درچرخۀ هستی
...
..
.
گاهی نهان از چشم ها، گاهی عیانم
درچرخۀ هستی مقیم جاودانم
/
روی زمینِ طُرفه کمتر از غباری
رقصنده در هرگرد باد آسمانم
/
با چشمه و دریا و خاک و شبنم و گل
در ژرف تغییرات پنهان بی نشانم
/
گرمرده باشم ظاهری، درجُنگِ عالم
با هر سرودم در شمار زندگانم
/
هر کس که خواهد تا ببیند چهره ام را
در لا به لای شعرهای خود نهانم
/
گاهی کنار پنجره، گاهی لب آب
از نای «تنهایی» بجوشد واژگانم
/
چون کودکان در کوچه های زندگانی
دنبال گوی رنگ رنگ خود دوانم
/
جوینده و پوینده، روی صخرۀ و سنگ
درجَست و خیز رودها، ساکن نمانم
/
پیش از عدم باقی نهادم در پیِ خود
در بطن رخشان واژه ها، ذرّات جانم
/
ازکِشت دنیا حاصلی باخود نبردم
بوده همین گفتار اندک از بَنانم*