گوید نوه ام مانی:
**
گوید نوه ام مانی:کو موی شَبَق پوشت
برف است که می بارد بر صبح بناگوشت
هنگام سخن گفتن،گویند همه: بوده
موهای بلند تو ،رقصان به بَر و دوشت
گم کرده جوانی را، از کوچه ترا آرند
زیر بغلت گیرند،چون مستت و مدهوشت
گویند جوانی ها، چون رود روان بودی
تبخیر ترا کرده، چون برکه ی خاموشت
از اهل ادب بودی، اما زچه رو اکنون
کم کم شده هر چیزی، از یاد فراموشت
تا کودک خردی را، گیری به بغل از مهر
ازبیم نفس هایت، گیرند ز آغوشت
گفتم نوه را: خوش باش، اکنون که ترا باشد
این پیکر سهراب و این گونه ی گلپوشت
کاووس زمان هر روز، سازد به رَهَت آتش
کزشعله بتازاند مانند سیاووشت
مانی! به جهان مانی! با شادی و خوشخوانی
عشقت همه دم یارو، امّید همه توشت
بی وقفه بُرو تا باز، روزی نوه ات گوید:
«برف است که می بارد برصبح بناگوشت».
رضا افضلی
پنج شنبه 25شهریور 1389