اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

بیرون نهاده صلاحی،زین دیرِدیرینه پا را ( رضا افضلی )


درسوک فریدون صلاحی

**

فریدون صلاحی


**

بیرون نهاده صلاحی،زین دیرِدیرینه پا را
سوزانده چون«شعله»1 سوکش، بیگانه و آشنا را

افتاده مدهوش و بیخود، در دامنِ خاکِ مادر
مرگش زخاطر زدوده، درمان و درد و دوا را

ابرِ زمانه گرفته، اهلِ صفا را نشانه 
هرجا که بیند نجیبی، بارد تگرگِ بلا را

چون ابرِ آبان بگرید، چَشمانِ فرزند و جُفتش
یارانِ همدل ببارید، چون چشمِ آنان خدا را

او رفته است و زدل ها، یادش نرفته که از خود
برجا نهاده نجابت، مهر و وفا و صفا را

مهمانِ جشنِ ابد را، رو سوی دنیا نباشد 
برده زخاطر وجود و، آب و زمین و هوا را

افتاده از پا صلاحی، چون ساعدی2، روی صحنه
برده ز خاطر چو کاتب، «از پا نیفتاده ها»3 را

بس قصّة ساعدی را، بُرده صلاحی به صحنه
آن صحنه های چو تُندر، توفنده و پر صدا را

بینندة هر نمایش،گوید فِری ! ای فریدون
ای آن که در عصرِ ظلمت، جان دادی آن صحنه ها را

او درگروهِ بِنامش4، گردانده انواعِ بازی
هم تجربت کرده نقشی، در پردة سینما5 را

در «برکۀ»6 شعرِ صافش، لرزد صفای جوانی
در جُنگِ آن روزِ استان7، شعرش بجوید شما را.



رضا افضلی

28/8/87

1-«شعله»: تخلّص شعری فریدون صلاحی

2-ساعدی:غلامحسین ساعدی نمایشنامه نویس مشهور و کاتب نمایشنامة« از پانیفتاده ها»

3-«ازپانیفتاده ها»: یکی از نمایشنامه های پر سرو صدایی که فریدون صلاحی کارگردانی کرده بود

4- گروه تآتر نیما:
فریدون صلاحی با تجربه سرپرستی تروپ هنری شهرزاد این بار در سال ۱۳۴۸ یعنی در همان اوایل تاسیس مرکز آموزش، گروه تئاتر نیما را بنیان گذارد. از دریچه‌ها، روسری قرمز، بلبل سرگشته، حالت چطوره مش رحیم، پاانداز، گلدونه خانم، پاتوق، تفنگ شکاری و از پا نیفتاده‌ها از جمله ۱۶ نمایشی بودند که توسط گروه تئاتر نیما به روی صحنه رفت. یکی از نمایش‌های برجسته این گروه «روسپی بزرگوار» نوشته ژان پل سارتر و ترجمه دکتر بهمن نوائی با کارگردانی فریدون صلاحی بود که در تالار شیر و خورشید به اجرا درآمد. بازیگران این نمایش را رویا صابری، رضا صابری، مصطفی هنرور، رضا کاوسی، منصور قطب، فلاحی و احمد خازنی تشکیل می‌دادند.از دیگر هنرمندان گرو ه تئاتر نیما میتوان از رضا رضاپور.مهدی صباغی. اصغر رمضانزاده.محمد تقی نژاد.مرتضی ناجی.رضا جوان. محمد روزبهی.محمودنیکوکار.احمد رضاقوچانی.محمد صفار.علی اصغر شاه میرزائی.جواد علیزاده.حمید مازار.ارسلان رمضانیان. اصغر توسلی .ابراهیم حاجی زادگان . حسین اکبری . محمد علی بهاردوست.و رضا درباری نام برد. به نقل از محمد روزبهی

5-نقشی، درپردة سینما: بازی فریدون صلاحی در فیلم «یاردرخانه» به کارگردانی خسرو سینایی

6-«برکه» نام مجموعة شعر فریدون صلاحی چاپ 1343

7-جُنگِ آن روزِ استان: شعرهای فریدون صلاحی در «شعر امروز خراسان» تالیف آزرم و سرشک، چاپ 1342آمده است.

