اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

شسته گِردِ کُرسی جمعِ خویشان( رضا افضلی )


شبِ چلّه میانِ گفت و گوها

**

شسته گِردِ کُرسی جمعِ خویشان
به پِلّه ی صَدر، جای برف ریشان

زمنقل می تراود هُرمِ دلکش
رسد از پا به سر،گرمای آتش

چُپُق چرخد چو پیکِ آشنایی
به دستانِ عموی پیرِ و دایی

زقلیان چون رسد آوایِ قُل قُل
زند دستی به سوی دیگری پُل

درخشد برف وشیره درپیاله
به دستِ نوجوان و دیرساله

مَویز وطیفی و تُخمه ی «برشته»
بتابد در کنارِ ظرفِ «کِشته»

کنارِ کشمش و «قیسی» و خُرما
چو فِندُق گشته نیشِ پسته ها وا

شود هردم اناری پاره پاره
درخشد کهکشانی از ستاره

به سینی پنجة انگورِ آونگ
زند برگیسوانِ اشتها چنگ

زشیرین قاچ ها،خربوزة زرد
به دندان می رساند، سردی ودرد

غزل های شراب آلودِ شیراز
دهد گرمی،چو دیوان می شود باز

در آن سو دختر و زن گرمِ خنده
عروسِ تازه، چون زیبا پرنده

زند هر یک زحافظ، با خوشی فال
بجوید در غزل، لبخندِ اقبال


به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)

سروده در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

به سرما غُصّه های مردِ بی کار( رضا افضلی )


به سرما غصّه های مردِ بی کار

**

به سرما غُصّه های مردِ بی کار
زند در قلبِ بی آرام زن،خار

به مطبخ می دود برچهره اش اشک
بَرَد بر هستیِ همسایه اش رشک

که دایم شوهر او کار دارد
بسی آذوقه در انبار دارد

ولی او دبّه هایش گشته خالی
ندارد هیچ، جزآشفته حالی

خورد اندوهِ قند و نان و روغن
بَرَد رنجِ نبودِ رخت و دامن

برای حفظِ ظاهر، پیشِ شوهر
به سینی می نهد، جوشان سماور

چنان خندد دمادم در برِاو
که خوشبخت است گویی شوهرِ او

به سیلی می کُند رخساره گلگون
که کاهد از غمِ آن مردِ محزون

برای شادیِ و مشغولیِ او
دهد یک مشت تخمه ی خربزه بو

به دیگِ غم دلش جوشدزحالا
که قوتی نیست بهرِدیگِ فردا

بگیرد نسیه هر جنسی زدکّان
به قیمت های بالا و دوچندان

شده پُر،«چوخطِ»* نان،پیش خبّاز
دهد نان را دگر با اخم و با ناز

زصاحب خانه هم،دیگر کند شرم
که کرسی را، ذغالِ او کند گرم

نباشد شوهرش را کار و مایه
که پردازد قرانی از کرایه

زبقّالی گرفتن نسیه شاق است
حسابِ نسیه، پُر «خط سیاق» است

 

 

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)

سروده ی در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

شب برفی چه می خواهم؟ندانم ( رضا افضلی )


شب برفی

**

شب برفی چه می خواهم؟ندانم
میان برف های نو، روانم

خیابان درازی پیش رویم 
به هرجا برف نو گسترده خوانم

میان برف بارِکهکشان وار
به سر بارد هزاران کهکشانم

بَرَد بادی مرا زین سو بدان سو
توگویی قایق بی بادبانم

صدای قیژ قیژِ کفش گوید:
که من مهمان برف مهربانم

نوای تِس تِسِ برف گرانبار
به خلوت گشته یارو همزبانم

به ابروها چو پیرانم اگرچه
به شصت و دو رسیده سالیانم

ببافد آسمان با رشته هایش
به ره فرشِ بلند پرنیانم

درختک ها به شکل برّه هایند
به زیر برف و آن هارا شبانم

به شکل پَرفشانِ آرزو هاست
خروج بازدم ها از دهانم

زبس دودِ نفس آید ز سینه
منِ خاموش چون آتش فشانم

سگی خوابیده زیرِ سایه بانی
که عاجز باشد از وصفش زبانم

به چشم سگ پلنگی آیم از برف
کنون با خال خالِ جامگانم

چراغ قرمزی می گویدم: ایست!
ولی یک لحظه هم در ره نمانم

همه در خانه ها خوابیده آرام
که من دربرف، تنها پاسبانم

رد پاها شود پشت سرم پاک
نمی ماند برای کس نشانم

خوشا هستی! خوشا دنیای مستی!
دریغا قدر هستی را ندانم

درختان خشک، اما پُر شکوفه
بهاری آمده بعداز خزانم

توگویی صبح نوروز است و تنها
به حیرت محوِ باغ و بوستانم

زبرف تازه از بس مست شعرم
به راه خویش، سر ازپا ندانم

زمستان شاعری تصویر ساز است
ازو شاد و گهی ناشادمانم

چو می افتم به یاد بی پناهان
شوم شرمنده از شعر و بیانم

شده سرمای دی آن سان که دیگر
بسوزد تا به مغز استخوانم.

