اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

درشکه صف زده پهلوی معبر ( رضا افضلی )

 

به آتش صف زده کِتری و قوری

**

درشکه صف زده پهلوی معبر
شده از نَرمه باران،اسب ها تر

پیِ هم ایستاده اسب و گاری
به زیرِ نِزمِ یک روز بهاری

سرِ اسبان درون تُبره هابند
به یال و دُم نشسته شبنمی چند

درخشد در میانِ قهوه خانه
به قندان ها تگرگِ دانه دانه

سماور ایستاده قَدِّ آدم
کزو نوشند قوری ها دمادم

به آتش صف زده کِتری و قوری
به دوشش قهوه چی افکنده موری

به روی شعله های قهوه خانه
بخواند دیزیِ سنگی ترانه

//به قلبِ قهوه خانه پیرِنقّال//

به قلبِ قهوه خانه، پیر ِنقّال
به سردستار دارد، برکمرشال

فکنده از دو سو، موهای بسیار
که باشد نقره افشانی نگونسار

عصا زیرِ بغل، از نَقلِ خود مست
بکوبد ناگهان برهم کفِ دست

چنان تازد به میدانِ سخن گرم
که دل ها را کند در چنگِ خود نرم

سخن گوید زمکرِخیلِ نامرد
حدیثش نیست،غیر از قِصّة درد

به آوازی گهی زیر و گهی بم
بگوید قصّة سهراب و رستم

سخن گوید ز رفتاری که تقدیر
کند با نوجوان و کودک و پیر

مُجَسَّم می کند، تیر وکمانی
به دستِ پر توان پهلوانی

نشان گیرد عصایش را چو زوبین
به نامردان کند صد بار نفرین

پَرانَد گُرز و زوبین را بِه پِندار
توگویی هست خود در جنگِ اشرار

لبش را گاه سازد با زبان تر
سخن گوید زبرقِ تیغ و خنجر

چنان هر صحنه را سازد مُجسم
که گویی می رسد با رخش،رستم

ببارد واژه هایش، همچو رگبار
بِجُنبد کاکُلش بیرون ز دستار

کُند نقّال رُخ را برچپ و راست
بیانش چون خروش و خشم دریاست

به معبرهای سکّو می زندگشت
به پنداری که رستم در دل دشت

زِرِه بر قامت و پوشیده خِفتان
رجز خوان است چون رعدِ خروشان

کمان بر دست، چون آید به پیکار
رَمَد دشمن از او، چون دسته ای سار

چو می خواهد که پَرّاند سِنان را
کندوا هم دوپا و هم دهان را

همه مبهوتِ نَقلَش عاشقانه
زخاطر بُرده کُنجِ قهوه خانه

ز بس گرم است این افسانة درد
که چایی ها دوباره می شود سرد

شغادِ نابرادر چون کَنَد چاه
کشدنَقّال ازعُمقِ جگرآه

چورستم تا کمر افتد به سوراخ
رسد برگوش ها رگباری از آخ

دهانِ «نَقل گو» در این فسانه 
شده چون کورة آتش دهانه

دهان ها از شُکوهِ نَقلِ او وا 
که ماند باقیِ نقلش به فردا

//کند صوت و صدا نقّال را «کیش»//

شود قلیان به گاهِ نقل،تعطیل
نباشدجز برای نقل،تعجیل

به دیوار بلند قهوه خانه
بُوَد هرگوشه از نقشی نشانه

به پَرده بزم و رزم و شب نشینی
همه مضمونشان رزمی و دینی

هنرمندانِ آن «مکتب ندیده»
به پَرده، صحنة رنگین کشیده

نقوش پرده هرجایش به رنگی
امامی،لشکری،بزمی و جنگی

نمای صحنه ها نزدیک و بس دور
سواری دروسط با هالة نور

«گرامافون» برآرد چون که سررا
کند از نغمه، مملو رهگذر را

رسد چون هرکجا «صندوقِ افسون»
حیاتِ مردمان گردد دگرگون

دهد از قهوه خانه نَقل را رَم
بَرَد نقّال را از یاد کم کم

درین«شطرنج»ِ دنیای کم و بیش
کند صوت و صدا نَقّال را «کیش»