در تصویر زیر از راست به چپ: نعمت میرزازاده/فریدون صلاحی/محسن باقرزاده/ دیده می شوند.

  

زروی بام آید هر دم آواز ( رضا افضلی )


به پشتِ بام می خواند«سحرخوان»

**


زروی بام آید هر دم آواز 
سراپاشور و شوق و عشقِ پرواز

زهر سو نغمه های شِعرِ «شب خیز»
چو نیلوفر شود درهم گلاویز

زِ«شبخوانی» شود افزون صداها
زضربه ی «زُلفی» و«کوبه ی» سراها

زند همسایه بر دیوار«گُمبه»
که کوبد دوستش در کاسه «دمبه»

یکی کوبد به پیتی کُهنه، باچوب
رمانَد خواب را از چشم ها خوب

به پشتِ بام، می خواند «سحرخوان»
زسوی دیگر آید بانگِ «قرآن»

زآجرفرش می آید صداها
صدای آبِ حوض و «چرخِ چا»ها

نشان دارد زخانم های کم خواب
«شِلَّپ»ِ ظرف ها درحوض پُر آب

چومی افتد به حوضی ظرف و زنبیل 
کشد بیرونش از سبزابه «کج بیل»


//گُلِ رنگین به روی کاسه چینی//


بِتَرکد همچو تُندَر توپ افطار
صداهای اَذان بارد چو رگبار

فراگیرد فضا را موجِ «اَلله»
شود خالی زعابرکوچه و راه

بلرزد چایِ گلگون درپیاله
به دستان جوان ودیرساله

مِهی خیزد زروی «آشِ رشته»
پُر از بوی خوشِ درهم سرشته

نُماید «قاق»ها مانند غربال
دهد عطرش به هرکودک پر و بال

زنور و تابشِ «توری» و «گِرسوز»
بگیرد «سفره خانه» چهرة روز

بجنبد آسیای هردهانی 
کنار سفرة رنگین کمانی

رطب ها می درخشد تیره و زرد
کنارِدوغ های تازه وسرد

گُلِ رنگین به روی کاسه چینی
شکوفد ناگهان درگردِ سینی

سپهرِ سفره باشد ماه باران
زگِرده ی نان و «ماقوت»ِ فراوان

برای بچّه ها مطلوبِ دیرین 
شود نان و پنیر و چای شیرین

زجمعِ کودکان،خیزد صداها
گهِ تقسیمِ «پشمک- زُلبیا»ها

شود مانندِ پیران چهرِکودک
لب و ابرو چو آراید به پشمک

شود طفلی به صورت،شکلِ درویش
ز پشمک چون نهد بر چهره اش ریش

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

گُمبه: کوبه، با مشت به در، یا دیوار کوبیدن.

گرسوز: [=گرد سوز ] نوعی چراغ نفتی که فتیله اش مدوّر و از درون گرد لوله برآمده است و شعلة مستدیر دارد/ معین.

زُلفی: حلقة در، زلفین. زنجیر در، چفت حلقة در خانه، حلقه ای که زنجیر در آن می اندازند./ فرهنگ گویشی.

 

از موج های عاصی آورده کف به لب(رضا افضلی)


سه شعر از: رضا افضلی
به انتخاب: استاد محمد علی سپانلو
درکتاب «هزار و یک شعر»

1/دریا


از موج های عاصی آورده کف به لب
وز تکمه های خردِ صدف بر کناره ها 
پیداست:
دریا دریده پیرهنش را

انبوه موج ها
پیوسته می خروشد و می آید
گویی میان سینة دریا
خشم هزار سالة تاریخ است

از سیم خاردار چه خیزد؟
از پرده و حصار چه خیزد؟

رضا افضلی
3/7/65

*

2/آرزوی درخت

زان پیشتر که بشکنید شاخة مرا
و برآتشم حلقه زنید

باید یقین کنید
چراغِ میوه هام

ذایقه ای را
روشن نمی کند
و سایه سار ندارم

می خواهم
پرنده ای فراری
در برگ های من آشیانه بسازد.
از چوبم گهواره بسازید
نه تابوت!
از من کبریتی بسازید
که فتیلة زندگی را روشن می کند.

