اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

دستار به سر، به پیکرش لبّاده( رضا افضلی )

مولانا

**

دستار به سر، به پیکرش لبّاده
در مَدخلِ قرنِ نو قدم بنهاده

از محتسبِ زمانه اش ترسی نه
«دستیش به زلفِ یار و دستی باده»

در معبرِ قرن، آمده رقص کنان
نعلین و پَتَک زپای او افتاده

مشکیش به پشت، از شرابی گلگون
جامیش به کَف، زآتشِ گلباده

با موی سر و ریشِ پریشان در باد
مِهرش شده چون مُهر و شَفَق سجّاده

شعرِ فوران زده ز ژرفِ دلِ او
شوری ست برای ابدیّت زاده

از قاف به قاف راه ها پیموده
با ناخن عشق، عقده ها بگشاده

وقتی به سماع می شود با دفِ ماه
هرگوشه ستاره های مست افتاده

با آن همه زنجیر و غل و بندِ عتیق
زان دوره بدین دوره رسد آزاده

عطر نفسش به رستخیزِ کلمات
بی صور، هزار مرده را جان داده

کوهش به نظر، چو عارفی چرخ زنان
در مجلس عاشقان کمر بگشاده

افکنده به خاک گُردِ غم را چالاک
این لاغرِ پهلوانِ بی کبّاده

زنجیر کند زحلقه های شب و روز
تا بر سگ کینه ها زَنَد قلّاده

زیر قدمش به خنده گل می ریزند
انبوه درختـان به صف استاده

این کیست که از عمق قرون می آید
با هیبت و شوکتی بدین سان ساده

مانند زمین، تا به ابد چرخ زند
پیر است و جوان ،هماره این دلداده

 

رضا افضلی

7/3/ 76

کوه مخملی را کوه مخملی را( رضا افضلی )

 


جوان

**

کوه مخملی را
یک نفس
بالا می روی
مثل گوزنی جوان
که شاخش را
بر فرازِ کوه می رقصاند
بالا می روی
کوه مخملی را
باز
بالا می روی
وعضلات سنگ وارت
به ابریشم های عصب
پیچیده است
نگاهت
کاشف زیبایی ها ست
ورگ هایت را
خورشید های عشق 
چراغان کرده اند
چون فاتحی بی شکست
قصد تصرّف جهان را 
داری
مصمّمی
مثل مسافری که هنوز
به مقصد نرسید ه است.

 

رضا افضلی
18/9/79

سه شنبه است و سرِ بزمِ «قهرمان» دارم ( رضا افضلی )


سه شنبه

**

سه شنبه است و سرِ بزمِ «قهرمان» دارم
هنوز تا بروم، ساعتی زمان دارم

عروسِ شعر اگر بس کند خود آرایی
خیال بردنِ دل های عاشقان دارم

به عشق، با غزلی عشوه گر زدفتر خود
به بزم شعر تن و روح شادمان دارم

برای آن که به پیری دگر نیندیشم
به شور شعر دلِ خسته را جوان دارم

به آستانه نشستم چه سال ها کامروز
به صدر مجلس «پیرغزل» مکان دارم

به پاسِ تار تنیدن به پیلة خلوت
هزار طاقة رنگینِ پرنیان دارم

زِ رَه نوردی یک عمر در سطور کتاب
کمی به کرسی تعلیمِ خود توان دارم

زِهمنشینی نام آوران علم و ادب
هزار خاطره در ذهن خود نهان دارم

زِ خوشه چینی بس کهکشان، به دامن جان
ستاره های درشتِ نُه آسمان دارم

اگرچه قفل شده هر دری که می بینم
کلیدِ عرش، به رامشگهِ زبان دارم

شده است عادت من لقمه های زحمت خویش
اگرامیریِ میراثیِ بیان دارم

به اوج خلوت شب ها، به خوابگاه خیال
زماه و اختر بیدار، دیدبان دارم

درین امارت بی طَمطراقِ بی لشکر
نه آرزوی نگهبان، نه بیم جان دارم

 

رضا افضلی

26/4/91

در سوارانِ غزل از همه چالاک تری( رضا افضلی )


سایه

 

