اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

با پرانتزِ پاها و عصا های براق ( رضا افضلی )

 


مشتریان این بانک

** 
با پرانتزِ پاها و
عصا های براق
انگار روی یخ
قدم بر می دارند
مشتریان این بانک

*
با عینک های سنگین و
دستان چروک و
مُهر های برنجی
پشتِ گیشه ها ایستاده اند
با لباس های کم مصرف و
پاچه هایی که در جوراب
گیر کرده اند
گاه تنها
وگاه در مصاحبت طاووسی رعنا
که محافظِ عطر آگین آنان است

*
پشت گیشه
خود شمار ها ی برقی
رزق شماری می کنند
وتحویلداران افروخته
چای ولرمِ را
شتابزده سرمی کشند
هر دسته اسکناس
چون قالبی یخ است
در زیرِ آفتاب مخارج.

 


رضا افضلی

1380

ته سیگاری دیگررا( رضا افضلی )

 


فاتحه

**

ته سیگاری دیگررا
چون میخی سرخ
بر خاک فرو می کند
کنارگوری تازه
گورکن
به انتظار مرده ای
نشسته است

قرقره ی نگاهش را
می پیچاند
تا تابوتی را
باد بادک وار
فرود آرد
چون واکسی دوره گردی
که به خواهش
منتظرکفش تازه ای است

یا نانوایی که برسرِ تنور
خمیر آماده را
درختان بلند «خواجه ربیع»
تدفین خورشیدرا
نگاه می کنند

مرد کورِ خطبه خوان
دخترش عصای او
می آید

تا مطابق آیین
خطاب با مرده ای پارسی
بگوید :«اِفهَم»

گور کن فرازِ گور آمده است
می رود و مزدش را در جیب می شمارد
گو رکن به خانه اش رسیده است.

فاتحه*

 


رضا افضلی

.مشهد 15/4/58

غنی پوشد، حریرِ نرم و زیبا( رضا افضلی )


به روی فقر می خندد لبِ شاه

**

غنی پوشد، حریرِ نرم و زیبا
شود درجامه، طاووسی فریبا

لباسِ فقر روشن یا که تیره
زرنگین وصله ها داردجزیره

بسی مسکین شود با مرگ،خاموش
شود در دخمة سردش فراموش

به دست آورده نان،از«چرخ ریسی»
سپرده عمرِخود درفقروپیسی

نگردد دور ازو اندوه با خشم
که می ریسد به دوکِ روز و شب پشم

شود پا و کمر خشک ازنشستن
به گاهِ پسته و فندق شکستن

یکی تسبیح می سازد ز«مُهره» 
یکی در «مُهر» سازی گشته شهره

غبارِخاک وخُل باشد روانه 
به هر جای فضای تنگِ خانه

همه باشند «دایم نا امید»ان
به راه زندگی،«هردم شهید*»ان

زدیوارِ خراب و زشت درگاه
به روی فقر می خندد لب شاه

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی


*هردم شهید: بی نوا، تهی دست، کمبغل/رک: فرهنگ گویشی/ این ترکیب را افغانی ها به کار می برند.
در تصویر:چاقو تیز کن با چرخ پایی اش در کنار جوی آب خیابان.زنان در کنار جوی به شستن مشغولند.
آب خیابان: یا « آب بالا خیابان » آبی که از بیرون از مشهد می آمد و وارد شهر می شد و از جوی بالا خیابان می گذشت و سپس از صحن کهنه به پایین خیابان می رسید.در لهجه مشهدی ها :جوب خیابان.
کُرُزُن انگلیسی،آب خیابان را که از میان خیابان های علیا و سفلی می گذشت و دو سوی آن محلّ نشستن و تفریح برخی از مردم مشهد بود به خیابان شانزه لیزه در پاریس مانند کرده بود.

 

امواج کوه شکنِ اقیانوس ( رضا افضلی )


امواج کوه شکن

**

امواج کوه شکنِ اقیانوس
همراهِآب اَفشانی شده اند

که در خلوتِ درّه
سرش را به سنگ می کوبد.

 

رضا افضلی

14/3/80

آوارگان! به چنگ زمستان چه می کنید؟ ( رضا افضلی )


چه می کنید؟

**

آوارگان! به چنگ زمستان چه می کنید؟
در زیر برف و بارش باران چه می کنید؟

تا بذر وعده ها به شما حاصلی دهد
در اردوی فشردة اسکان چه می کنید؟

شب های دلگرفته درآن سرپناه تنگ
باخشم باد و جنبش طوفان چه می کنید؟

هر خیمه را به سیم و رسن سفت کرده اید
با سقف های کوته و لرزان چه می کنید؟

گیرم که سقف چادر پوسیده نم نداد
با اشک های تازه یتیمان چه می کنید؟

اکنون که برف آمده و راه بسته است
باکودکان و سفره بی نان چه می کنید؟

در دست و پای تنگ و تکاپوی مادران
بی گاز و برق و طفل هراسان چه می کنید؟

قربانیان زلزله آسوده اند لیک
با ماندگان بی سر و سامان چه می کنید؟

روی زمین نم زده با درد دست و پا
بی نظمِ زخمبندی و درمان چه می کنید؟

از بحثِ درس و مدرسه چیزی نگویمت
با باد برف و سوز زمستان چه می کنید؟

دل از میان شهر کَشد پَر به سویتان
تابنگرد به منزل ویران چه می کنید؟

 