 


رضا افضلی

20/10/1389

تو روشنی و ندانی چراغ یعنی چه؟( رضا افضلی )


نعیق کلاغ

 

تو روشنی و ندانی چراغ یعنی چه؟
فراق عاشق و معنای داغ یعنی چه؟

چو آفتاب ندانی که در شب تاریک
برای دیدن ظلمت چراغ یعنی چه؟

بهار زندگی ات غرق صوت بلبل باد!
تو غافلی که نعیق کلاغ یعنی چه؟

میان باغِ خزان نیستی که دریابی
دل سیاهِ چو پرهای زاغ یعنی چه؟

درخت تشنه و مردِکویر می داند
از آب چشمه گرفتن سراغ یعنی چه؟

تودر بهشتی و چون من خبر نداری هیچ
که دل سپرده به گل های باغ یعنی چه؟

منم که تشنه یک جام از شراب توام
به بحر باده چه دانی ایاغ یعنی چه؟

تو می روی وندانی که در نبودن تو
فسرده عاشق بی دل- دماغ یعنی چه؟

 

رضا افضلی

12/8/1391

بادی که چشمت را خاموش می کند( رضا افضلی )

 


به زودی

**

بادی که چشمت را
خاموش می کند
در راه است
کودکی که قصه ات را
گوش می کند
در راه است

خورشیدی که بر تو نمی تابد
در راه است

گاوی که بر سبزه ها یت
می خوابد
در راه است

به زودی
شخصی می شوی
که از او داستانی حکایت می کنند.

 

رضا افضلی

20/1/79

برتخت فرشِ ترکمنی هست جایشان( رضا افضلی )


برتخت فرشِ ترکمنی
برای محمّد و مهر مونای عزیزم
با هزاران خجسته باد،
برای جشن زادروز پسرم محمد انتشار می یابد

**

برتخت فرشِ ترکمنی هست جایشان
رودِحریر می گذرد زیر پایشان

جُنبد لب و ز غُلغُلِ موجِ پرندگان
نزدیک هم، به گوش نیاید صدایشان

مثلِ کبوترانِ فرو برده سر به هم
گردد عوض به عشوه گری متکّایشان

گل می کنند مثلِ درخت شکوفه ای
وقتی فرو برند به امواج، پایشان

هر موج تازه آمده از باغ های دور
آرد گهی شکوفه و برگی برایشان

از ضربه های پنجة پاهایشان به آب
شبنم نشسته روی گلِ چهره هایشان

پا را زنند بر سرِ امواج سردِ آب
تا پُر شود ز شادی باران هوایشان

آن یال های سبزِ خزه، بر کنارِ رود
آید به چشم، پیچ و خمِ اژدهایشان

تا اژدهای سبز رَمَد از حریم عشق
گردیده ترکه های بلندی عصایشان

با آبِ رود چهره بشویند و ای شگفت
افروخته زِ آتشِ پنهان لقایشان

پیچیده مثلِ ساقة نیلوفری به هم
در باغ شور و عشق جوانی خدایشان.

 


رضا افضلی

20/10/79

به میدانگاهِ یک «دیوانه خانه( رضا افضلی )


به میدانگاهِ یک «دیوانه خانه»

**

به میدانگاهِ یک «دیوانه خانه»
دَوَد مردی به شکلی کودکانه

یکی مُحکم گرفته، بندِ شلوار
شده خاموش، مثل نقشِ دیوار

یکی روی زمین،خوابیده برپُشت
حوالت می کند بَر ابرها مُشت

خیالی افکند بر آسمان تیر
زشستِ خود، چوکودک می مکد شیر

همه بدحال ها، باشنددر بند
که خیزد خشمشان باغُرّشی چند

شده سوراخ، درطول زمانه

(لطیفه)

به دیواری، درین «دیوانه خانه»
شده سوراخ درطول زمانه

به نوبت دسته ای دیوانه،گاهی
درآن سوراخ اندازد نگاهی

بدان ها شک کند روزی پرستار
کند سررا درآن سوراخِ دیوار

نبیند هیچ در سوراخِ روزن
بگوید در صفِ دیوانه هازن:

که دادم هر چه گردن را، درآن پیچ
ندیدم در میان روزنش هیچ

یکی دیوانه گوید: ما خمیدیم
در آن صد دفعه و چیزی ندیدیم

تو می خواهی درین روزن، به یک بار
کنی با آن که آن جا نیست دیدار؟

 


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

منادیان بهارانِ گلفِشان دیری ست( رضا افضلی )


عقاب ها

منادیان بهارانِ گلفِشان دیری ست
مقیم بیشة خشکِ کنار باغ شدند

شکوه نیست به پروازها که می بینیم
عقاب ها به زمین نامده کلاغ شدند.

