باغ های تو به تو
...
..
.
پایانِ هر باغی دری بر باغِ دیگر
این باغ های تو به تو زنجیروار است
آغازِ آن پنهان به پشتِ کوهِ تاریخ
پایانِ آن پوشیده در ابرِ غبار است
**
در قِصّه های خویش با من مادرم گفت:
در رهگذارِعمرتو، باغی بزرگ است
در چنگِ دیوی مانده چل گیسی گرفتار
دیوی که نُقلِ بزم او دندانِ گرگ است
**
هر باغ در راهم ز خود رنگ دگر داشت
سبز و سفید و سرخ و زرد و ارغوانی
رنگین کمانی پُل زد و از آن گذشتم
تا در شدم در باغِ رنگینِ جوانی
**
گفتند: در باغِ دگر باید بگردی
چل گیسِ تو زندانیِ زندانِ دیو است
پای درختی در کنارش خفته بینی
دیوی که خشمش آتش و رعدش غریو است
**
با هر بهاری از دری دیگرگذشتم
در زیرِ پا دیدم قیامِ سبزه ها را
تا ناگهان در برکه ی آیینه دیدم
چون صبحِ شیری،چهره ای ناآشنا را
**
بر هرلبِ جویی نگه برآب کردم
دیدم ز برفی تازه بر مویم اثر بود
از آفتابِ شُعله وَر هَم وا نمی شد
این برف بر روی سرم، برفی دگر بود
**
بادی که هردم می بَرَد از کاکلم، موی
دیگر نمی خواهد کشد دست از سر من
گویی که ابری کرده همراهم زمستان
تا که ببارد روز و شب بر پیکر من
**
در باغ های تو به تو، چل در گشودم
چل گیسِ خود را جُستم و او را ندیدم
تا جویمش در گل فشانِ باغ دیگر
راهی به غیر از رفتن فردا ندیدم.
رضا افضلی
بیست و پنجم خرداد ماه 1368