 

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)
سروده ی در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

در خواب نیز یکسره رایانه روشن است ( رضا افضلی )

مهمانی است

در همه ی خواب های من

**


در خواب نیز یکسره رایانه روشن است
این جامِ جم همیشه شب و روز با من است

در خواب خوش نرفته که آید به پیش چشم
تصویر دوستان،که گل باغ وگلشن است

در خواب هم کلیک کنم روی عکسشان
گویی که دوست را به رگانم نشیمن است

نارفته این زپیش نظر، آن رسد زراه
خورشیدِ دوست، در شب من پرتو افکن است

مهمانی است در همه ی خواب های من 
صبح است و عید و تودة گل ها چو خرمن است

گویی که صبح عید شده از شکوفه ها
هر سوی باغ تخت گل و طاق سوسن است

پیشم صفوف پنجره ی بازو بسته را
بینم چو یک سپهرِ ستاره که روشن است

هر شب هزار پنجره آید به خواب من 
دیوارِ شب زپنجره ها پر ز روزن است

با فقر، دست و پنجه کنم نرم و این بهار 
فقر جدید هستی من فقر آهن است

دارم زبان شعرو سخن لیک، هرقلم
در وصف سرنوشت بشرگنگ و الکن است

افتاده ام به چاه، چوبیژن به قرن نو
آزادی ام زبند به دست تَهمتَن است.



رضا افضلی

جاده بسازیم به هم برسند تا قرارها به هم نخورد( رضا افضلی )


جاده بسازیم

**

جاده بسازیم
تا عاشقان
به هم برسند
تا قرارها به هم نخورد
وتورِ سپیدِ عروسی
درخُمِ ناگهان
سیاه نشود

**
تونل هارا پهن کنیم
تا امید ها
از تنگراهِ یأس
نگذرند
وبر خاک های سرخ
دراز نکشند

**
جاده بسازیم
تا دلهره ها
سبقت نگیرند
تا راهِ حیات،
ازپیچ و خَمِ مرگ نگذرد
تا تخت های «بیمارخانه»
خالی بماند
تا بازار «کُلیه» و «پُروتِز» کساد شود
و نهال های خدا تکه تکه نشود
و مسجدها
جا کم نیاورند

**
جاده هارا یک طرفه کنیم
تا مرگ
از هر سو نتازد
تا تالار های معلولین
پُر نشود
تا عمرها
مُهرِ باطل نخورد
تا هر پاسگاه
گُمچَرخ های پَرچ و مُچاله ماشین هارا
در چشم اندازش ردیف نکند

*
جاده بسازیم
که تخمه شکنان شادی
با پوست های بر لب چسبیده
وشیرینی های نا جویده
زیر چادرنمازها
و ملافه های کنارِراه
نخوابند
تا سرِ کوچه ها
حجله نبندند
تا بر آینه عروسان نوار مشکی نیاویزند

**
مهندسان را
با آمبولانس های اورژانس
به نجات جاده ها بفرستیم
چوبه های دار و میله های زندان را
به جاده سازان بدهم
تا سقف تونل هارا
محکم کنند

**
نگذاریم
هنوز هم
تریلی های خواب
با آکاردئون های اتوبوس
سمفونی مرگ را بنوازند

**
جاده بسازیم
تاماشین های خودکارِ راهسازی
با بیل پهن خود
فاجعه هارا
ریشه کن کنند

**
کره زمین را
به نوار جاده ها محکم کنیم
جاده بسازیم
جاده بسازیم
جاده بسازیم


رضاافضلی
حدود سال 84-85مشهد

 

شایقِ نظم تو و نثر شکر بار توام( رضا افضلی )