 

رضا افضلی

19/7/73

با پرانتزِ پاها و عصا های براق ( رضا افضلی )

 


مشتریان این بانک

** 
با پرانتزِ پاها و
عصا های براق
انگار روی یخ
قدم بر می دارند
مشتریان این بانک

*
با عینک های سنگین و
دستان چروک و
مُهر های برنجی
پشتِ گیشه ها ایستاده اند
با لباس های کم مصرف و
پاچه هایی که در جوراب
گیر کرده اند
گاه تنها
وگاه در مصاحبت طاووسی رعنا
که محافظِ عطر آگین آنان است

*
پشت گیشه
خود شمار ها ی برقی
رزق شماری می کنند
وتحویلداران افروخته
چای ولرمِ را
شتابزده سرمی کشند
هر دسته اسکناس
چون قالبی یخ است
در زیرِ آفتاب مخارج.

 


رضا افضلی

1380

ته سیگاری دیگررا( رضا افضلی )

 


فاتحه

**

ته سیگاری دیگررا
چون میخی سرخ
بر خاک فرو می کند
کنارگوری تازه
گورکن
به انتظار مرده ای
نشسته است

قرقره ی نگاهش را
می پیچاند
تا تابوتی را
باد بادک وار
فرود آرد
چون واکسی دوره گردی
که به خواهش
منتظرکفش تازه ای است

یا نانوایی که برسرِ تنور
خمیر آماده را
درختان بلند «خواجه ربیع»
تدفین خورشیدرا
نگاه می کنند

مرد کورِ خطبه خوان
دخترش عصای او
می آید

تا مطابق آیین
خطاب با مرده ای پارسی
بگوید :«اِفهَم»

گور کن فرازِ گور آمده است
می رود و مزدش را در جیب می شمارد
گو رکن به خانه اش رسیده است.

فاتحه*

 


رضا افضلی

.مشهد 15/4/58

غنی پوشد، حریرِ نرم و زیبا( رضا افضلی )


به روی فقر می خندد لبِ شاه

**

غنی پوشد، حریرِ نرم و زیبا
شود درجامه، طاووسی فریبا

لباسِ فقر روشن یا که تیره
زرنگین وصله ها داردجزیره

بسی مسکین شود با مرگ،خاموش
شود در دخمة سردش فراموش

به دست آورده نان،از«چرخ ریسی»
سپرده عمرِخود درفقروپیسی

نگردد دور ازو اندوه با خشم
که می ریسد به دوکِ روز و شب پشم

شود پا و کمر خشک ازنشستن
به گاهِ پسته و فندق شکستن

یکی تسبیح می سازد ز«مُهره» 
یکی در «مُهر» سازی گشته شهره

غبارِخاک وخُل باشد روانه 
به هر جای فضای تنگِ خانه

همه باشند «دایم نا امید»ان
به راه زندگی،«هردم شهید*»ان

زدیوارِ خراب و زشت درگاه
به روی فقر می خندد لب شاه

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی


*هردم شهید: بی نوا، تهی دست، کمبغل/رک: فرهنگ گویشی/ این ترکیب را افغانی ها به کار می برند.
در تصویر:چاقو تیز کن با چرخ پایی اش در کنار جوی آب خیابان.زنان در کنار جوی به شستن مشغولند.
آب خیابان: یا « آب بالا خیابان » آبی که از بیرون از مشهد می آمد و وارد شهر می شد و از جوی بالا خیابان می گذشت و سپس از صحن کهنه به پایین خیابان می رسید.در لهجه مشهدی ها :جوب خیابان.
کُرُزُن انگلیسی،آب خیابان را که از میان خیابان های علیا و سفلی می گذشت و دو سوی آن محلّ نشستن و تفریح برخی از مردم مشهد بود به خیابان شانزه لیزه در پاریس مانند کرده بود.

 

امواج کوه شکنِ اقیانوس ( رضا افضلی )


امواج کوه شکن

**

امواج کوه شکنِ اقیانوس
همراهِآب اَفشانی شده اند

که در خلوتِ درّه
سرش را به سنگ می کوبد.

 

رضا افضلی

14/3/80