ریشه ام را در خاک
باقی گذارید
تا از خانه ی همسایه
سر بر آورم

رضا افضلی 
29/1/59

**

3/چهارکودکِ من

چهارکودک من
چهاررشتة زنجیرِدست و پای پدر
چهار قفل به لبها
چهار میخِ صلیب
به جُل جتایِ معاش
چهارکودکِ من
چهار جوجه که در آستانِ در، هر شب
به جیک جیک ز من آب و دانه می خواهند.

چهارکودک من 
چهارتن که شهیدِ کتاب و شاعری اند
زنم، شهیدِ ششم
که سود نابرده،
ازین شراکتِ خود سال ها زیان برده ست

چهارکودکِ من
چهارسدّ بلند
به راهِ چشمة بی انتهای احساسم

چهارکودکِ من
چهاردزدِ مسلّح به مهربانی و عشق
که می برند ز من سکّه های احساسم.


رضا افضلی
25/8/61

واژه های شعرِ من هر یک ( رضا افضلی )





ازدیارِدرد

**


واژه های شعرِ من هر یک 
سالها در بسترِ اندوه خوابیده ست

جمله های شعرِ من مانندِ سیّاحان
کولة اندوهشان بر پشت

از دیارِ درد می آیند.
گر نبویی عطرِ دردم را، ز شعرِ من

چه بی دردی!

 


رضا افضلی

1353

وکیل آباد»، باشد پرهیاهو( رضا افضلی )


درآبِ سرد لرزدهندوانه

**

«وکیل آباد»، باشد پرهیاهو
بغلتد موج ها در درّة او

رسد در هراجاقی رویِ آتش
کلاه دود تا ابرویِ آتش

به سوی سنگ چین، هردم خمیدن
چو آهنگر، به آتش ها دمیدن

به لای سنگ های رودخانه
در آبِ سرد ،لرزد هندوانه

شود چرخنده قلیان، روی دستان
چو تُنگِ نشأة بخشِ می پرستان

برقصد «بادبادک»، مستِ پرواز
نسیم آرد صدای ساز و آواز

جِِدال کودکان، هنگام بازی
رسد ازمشت تا سیلی نوازی

یکی برچیده سفره،وآن نهاده
یکی بر ساحل جو ایستاده

یکی خوابیده زیر چادرِچیت
یکی آن سونشسته برسرِپیت

یکی جنبانده پارو، روی استخر
فکنده چین، به پیشانوی استخر

یکی از جنسِ مردان نواندیش
سخن گوید زصلح و دانش و کیش

نشسته گِرد او جمعی «دهان باز»
«کبوتر با کبوتر باز با باز»

سخن می گوید از ایران وخارج
زبرفِ پول و خورشیدِ مخارج


به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

مَلِک باشد زاعلام خراسان( رضا افضلی )


مَلِک» هرچندمالش بی حساب است

**

مَلِک باشد زاعلام خراسان
که باشد شهره دراقصای ایران

ملک باشد ازین رو نزدِ تُجّار
که او دارد زمین و مال بسیار

کندزان مِلک های بی کرانه
به وقف خویش، نذر«آستانه»

وکیل آباد باشد یک زمینش
گلی از باغ های عنبرینش

تجارت گر وِرا،راحت گذارد
گهی از طبعِ شعرش واژه بارد

ملک هرچندمالش بی حساب است
حریفِ «ایرج» و اهلِ «کتاب» است

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

گوید نوه ام مانی:کو موی شَبَق پوشت( رضا افضلی )