به دوست عزیزم : استاد حسن لاهوتی

وهمسر نازینش سرکار خانم فاطمه لاهوتی (فریده=فری)

وفرزندان دانشورشان: آقایان رضا و علی و سرکارخانم شیما لاهوتی

**


شایقِ نظم تو و نثر شکر بار توام
جذب اندیشة لاهوتی و پندار توام

دل من رقص کند با قلمِ عاشق تو
مولوی خوانم و، جویندة آثار توام

نغمه هایت همه از ساز دلت برخیزد
عاشق پنجه و آن زیر و بم تار توام

درسرم رقص کند نغمة لاهوتی تو
سال ها شیفتة زخمه و هنجار توام

هنرِ تو حَسن وخُلقِ تو اَحسَن زهنر
راغبِ حُسنِ تو و گرمیِ گفتار توام

قلمت نَحل اگر نیست، بگو از چه سَبب
خوگرِ نو سخنِ نغز و شکر دار توام

کِلکِ تو نقب به دریای گهر ها زده است
عاشقِ توت فشان کلکِ گهر بار توام

عاشق اعظم تو خواجه جلال است و یقین
کس به من خرده نگیرد که گرفتار توام

مادرت شیر و پدر شهد محبت نوشاند
عجبی نیست که دلبستة رفتار تو ام

به نکو همسر تو باد فری! کان همه سال
بود همکارم و در بحث چو همکار توام

او بسی صبح زتو نامه و پیغام آورد 
زین سبب با خبر از پایة آثار توام

ماهبانوی تو فعّال و، تو خود وقفِ ادب 
شاهد زحمت او، همّت بسیار تو ام

یارِ لاهوتیِ بانظم و وفای تو، رساند
روز ها آگهی از رنج شب و کار توام

چشم بد دور! اگر تب بدود در تن تو
نگران تو و غم های پرستار توام

من که بیمارم و با درد ستیزم همه سال
چند ماهی ست به فکر تنِ تبدار تو ام

هفتخوانی ست سر راهِ بشر، رستمِ عشق!
به امید ظفر و فتح، ز پیکار تو ام

گلشن آرای رضا و علی و شیمایی
منتظر بهرِ بهارِ خوش و پُربار توام

یأس را راه مبادا به دلت لاهوتی!
چشم در راه تو و شادیِ سرشار توام

زود برخیزو به ساز و قلمت روح ببخش!
باز بنواز و بخوان! کهنه شنیدار تو ام

«ارغنون» ساز شو و گردِ جهان چرخ بزن
من چویاران ادب، تشنة گفتار توام

گردشی کن به هوای خوشِ زیبایی و نور
به وطن آی که من، عاشقِ دیدار تو ام

کوک کن ساز،به هر انجمنِ شعر که من 
چون همه منتظرِ نغمه و اشعار توام.

 

با ارادت و اخلاص

 رضا افضلی

مشهد 30/10/91

با یک خبرِ کوتاه گویند: فلانی مُرد( رضا افضلی )


با یک خبر کوتاه

**

با یک خبرِ کوتاه گویند: فلانی مُرد
خوش بود و سخن می گفت، ناگاه به آنی مرد

هر بامی و هر شامی،افسوس کنان گوییم
صدحیف که پیری رفت،دردا که جوانی مرد

در حُکمِ جهانِ ما ، کی چون و چرا باشد
بدخواه به جا ماند و بس یوسفِ ثانی مرد

آرش به کمانگیری، باشی تو اگر دیری
گویند به پیغامی، آن گُردِ جهانی مرد

با عمرِ صد و اندی،بس بیدِکهن برجاست
بس تازه نهال تُرد، از خشمِ خزانی مرد

مرگ است و ندارد او، درکِ کهن و نو را
بس پیر به جا ماند و، بس طفل به آنی مرد

باید چه کُنَد انسان ، در هستیِ کوتاهش
هم سروِ سرافرازو هم بیدِکمانی مرد

خوش نامی و بد نامی باشد ثمر هستی
بسیار بَنا ماند و بس باعث و بانی مرد

باید که کنم کاری، زان پیش که مرد و زن
دریک خبر کوتاه گویند: فلانی مرد.