در سوارانِ غزل از همه چالاک تری
بین عشّاق، چو فرهادی و دلچاک تری

قهرمانان غزل گر چه فزون اند، ولی
با غزالِ غزلت چابک و چالاک تری

جُمله شیران بگریزند زِ جولانگهِ تو
که به صیدِ غزلِ شعبده، بی باک تری

می شود هر غزلت جوی روان در دلِ خلق
زآن که از چشمة صافِ سحری پاک تری

«سایه» ای، لیک درخشد قلمت، چون خورشید
از گلِ تازه و پاکیزه، طربناک تری

گر چه پیرِ غزل و شعر نُوی، پیر نه ای!
در بسی باغ جوان شاخة رَستاک* تری

ابتهاجی تو به ظاهر، ولی از سوزِ درون
از سیه ابرِ غمین، ساکت و غمناک تری

 

رضا افضلی

تهران 18/6/91

ز خون بر سبزه روید لاله زاری( رضا افضلی )


کنارِجو

**
ز خون بر سبزه روید لاله زاری
فتاده درکنار جو، سواری

رکابِ اسب را آورده در دست
ولی در پا ندارد اختیاری

 

رضا افضلی

15/9/79

ساعتی در کنار باغچه ی جهان( رضا افضلی )


نصیب

**

ساعتی در کنار باغچه ی جهان
بنشینیم
وگلی را
بو کنیم

پنجه ای بزنیم
به گیسوانِ بیدی
که بر شانۀ ما افتاده است
تا بادِ دیوانه
نیامده
باده ای بزنیم

از جامی که ساقیِ باران
پرکرده است
نصیب ما
همین است
که می بینی.

  


رضا افضلی

1380

پسرم بنشین تا کمی سخن بگوییم( رضا افضلی )

 


پسرم بنشین تا کمی سخن بگوییم

**
پسرم!
بنشین
تا کمی سخن بگوییم:
تو گذشتة من
و من آیندة توام
هردو به هم نگاه می کنیم
و آه می کشیم
تو به قلّه ای بالا می روی
که من از آن پایین آمده ام
شگفتا که
با این همه دوری
به هم نزدیکیم
تو آینة جوانی من
ومن چشم انداز پیری تو ام
عصای من!
تجربه های مرا عصای خود کن
مگذار پرتگاهی
نخاع ارتباط تو را
با زندگی قطع کند

فرزندم !
همیشه بالای کوه مردی است
و پایین کوه، کودکی
که پدر خویش را صدا می زند


رضا افضلی

15/9/81

گر امّیدِ روشن نتابد به راهت( رضا افضلی )


امید و یأس

**

گر امّیدِ روشن نتابد به راهت
بَرَد یأس ها ، بر لبِ پرتگاهت

امیدت زدل گرزند پَر، به آنی
کَشَد ظلمت غم، به روزِسیاهت

فرو می رود دست و پایت به شِن ها
شود ناامیدی اگر سَّدِ راهت

شود روزِ روشن، چو شب های مظلم
نبیند به جز تیرگی را نگاهت

بَرَد گرکه دوران، امید از دلِ تو
نمانَد به سینه، مگر دود آهت

تو با آرزو شاهِ بی تاج و تختی
که جز شادمانی نباشد سپاهت

امیدت اگر گنج خود را گشاید 
نهد از ستاره درخشان کلاهت

تو آن یوسف بی گناهی، که دونان
به حیلت فکندند درعمق چاهت

یکی زین همه نا برادر نگوید
که بوده همین بی گناهی، گناهت

نه اختر دمد بر سر چاه ژرفت
نه بَدر افکند گاهگاهی نگاهت

امیدَت تهمتن شود تا که آید 
برآرد زچاه و نِشانَد به گاهت

 

رضا افضلی

24/7/1391

 

درآن جایی که خلوت مالِ زن هاست( رضا افضلی )


مکرّر می کند آخ و اوفینا

**

درآن جایی که خلوت مالِ زن هاست
مجالِ شادی و فریاد و غوغاست

چو آید حرف های محرمانه
«نرینه» رانده می گردد زخانه

فضا را پُرکند امواجِ خنده
مثال رَفرفِ صدها پرنده

زنی با عشوه ها، رقصان و دف زن
به گِردِ او زنان ،خندان و کف زن

بخواند زن سرود «خاله رورو»
به حالِِ خم شدن،برخاستن،دو

جلو آورده با «بالِش» شکم را
نشان داده چوآبستن ورم را

نهد با جیغ، روی پنجه، پاها
بخواند شعرِ «رورو» با اداها:

خدایا از فشارِ درد مردم
بلانسبت چه .ُه بود این که خوردم

مکرّر می کند آخ و اوفینا
جماعت کف زند گرمِ تماشا1

//اگر بوی خوش از دیگی روان است//

اگر بوی خوش از دیگی روان است
کمی زان، روزیِ همسایگان است

محبّت ها، قرینِ سادگی هاست
به رسمِ «کاسة همسادگی» هاست

به وقتِ ظهر بینی سایه ای را
که کوبد خانة همسایه ای را

بگوید،چون دهد ظرف غذارا
نباشد این غذا، قابل شمارا

سرِ بُشقاب و کاسه گه قدح ها
گرفته جِلوة قوسِ قُزَح ها

بُوَداز بس که شادی بخش و خوشبو
بینگیزد زِ هر کودک هیاهو


1- خاله رورو

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

خاطرات قدیم یادت هست؟( رضا افضلی )

 


خاطرات قدیم

**
خاطرات قدیم یادت هست؟
باغ عطر و شمیم یادت هست؟

روزگارِ صفا و پاکی ها
آن بهشتِ نعیم یادت هست؟

بخشش و جشن و سفرة شادی
مردمانِ کریم یادت هست؟

روزهای بهشتیِ بازی
بی خبر از جَحیم یادت هست؟

میهمانی کنارِ دخترکان
برحصیر وگلیم یادت هست؟

شور ما در کنار باغچه ها
همچو رقص نسیم یادت هست؟

درس و مکتب، قرائتِ ملّا
الف و لام و میم یادت هست؟

تَق تَقِ چَکّشِ حَلب سازان
سوز و سازِ لحیم یادت هست؟

روی چینی شکسته و قوری
بخیه و بندِ سیم یادت هست؟

در علف های خشک عطاری
تلخ و شور حکیم یادت هست؟

موقع یارگیری و بازی
بغضِ طفلِ یتیم یادت هست؟

تاکه تقسیم را بیاموزیم
آن تُرنج دونیم یادت هست؟

در میانِ سیاهیِ پی آب
طفلِ بی ترس وبیم یادت هست؟

وسطِ خانه های آجر فرش
حوض های قدیم یادت هست؟

در شبِ شامِ نذریِ کوچه
دیگ های هلیم یادت هست؟

شامِ شب، زیرِتوری مهتاب
بام های عظیم یادت هست؟

در کنارِ بساط همسایه
رختخوابِ حَجیم یادت هست؟

کوزة آب مشترک بربام
مردمانِ رحیم یادت هست؟

درشبِ پُر ستاره، کوچِ شهاب
در رَهی مستقیم،یادت هست؟

روی دیوار خانه های بزرگ
خواندنِ «یاکریم» یادت هست؟

کودکی رفته و جوانی ها
آمده فصل نا توانی ها

باز هم بس امید ها باقی ست
دل خوشی با نوید ها باقی ست

 

رضا افضلی
22/7/91

چشم هایت از نجابت( رضا افضلی )

 


ابرهای پاره پاره

**

چشم هایت از نجابت
چشمه هایِ بی گناهی

در زلالش رقصْ رقصان
هر نگاهت، مثل ماهی

ماهتابِ چهرة تو
مایة بهتِ ستاره

عاشقان در هرکنارت
ابرهای پاره پاره

ای سراپایت ز پاکی
مثل شبنم، مثل باران

می دوی در خلوتِ من
چون زلالِ چشمه ساران

هر سحر در چشم هایم
انتظارِِِ دیدن تو

تا گلِ محبوبه ام را
بو کنم در دامنِ تو

چون گلِ یاس سپیدی
سرنهی بر شانة من

عطرِگلهای جهان را
آوری در خانة من

 

رضا افضلی

12/10/68

ما کوه عشق را این سان که کنده ایم ( رضا افضلی )

 


همرنگِ آتش

**

ما کوه عشق را
این سان که کنده ایم
فرهاد هم نکند
مجنون اگر بیاید
بر این جنون قاطع ما
رشک می برد.

دامان ما چو برگ گل صبح
در بطن غنچه ای
در انتظار دستِ پگاه است
ما همچو بیژنیم

امّید
با گیسوانِ همچو کمندش
منیژه وار

اینک چو ماه
بر سر چاه است.
ای هیمه های دورترینِ کویرها!
بر روی هم شوید

دریای آتشی بِفروزید
ما چون سیاوشیم
از بَس میان شعله گذر کردیم

همرنگ آتشیم.

 

رضا افضلی

7/3/64