رضا افضلی

25/8/91

زیک دلّاک آید گونه گون کار( رضا افضلی )


زیک دلّاک آید گونه گون کار

**

زیک دلّاک آید گونه گون کار
هنرازپنجه اش ریزد به خروار

به میدانِ بخار و شُرشُرِ آب
گذارد عمرخود،گویی به مهتاب

به دستِ از حنا گردیده لاله
گذارد سطل و بردارد پیاله

بشوید پیکر پیر و جوان را
شناسد اصل و فرع این وآن را

نشیند در مِهی با هیکلِ تر
تراشد زیرِریش و صورت و سر

گهی دندان کشد با «گازانبر»
که خیزد درد، بعد از خونِ شُرشُر

نهد کرسیچه ای را در گذرگاه
محاسن را کند اصلاح و کوتاه

گهی سر می بُرَدآن جای کودک
گهی زالو بیندازد به کورک

به دُمبَل چون زند او زخمِ نِشتر
به چشمِ کودکان آید ستمگر

به سنگ وچرم،تیغش راکند تیز
کند کودک زتیغ تیز، پرهیز

شود سر زیر دستش پنبه کاری
نهد باتیغ بر سر یادگاری

همه ابزارِ آن دلّاکِ مسکین
شود مجموع، در یک کیفِ

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

نشیند چار زانو مردِ رمّال ( رضا افضلی )


زنان آیند پیشش مخفی ازشو

**

نشیند چار زانو مردِ رمّال
کند وا سرکتاب و می زند فال

زنان آیند پیشش، مخفی از شو
که خواند بهرِآنان وِرد و جادو

کتابی قهوه ای دارد به بُقچه
کنارش حِرزها را کرده بُنچه

دعاها هستة حِرزِجواد است
عِلاجِ سرد باد و گرم باد است

فروشد در بساطش مردِ شیّاد
ز«شیر مرغ و جان آدمی زاد»

فروشد غافلان را باطلُ السِحر
دهد داروی افزون کردن مِهر

برای جلب، دارد مُهرة مار
برای دفع، پیهِ گرگ و کفتار

نشاند کودکی را مردِ کف بین
به پیشِ آینه، با مکر و تلقین

بیندازد به روی طفل، چادر
زتلقیناتِ خود، اورا کند پُر

//به شیشه عطرِ یاس و عطرِ سُنبل//

صفوفِ شیشه، چیده در دکان ها
شده رنگین تر از رنگین کمان ها

دمد زآنها بهارِ شادی افشان
که معبر گیرد از بوی خوشش جان

به هر سو شیشه ای با عطرِ رنگین
فروشد عشوه در ظرفِ بلورین

به شیشه، عطرِ یاس و عطرِ سُنبُل
بنفشه،رازقی،مریم ،قَرَنفُل

رسد از هریکی بوی جوانی
بنفش و زرد و سبز و ارغوانی

//صفِ تسبیح، چون انگورِآونگ//

دکان هایی است مثلِ تاکزاران
که دل را می برد از رهگذاران

عقیق و شیشه وفیروزه وسنگ
کرشمه می فروشد رنگ وارنگ

سیاه و سرخ وسبز وزرد و آبی
بنفش و صورتی رنگ و شرابی

شده از لعل و لاک و گونه گون سنگ
صفِ تسبیح چون انگورِآونگ

مثالِ موج های آتش و دود
درخشد دسته های «شاه مقصود»


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش(رضا افضلی )


چوپانَک

**

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش
کِز کرده لای سبزه، گُنجشکانِ پایش

با تار و پودِ سبزه، گل های بهاران
گسترده چون رنگین کمان، فرشی برایش

هردم نسیمی، می نوازد چهره اش را
چون مادری با گیسوی نرم و رهایش

چون دسته های ابر، سرگرمِ چَرایند
در شیبِ سبزِ تپّه، میش وبَرّه هایش

بادی که می چَرخد درونِ کوزة او
مانندِ لالایی شده، لحنِ صدایش

آن سو، سگی، چرخانده چشمِ قرمزش را
بی هیچ غوغایی، به سوی آشنایش

ناگاه قوچی می جَهَد زنگوله جُنبان
چوپانِ کوچک می پرد ناگه زجایش

چوپانکِ هشیار، با آوازِشادی
ریزد به روی گلّه، بانگِ های هایش.