 

رضا افضلی

8/2/90

کارگردان پشت دیوار بلند سن، نشسته( رضا افضلی )


پشت دیوار بلند سن

**
کارگردان،
پشت دیوار بلند سن، نشسته

می دهد فرمان
یک یک آدم ها

با سفارش های او بر صفحۀ خاطر
به روی صحنه می آیند

می گریند، می خندند
پاره ای دست گروهی را

با زنجیر می بندند.
آن که غالب

وان که مغلوب است
بازی اش خوب است

کارگردان را
بازی دلچسب و مطلوب است.

ای تماشاگر!
ای زدیدِ صحنه ای خرسند

وز نگاه پرده ای غمگین
خود به روی صحنه ای شاید.

 


رضا افضلی
ششم شهریور1352

نقل شده از مجموعة شعر (در شهر غمگرفتی پاییز)


آدم عجیب الخلقه ای ( رضا افضلی )


کفش تنگ

**

آدم عجیب الخلقه ای
شده ام
فشارخونم با نرخ دلار
بالا و پایین می رود
و تلخی های زندگی
هرروز
خونم را شیرین تر می کند
احساس می کنم

زمین کفش تنگی است در پای روح من
نسل من نتوانست
این کفش را گشاد کند
یاس می خواهد:

از قفس استخوانی ام پرواز کنم
امید می گوید
تا بمانم
و در بهاران
بال و پر باز کنم.

 

رضا افضلی

17/8/91

ادای نذرِ خود را شاه عبّاس( رضا افضلی )


ادای نذرِخود را شاه عباس

**

ادای نذرِ خود را شاه عبّاس
رها سازد، مُرصّع تختِ الماس

زشهرِ اصفهان پای پیاده
به سوی شهر مشهد رو نهاده

به خود داده لقب «کلبِ علی» را
نشانده روی مُهرِ خود «ولی» را

پس و پیشِِ رهش اردوی بسیار
برای راحتِ او می کند کار

به همراهش بسی پیر و جوان است
که روی «هودج» و«تختِ روان» است

(همان باقتلِ عامش زورکرده
برادر های خود را کورکرده

پسر کشته، پدر را کرده محبوس1
کنون دارد پیاده نیّتِ توس)

به اردو با دو تن پای پیاده
به مشهد ، از رهِ «تون» پانهاده

خبر پیچیده در هرجا شتابان
یاده رفته مشهد شاه ایران

مُیّسَر می شود هرروز، شه را
شود پوینده «شش فرسنگ»ره را

بنا گردیده، هر منزل رباطی
که باشد کاروان ها را بساطی

رُباطان را دهد هرکس شماری
یکی کم بوده گویی از هزاری


//شود چترِمرصّع، سایه گاهش//


گروهی پیشِ شه همواره درراه
که سازد راهِ اورا صاف و کوتاه

اگر خواهد، شکوفدخیمه گاهش
شود چترِ مُرصّع،بامِ راهش

زده زانو به راهش،کوهِ بسیار
زابرِِململین،پیچیده دستار

دهد مستی به شه،در بزم شاهی
کبابِ کبک و قوچ و مرغ و ماهی

دمادم چاکرانش حال جویان
به فرمان، در کنارش راه پویان

شده این شاه را پیوسته عادت
شود گاهِ اذان گرمِ عبادت

همیشه جانمازش بوده همراه
که بگزارد، نمازش را سرِِگاه

شود سجّاده اش از گُل مُعطّر
چو آید نغمة اللهُ اکبر

جلوداران او خدمت گزارا ن
دمادم با خبر از راه داران

شود تا شاه ازکشورخبردار
پیاپی پیک ها آید زدربار

به مشهد، پادشه درجمع مردم
رسد آخر به روز بیست و هشتم

 


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

با من بگو سیاوش ( رضا افضلی )