گوید نوه ام مانی:

**

گوید نوه ام مانی:کو موی شَبَق پوشت
برف است که می بارد بر صبح بناگوشت

هنگام سخن گفتن،گویند همه: بوده
موهای بلند تو ،رقصان به بَر و دوشت

گم کرده جوانی را، از کوچه ترا آرند
زیر بغلت گیرند،چون مستت و مدهوشت

گویند جوانی ها، چون رود روان بودی
تبخیر ترا کرده، چون برکه ی خاموشت

از اهل ادب بودی، اما زچه رو اکنون
کم کم شده هر چیزی، از یاد فراموشت

تا کودک خردی را، گیری به بغل از مهر
ازبیم نفس هایت، گیرند ز آغوشت

گفتم نوه را: خوش باش، اکنون که ترا باشد
این پیکر سهراب و این گونه ی گلپوشت

کاووس زمان هر روز، سازد به رَهَت آتش
کزشعله بتازاند مانند سیاووشت

مانی! به جهان مانی! با شادی و خوشخوانی
عشقت همه دم یارو، امّید همه توشت

بی وقفه بُرو تا باز، روزی نوه ات گوید:
«برف است که می بارد برصبح بناگوشت».

 

رضا افضلی

پنج شنبه 25شهریور 1389

آبستن است حادثه ای را ( رضا افضلی )


فوّاره ها

**
برای خواهرم: فاطمه*


**

آبستن است حادثه ای را
تالار

آمد شدی به گونة پرواز
با بالِ اضطراب

تا ساقة فسردة در حالِ مرگ را
در نورِ آفتاب بکارند

در معبرِ بهار

چیزی نمانده است که گنجشکِ مادری
از ضربه های سنگِ تغافل
در خونِ خود به خاک بغلتد

خونی که قطره قطره
در بسترِرگانِ جوانش
می بارد

خونِ شریفِ کیست؟
پیوسته دو اتاقکِ سیّار
در اوج و در فرودند

بر تختِ چرخدار
نوزادهای انبوه
با بوی خام کودکی و کُرک های نرم
یک باغ، شور و غلغله دارند

یک سو دری گشاده به ایوانِ زندگی
یک سو دری گشاده به سرداب های سرد
راهی که از خروشِ سیه پوشان
آغاز می شود

تا سفره ای گشاده به اشک و گلاب پاش

فوّاره ای به جانب بالا
فوّاره ای به جانب پایین
هرگز دمی ز پای نمی مانند
فوّاره های زندگی و مرگ.

 

رضا افضلی

26/3/65

طبق ها، بر سرِ چندین «طبق کَش»( رضا افضلی )


جهیزه می رسد روی طَبَق ها

**

طبق ها، بر سرِ چندین «طبق کَش»
رَوَد ازکوچة اِسپند و آتش

گهی اندک،گهی تا چِـل طبقدار

جهیزه می بَرَد از کوی و بازار

جلو دارِهمه، «آییـنه- قرآن»
دو«لاله» در دو سوی آن نگهبان

حریر و تِرمه، پـوشاکِ نهانی
شده در زَروَرَق ها ارغوانی

به پشتِ چندتن، صندوق وقالی
پلاس و رختخواب و هم نهالی

سپندی،سینی اش چرخد به دستان
شده زآتش رُخَش چون می پرستان

شود چون «کوچه دالانی» مِه آلود
درخشد بدرها،در هالة دود

اثاثِ عشوه گر، روی طبق هـا
بَرَد دل را به پشتِ زَرورق ها

یکی پرسد که روی آن طبق چیست؟
یکی پرسد میان زرورق چیست؟

زنی از بام، در حالِ نظاره
کند در دل،طبق ها را شماره

چو پیدا می شود از دور،خونچه
شکوفد درچه ها مانند غنچه

شود «گِلکار» پشت بام هم مست
نهد «ماله» زذوق خوانچه از دست

سوی بنّا چوآید، ناوه کَش، زود 
بریزدگِل ازآن ظرفِ گِل اندود

نهاده آستین را برعرق ها
نگه دوزد، به رنگین زَروَرق ها

زمین از خونِ قربانی شده تر 
به کوچه از شلوغی گشته محشر

(زنی با پنجة گلگون،زندکف)