 

رضا افضلی

 9/2/77

حرم دارد نشان از روز محشر ( رضا افضلی )


حرم دارد نشان از روز محشر

**

حرم دارد نشان از روز محشر
که عاشورا ست، رستاخیزِ دیگر

بجوشد موج موجِ سوگواران
زصحنِ کهنه مثلِ کشتزاران

جماعت، مثلِ یک دریای پرجوش
فشارد کِشتیِ غم را درآغوش

به دوشِ خلق چرخد «نخلِ» ماتم
کشد صد پهلوان آن را دمادم

به موجِ خلق ها اورا شتاب است
شناورخانه ای برروی آب است

زهر جمعی به گوش آید، هیاهو
جماعت اشک می بارد زهرسو

به روی گونه ها غلتنده شبنم
چکد خاموش، چون بارانِ نم نم

شده قوسِ قُزَح، رایاتِ رنگین
زسبز و سرخ وآبی، زرد و نیلین

فتد بی هوش، روی موجِ دستان
سیه پوشی به هردم همچو مستان

به روی دست ها خوابیده مدهوش
زلب ها،خطِّ کف لغزیده تاگوش

قمه بر دستِ مردانِ خروشا ن
زکاکُل، چشمه های سرخ، جوشان

شده چون خارپشتی اسب، از تیر
رَوَد درکوچة مردانِ زنجیر

دو کفتر روی زین با پای بسته
زده زُل بر عزا داران خسته

رسد چون سیل، خیلِ سینه زن ها
کبود و سرخ گون، پشت و بدن ها

بپاشدکاه را برکَلّه اش «شیر»
که دارد پیش رو نعشی پر از تیر

به روی هر عَلَم تیغه ی علامت
کند تعظیم و گردد، راست قامت

شده روی طبق گهواره جُنبان
به حیرت، کودکی کِزکرده در آن

به هر نوبت یَلی گیرد عَلَم را
گذارد برزمین محکم قدم را

بلرزد برعلم زنگوله و زنگ
شود آوای طبل و پا، هماهنگ

زسویی سیل ها آید به دریا
زدیگر سو برون ریزد به غوغا

شده رایات، بابالِ تپنده
چو یک رنگین کمان،امّاجَهَنده

زبس بارد جما عت دمبدم اشک
بَرَد برگریه هاشان آسمان رشک

کبوتر هم شده گویی پریشان
پَرَد برگنبد و بالای ایوان


//به چشمِ رهگذر،گنبد هویداست//

حرم باغِ امیدِ مؤمنین است
به راحت، جَنّت روی زمین است

حرم افزون و کم، از دور پیداست
به چشم رهگذر،گنبد هویداست

به هنگامِ گذشتن ازخیابا ن
کند عابر، سلامی سوی ایوان

به سقّا خانه ی (اسمال طلایی)
دهد گُل،کِشت های روشنایی

به خلوتگاه، صدها شمعِ گریان
پدیدآورده، یک شامِ غریبان

کند خاموش مردی، شمع ها را
بخشکانَد، گذارِ دمع ها را

فرستد شمع ها را دستِ طَمّاع
برای بار چندم پیش شَمّاع

 

 به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)

سروده در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

نشناختم خودم را، این کم زکمترین را ( رضا افضلی )

تاریخ باغ فین

**


نشناختم خودم را، این کم زکمترین را
گم کرده ام ز حیرت سرچشمة یقین را

چون پیک های چاپار، تعویض کرده صد بار
با نونفس سمندان، پیموده ام زمین را

رقصد به راه مقصد، یالِ پریشِ اسبم
چسبده ام به سختی،بادست قاچ زین را

ره بندِ نیمه شب را، بُرده به خوابِ غفلت
با حیله کرده غافل، دزدان درکمین را

از باغِ سرخگل ها، در هر شفق گذشتم
دیدم به هر سپیده، گل های فرودین را

برآرزوی فردا ، هردم نماز بردم
برآستان راهش، سودم بسی جبین را

چون چشمة زلالی از صخره ها گذشتم
تا یابمش به آخر، آن قُلزم یقین را

افکنده بس گره ها، در کارِ من زمانه
گر ببینی ام به چهره، خطِّ چروکِ و چین را

در خاطرات تلخش ،دنیا به یاد دارد،
بس گرگِ چون شبانان، پوشیده پوستین را

پاداشِ خدمتِ خلق، مرگ است نزد دونان
هرکس که خوانده باشد، تاریخِ باغ فین را

یک لحظه نیست عالَم، خالی زحق پژوهان
با آن که بشکند دهر، بس مشتِ آهنین را

این جام های کوچک، غم را نمی زداید
ساقی! زباده پر کن، دیرینه ساتگین را

 

رضا افضلی

16 /4/91

میانِ خیمة مجنون و خیمة لیلی( رضا افضلی )


مسافت

میانِ خیمة مجنون و خیمة لیلی
مسافتی ست که چون طولِ آه کوتاه است

چه رفته است که عاشق در این رهِ نزدیک
چو باد می رود، امّا هنوز در راه است.

 

رضاافضلی

18/1/67

ای کاش اگر روی زمین می ماندیم( رضا افضلی )



ساعت شنی

ای کاش اگر روی زمین می ماندیم
بر توسن عدل و آشتی می راندیم

ای کاش چو ساعت شنی بود اجل
پایان نرسیده،باز می چرخاندیم.

 

رضا افضلی

41/10/91