سیاوش

**

با من بگو
سیاوش

این چندمین گذارِ تو از کوهِ آتش است؟
سودابه های سودا

هر روز، هیمه های هوس را
در امتدادِ راهِ تو

انبار می کنند
ای جسته بارها

از شعله زارها
با توسن بلند

این بار هم ز بیشه ی آتش
تازان و سرفراز

گذرکن
زان سان که عاشقانِ شکوهت
در سورگاهِ آخرِ هر سال
خود آزمونِ جَستن از انبوه شعله را
تکرار می کنند

با من بگو
سیاوش
ای گُردِِ سربلند!
این چندمین گذارِ تو از کوه آتش است؟

 


رضا افضلی

69 8/8/

 

گوش کن! از چاهِ شب فریاد را خواهی شنید( رضا افضلی )


دراسفندِ تاریخ

**

گوش کن! از چاهِ شب فریاد را خواهی شنید
شِکوه های بیژن از بیداد را خواهی شنید

ای منیژه گر چو مَه بر چاهِ بیژن بنگری
ناله های رشتة پولاد را خواهی شنید

بر سرِ گلبرگ های ریخته، بر روی خاک
شیهه و سُمضربه های باد را خواهی شنید

گوش کن، از لانة لرزانِ گنجشکِ غریب
جیک جیکِ جوجة بی زاد را خواهی شنید

در سکوت شب اگر گوشِ ذِکاوت واکنی
پِچ پچِ نیلوفر و شمشاد را خواهی شنید

از دهانِ مادرِ باران که می پیچد به خویش
نعره های لحظة میلاد را خواهی شنید

ریشه ها هر لحظه زیر خاک، نقبی می زنند
گاهِ رویش خِش خِشِ ایجاد را خواهی شنید

گوش کن! ضربِ کُلنگِ آفتاب آید به گوش
بانگِ آوارِ شبِ شدّاد را خواهی شنید

گر چه شب جز بانگِ زاری را نمی بخشد به باغ
صبحِ فردا نغمه های شاد را خواهی شنید

عاقبت از شادیِ میلاد صبح آشتی
خنده های مرغکِ آزاد را خواهی شنید

ای که در اسفندِ تاریخی، بهاران دور نیست
بوی گل از بوتة خرداد را خواهی شنید.

 

 

  رضا افضلی 

27/1/66

خط می نویسی، روی غم پا می گذاری ( رضا افضلی )


خط می نویسی

**

( به عزیزم: استاد محمد تقی ابراهیمی نیا )

**

خط می نویسی، روی غم پا می گذاری
غم را به قلبِ نقطه ها جا می گذاری

درکوچه و پسکوچۀ تالار هستی 
آویزه ها از نقش زیبا می گذاری

هر تابلو، رنگین کمانِ آرزویی است
در پیشِ چشمِ اهلِ دنیا می گذاری

هر واژه ای را می نویسی، پلّه پلّه
گامی به بامِ عشق، بالا می گذاری

در گوشة شب های خلوت، با قلم نی
پا سوی آن پنهانِ پیدا می گذاری

با قایقی از نی قلم، در بحرِ واژه
اوقاتِ عمرت را به دریا می گذاری

چینت ز زلف و نقطه ات از خالِ یار است
چون نقطه بر خطّ چلیپا می گذاری

تو خالق زیبایی از وصلِ حروفی
وقتی کنار هم الفبا می گذاری

داند به خوبی خامه ات ناحقّ و حق را
اصل قضاوت را به فردا می گذاری

چون که خدا بر این قلم سوگند خورده است
لرزد به خود، وقتی که بی جا می گذاری.

 

رضا افضلی

23/10/80

زمان دیگر شد و طی شد زمانه( رضا افضلی )


 

گهواره

زمان دیگر شد و طی شد زمانه
نماند از احمد و لیلا نشانه

درختی بود و قلبی کنده برآن
که شد گهواره در نجّارخانه.

 


رضا افضلی

20/10/79