان را

از چه رو، یکسره لبریز کنید
از پناهنده بسی زندان را

از چه خواهید درین دارِ فنا
اولّین دولت جاویدان را

خود نخواندید به تاریخ مگر
کهنه و نوشدن شاهان را

شاه را کُشتن و خود شاه شدن
بوده آیین کهن سلطان را

نعره و موج زدن چون دریا
رسم باشد همه حق جویان را

آورد در پی خود شورش خلق
جُنبشِ زلزله و طوفان را

مستبد از چه به هنگام سقوط
هی کشد این و ببندد آن را

کس نیارد که به خون سرد کند
آتشِ شُعله ورِ عِصیان را

روی تاتار سپید است کنون
گر ببیند ستم دوران را

آفتاب سحری بیند صبح
به افق بازیِ خون پاشان را

خون چکد ازشفق و فجر، چو او
بنگرد غرفه به خون انسان را

شفق سُرخ بسی شرم کند
بنگرد چون ستم دیوان را

ای خداوند! به دل هابفرست
عدل و آزادگی و ایمان را

تا نبینیم به اقصای جهان
فوج فوج جسد بی جان را

صلح را دین بشر ساز و بساز
هرکجا کشورآبادان را

تا که از خون و جسد پاک شود
کُن روان در همه جا باران را

تا کنی پُر به ملّون نعمات
سفره فقر بسی بی نان را

 


رضا افضلی

 22/11/91

دنیا همین است،با مهر و کین است( رضا افضلی )

 

دنیا همین است

**

دنیا همین است،با مهر و کین است
هم زهر تلخ و، هم انگبین است

هم خنده دارد، هم گریه دارد
گاهی چنان و، گاهی چنین است

بر روزِ شادش، رحمی نباشد
درپشتِ لحظه، غم درکمین است

تا آدمی را، مقصد چه باشد؟
دوزخ همین و، جنّت همین است

در صلح باشد، آدم بهشتی
درآتشِ جنگ، دوزخ نشین است

حیرانی و شک،باشد ندیمش
هر آدمی کو، روی زمین است

تا که رهایی، ناید به دنیا
بس آرزوها، نقش زمین است

گر اتفاقی است، میلاد انسان
مردن برایش ،عین الیقین است

هر آدمی را، باشد گمانی
آن اهل کفرو،این اهل دین است

افتد به ناگه، برخاک ذلّت
آن کس که غَرََّه، بر پشت زین است

تاریخ گوید: هر میر و شاهی
مُلزَم به ترکِ، تاج و نگین است

 


رضا افضلی

14/10/91

شادی ز کار سخت برآید( رضا افضلی )

 

آفتاب بخت

**

شادی ز کار سخت برآید

ازجهد، صبح بخت برآید

امّید اگر به ریشه دهد آب

از سنگ هم درخت برآید

 


رضا افضلی

5/2/92

با آسمانی نقره بار و آفتابی(رضا افضلی)

رنگ ها


**

با آسمانی نقره بار و آفتابی

پاشد بهاران، روی هستی رنگ ها را

باران و گرما سبزه می بافد به نرمی

پوشد به مخمل، دشت و خاک و سنگ ها را

سبزو طلایی، سرخ و زرد و لاجوردی

روید به دشت و بیشه ها،گل های خودرو

با آن همه رنگِ«نمی دانم چه اش نام»

با آن همه عطرِ «نمی دانم چه اش بو»

هرلحظه گل های سپید برف مانند

تابد زلای سبزه هاچون آذرخشی

می خواندَت باخنده دریای لطافت

با دامنِ سبز و گریبانِ بنفشی

بال و پر پروانه ها، رنگین کمانی است

گاهی نهان رنگی به بال و گاه پیدا

از بس که همرنگ اند با گل های رنگین

هر شاپرک گم می شود در جمعِ گل ها.



 


رضا افضلی