اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

سحرگه چون رسد با مهر و لبخند( رضا افضلی )


//شودآغاز، جشنِ جمعه گردی//

**


سحرگه چون رسد با مهر و لبخند
دود چون مِه به کوچه دودِ اسپند

به زیرِ نورِ صبحِ لاجوردی
شود آغاز، جشنِ جمعه گردی

به شوق بامدادِ روشن و پاک
بروید سبزه های شادی ازخاک

شودگسترده برگاری پلاسی
شَوَد در بُقچه هررخت ولباسی

به خرسندی به روی فرشِ گاری 
نشیند دسته ای با بی قراری

تهِ قلیان فِلِز،چوبین میانه
کند قُل قُل به گاری، شادمانه

بسی آویخته پارا زگاری
شده با کودکان، زن ها حصاری

نشسته دختر وزن روی درروی
که نامحرم نبیند از زنان روی

به هنگامی که گردد حرکت آغاز
کلافِ حرفِ زن ها می شود باز

زن و دختر همه با «دیره زنگی»
زَندکف ها به راه «کوه سنگی»

زپشتِ سرگرفته کودکان را
زکشک و کِشته پرکرده دهان را

به تخمه ی خربزه یا هندوانه
شده آغاز، جشن کودکانه

شود پیدا سرِ سکّوی میدان
سوارِ اسب سنگینش «رضا خان»

«تقی آباد» چون گردد پدیدار
صفا و سایه پیش آید به تکرار

شِنل برتن،پسر دارد اشاره
به سوی اسب آن خان سواره

دُرُشکه درکنارِ اسب و گاری
رود در راه و ،گه آید سواری

شکوفد غنچة لبخندِگلگشت
زگلباغِ سرِ راهِ «الندشت»

به باغِ با صفای نیک بختان
گواهی می دهد برگِ درختان

به سانِ یک صفِ سیّد،سپیدار
به سر پیچیده گویی سبزدستار

//بنا پیداست، در آیینة آب//

کشیده کوهِ سنگی گردنش را
گشوده بهر مردم دامنش را

به سنگستانِ سربی، بُرده پاها
زده تکیه به پَرگون مُتکّاها

کنارش برکه چون آیینه تابان
به آبِ چشمه خورشید است حیران

بنا پیداست درآیینة آب
به استخری که دارد زلف پرتاب

شفق ریزد به امواجش شقایق
به روی آن خزد پاروی قایق

//دوشیر اِستاده آن جا هردو سنگی//

یکی با خود کشاند فرش و بالش
یکی بندد به «سارُغ»،کفش و گالش

سماور های برّاق و ذغالی
شود خورشیدکِ دستِ اهالی

شود از خلق، خاک و سبزه محشر
فضا گردد پُراز دودِ سماور

شمیمِ کوفته، با آشِ رشته
شده جوباره ای در هم سرشته

یکی سرگرمِ کار کشک سایی
یکی می افکند تاب هوایی

کند کودک به تابِ تازه پرواز
میان نغمه های ساز و آواز

یکی برتار رقصد پنجه هایش
یکی شادی تَراود از صدایش

پس از آوردنِ آب از«فشاری»
تماشاوگهی قایق سواری

نخست از پلّه ها باید گذرکرد
به پشتِ شیرهای آن مَقَرکرد

دوشیر آن جا سِتاده ،هردو سنگی
به چشم طفل آید شیر جنگی

میان شیر،تاج شادی او
گذشتن زان میان آزادی او

برآتش قُل زند «هرکاره» ای گرم
بجنبد دم به دم،گهواره ای نرم

بدان گهواره می گویند «بانوج»
که می بندند باسرعت کج وکوج

چو مردان ریسمان آماده سازند
درختان کارِشان را ساده سازند

به سویی مردمانِ شنگ و شادان
شود مبهوتِ کارِ پهلوانان

به میدان، پهلوان با زورِ «سهراب»
مثالِ گرد بادی می خورد تاب

چو بردرّد زهم زنجیرها را
به یاد آرد خروشِ شیرهارا

بَرو بازوش باشد خالکوبی
به چنگش سنگ باشد، سست و چوبی

دوانگشتش کند از زور،غوغا
کند بس سکّه چون انگشتری تا

بساطِ خیمه شب بازی درآن سو
برای طفل باشد شهرِ جادو

عروسک ها دَوَد بادستِ پنهان
به پیشِ چشمِ کودک های خندان

چو آید عصر و گردد وقت برگشت
رسد این یک زکوه و آن یک از دشت

همه با پیکری پُردرد و خسته
زبی تابی روی گاری نشسته

به روی دستِ زن ها کودکان خواب
برای خانه رفتن جمله بی تاب

به پایان آمده شورو طرب ها
همه خاموش، مثل با ادب ها

پدر پرسد زطفلش با زرنگی
کجا بودی؟بگوید:کوه...سن...گی

  

به نقل ازمنظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.