عروسِ منتظر مانَد به خانه
به موجِِ های وهوی شادمانه

تگرگِ نُقل و تکرارِ«شولولو»
برآرد صاعقه زان چشمِ جادو

زنی باپنجة گلگون،زنددف
به آهنگش زند انبوه زن کف

میانِ شادیِ چشم انتظاران
رسد داماد، باخویشان و یاران

میانِ جمعِ مهمانانِ دلشاد
پدرآید سوی اقوامِ داماد

 

به نقل از منظومه ی بلندمنتشر نشده ی

(مشهدی های قدیمی)

سروده در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش( رضا افضلی )


چوپانَک

**

چوپانکی خوابیده، چوبی مُتکّایش
کِز کرده لای سبزه، گُنجشکانِ پایش

با تار و پودِ سبزه، گل های بهاران
گسترده چون رنگین کمان، فرشی برایش

هردم نسیمی، می نوازد چهره اش را
چون مادری با گیسوی نرم و رهایش

چون دسته های ابر، سرگرمِ چَرایند
در شیبِ سبزِ تپّه، میش وبَرّه هایش

بادی که می چَرخد درونِ کوزة او
مانندِ لالایی شده، لحنِ صدایش

آن سو، سگی، چرخانده چشمِ قرمزش را
بی هیچ غوغایی، به سوی آشنایش

ناگاه قوچی می جَهَد زنگوله جُنبان
چوپانِ کوچک می پرد ناگه زجایش

چوپانکِ هشیار، با آوازِشادی
ریزد به روی گلّه، بانگِ های هایش.

 

رضا افضلی

9/2/77

صدای اورا وقتی شنیدم ( رضا افضلی )


شهادت می دهم که اورا دیده ام

**

صدای اورا
وقتی شنیدم
که درخانقاهِ خلوتِ نبضم
هوهو می کرد

حرکتش را وقتی حس کردم
که در پیچکی سبز
ازاین خانه به آن خانه
می رفت

شهادت می دهم که اورا دیده ام
وکعبه اش را زیارت کرده ام
وقتی که مورچه ها
گردِ نانِ چسبیده به سنگ
طواف می کردند

وگنجشکانِ خیس
روی شاخه های باران خورده
دل می زدند

بگذارید
اورا همان گونه تصّور کنم
که خود دیده ام

 

رضا افضلی

29/5/80

در استخوانِ انسان از لحظة تولّد( رضا افضلی )


درفرصتِ یگانۀ هستی

**

در استخوانِ انسان
از لحظة تولّد

انبوهِ موریانة مرگ است
انسان چو یک درخت

می میرد از درون
هر چند پر شکوفه و برگ است

هر صبحدم که چهرة خود را
روی زلالِ آینه می بینم

احساس می کنم
در رشته های خویش کفن پیچ می شوم

باید چگونه باشم
در فرصتِ یگانة هستی؟

وقتی به سانِ آدم برفی
در هُرمِ آفتابِ زمان

هیچ می شوم
وقتی نخست گوهرِ دندان

افتاد از دهانم
خشتی ز طاق افتاد

فریاد برکشیدم
این خانه ماندنی نیست

دستی به روی صفحة پیشانی
بی وقفه می نویسد

خطّی که خواندنی نیست
باید بُراقِ خود را

آمادة سفر بگذارم
وقتی که مرگ

صاعقه وار آید
باید به روی اسب بخوابم
طبلِ سفر به گردنِ طبّالِ غفلت است

 

رضا افضلی

27/9/67