اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

به خلوتی که پدر، بذر عشق می افشاند( رضا افضلی )


دایرة جاودانه


به خلوتی که پدر، بذر عشق می افشاند
مرا به دامن خود همچو دانه ای می برد
ز روی خاک مرا گر پرنده بر می داشت
به پیچ پیچِ رهِ بی کرانه ای می برد

اگر پرنده مرا می ربود و می شد دور
ز پنبه زارِ افق با شتاب پر می زد
به روی حاشیة سبزِ دشت می چرخاند
به گاهوارة لرزانِ لانه ای می برد

برای جوجة خردی که می گشود دهان
چو غنچه ای که گشاید لبانِ سرخش را
به بال خسته و قلب تپنده اش، مادر
به سانِ مرحمتِ مادرانه ای می برد

به چینه دانِ حقیرِ پرنده می رفتم
که تا نگاه کنم ظلمت شکستن را
مرا پرنده از آن کوچه های پیچاپیچ
به سوی سرخرگ بی نشانه ای می برد

برای جوجه توان می شدم، به آرامی
که شاد، گردن خود از سبد در آویزد
چه خوب بود که ته ماندة توانم را
به سوی حنجره اش چون ترانه ای می برد

غبار لِه شده ام روی خاک می پاشید
به چنگ نقره ای اش، هستی مرا باران
به زیر خاک چو خاکستری نهان می کرد
مرا به بستر خوابِ شبانه ای می برد

به عمقِ تیرگی از دور، ریشه می آمد
چو مارِِ تشنه مرا با نیاز می بلعید
ز سبزْ راهِِ رگانش، درختِ بالنده
به سوی دیدة خوابِ جوانه ای می برد

صدای باد مرا همچو چشمِ نوزادی
به روی شاخة سبز بهار وا می کرد
دوباره می شدم آن سیب سرخ پر آبی
که می فتادم و جویِ روانه ای می برد

زلالِ جوی مرا روی پنجه های بلور
ز تونلِ سیه و تنگِ پل گذر می داد
ز ساحلِ خزه ها و صفوفِ ماهی ها
به باغِ سبزِ لبالب ترانه ای می برد

ز روی آب مرا دست عاشقی بی تاب
به گونة گل سرخی درشت بر می داشت
مرا به شیوة تنگی گلاب بو می کرد
به سوی مایدة عاشقانه ای می برد

دوباره می شدم آن دانه ای که خود بودم
میان دامن مردی که بذر می افشانْد
غریزه باز مرا روی توسنِ تقدیر
به سیر دایرة جاودانه ای می برد.



رضا افضلی

12/3/65

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.