اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

تنهایی ام را با یاد تو پُر می کنم(رضا افضلی)


معشوق همیشه ام
...
..
.

تنهایی ام را با یاد تو پُر می کنم
و شبم را با خیال تو،
چشم می بندم
تا بالای سرم بیایی
وموهایت را بر چهره ام بپاشی
معشوق همیشه ام،
مادر!


رضا افضلی

5/8/92

 

میان کوچۀ پیچانِ باریک(رضا افضلی)


رَوی از پلّۀ «هشتی» چو پایین


**

میان کوچۀ پیچانِ باریک
رسد عابر به دالان های تاریک

گهی از خانۀ پایانِ بُن بست
برون آورده یاسی مهربان دست

زند کودک میان کوچه «اَلپاس»
زدستِ شاخه گیرد خوشه ای یاس

گهی ازلای دَر چون ماهِ روشن
درخشد چهره های دختر و زن

بُوَد اغلب دو «کوبه» نصب بردر 
یکی از بهرِ ماده دیگری نر

دوسکّو منتظر باشد به مدخل
برای خسته و شخصِ مُعَطّل

بُوَد دالانِ «حولی» ها مُسَقّف
پر از سکّو و دورادورِ آن رَف

رَوی از پلّۀ «هَشتی» چو پایین
درو او خُنبی است با آبِ بلورین

بریزد آب در آن مردِ«سقّا»
که آورده ز«آب انبار» آن جا

زند دل «مَشک» و باشد دیده گریان
شود از وصله هایش قطره، رویان

به یک جا مرغِ مادر، خفته برتخم
زَنَد آن یک به خاکِ «کاله» ای شخم

به گردِ هر اتاقی بر لبِ«رَف»
کشیده بس اثاثِ زندگی صف

سماور در کنارِ تُنگ و قندان
نیِ پیچ و سرِخوش نقشِ قلیان

به رویِ کاسه ای بر روی درگاه
به چشم آید، سبیلِ تیرۀ شاه

قلم هایی که خندد در قلمدان
دواتِ «لیقه دار» و کهنه دیوان

تُشک پهن است، در صدرِاتاقی
کنارِ پنجره نزدیکِ طاقی

پدر آید به سوی « نازبالِش»
لبش می جُنبد از ذکر و نیایش

پدر چون لَم دهد آسوده برآن
پیاله آید و چائیّ و قندان

چو می پرسد زوضعِ اهل خانه
زکارِ ناشده گیرد بهانه

کسی امروز آب از «چا» کشیده؟
«رضا» رفته زدکّان نان خریده؟

دو بیتش را ز«حافظ» کرده از بر
به «پَرواری» کسی هم می زند سر

نماز ظهر را در وقت خواندید
برای جوجه ها ارزن فشاندید؟

کند شب ها سوالاتِ فراوان
زکارِ این و مکتب خانة آن

کند وقتِ رواجِ کار شادی
بنالد از زمستان و کسادی

ولی باشد به قدرت، مردِخانه
تمامی در پیِ حُکمش روانه

تمام اهل خانه نان خور او 
زمِهرو هیبتش فرمان بر او

پدر وقتی رود از خانه بیرون 
زکسری های منزل پرسد افزون

به چشم طفل آید کاه چون کوه
نُماید اندکی، بسیار و انبوه

خدا باشد به چشمِ کوچکش نور
شب مهتاب چون نورٌ علی نور

پدر از زور باشد مثل رستم
بُوَد در پنجه اش نیروی عالم

نشانَد طفل را برروی دیوار
شود هرگوشه ای زآن جا پدیدار

حضورِ او شَوَد مانع زغوغا
شود از غیبتِ او شور برپا...


..

به نقل از منظومۀ بلندمنتشر نشدۀ (مشهدی های قدیمی)
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷
رضا افضلی

صاب مرده رو، هُلِش نده(رضا افضلی)

 

کوچه ی ماشین قراضه

(خطاب زن به شوهرش/بر وزن ترانه ی مشهور

(ماشین مشدی مندلی/نه بوق داره نه صندلی)


صاب مرده رو، هُلِش نده
نمی شه روشنش کنی
مرده تِکون نمی خوره
هر چه لباس تنش کنی

برای شستن ماشین 
هی آبا رو حروم نکن
با این ندونم کاریا
عمرِ منو تموم نکن

خودِت میگی میکانیکه 
ازین اُتُل عاجز شده
حق داره چون که آهناش
خاکسترِ فِلز شده

جنازه ی این قراضه 
لونه ی گربه ها شده
از بچه های کوچمون 
پر از برو بیا شده

آخه چقد می خوای ازش
آشغالو رو جارو کنی
پوسیدگی ش داد می زنه
میخ میشه توش فرو کنی

قیافه ی این اُتُلو 
زیر بَزَک پنهون نکن
بیا بخواب خسته شدی
خودتو نصفه جون نکن

ببر دیگه جنازه رو
تو بیابون چالش بکن 
بها نده به سنداش 
تو سطل آشغالش بکن

یه بار نشد با این ماشین
زود برسی سرِکارت
سوار کنی مسافرار
دُرُس بشه کار و بارت

همیشه دستات سیاهه
حتی شبای عروس کشون
با بچه ها هُلِش می دیم
روز عزا ،دوون دوون

همسایه ها ی کوچه مون 
ازدستِ ما رَم می کنن
از ترس ما یواشکی
پشتشونو خم می کنن

آدرس می دن کوچه ی ما:
کوچه ی ماشین خرابه س
به این نشون رو کاپوتش 
چن تا آچار یه آفتابه س

تُلمبه ی سینه تو برف
هی می زنه تُلُپ تُلُپ
بس که می شیم خیس عرق
آب می خوریم قُلُپ قُلُپ

آخه مگه چی می خوریم
که این همه زور بزنیم
یه روز فَلج می شیم اَگِه
یه زور ناجور بزنیم

بازم دلت خوشه بِهِش
پشت شیشه ش گل می ذاری
دسته گلای مصنوعی 
کنار بلبل می ذاری

برای چای عصرونه
یه حَبّه هم قَن نداریم
حتی برای اِشکنه 
یه ذرّه روغن نداریم

حقوقتو برای چی
روغن و بنزین می کنی
اگه به خر عَلف بدی 
سوار می شی هین می کنی

حیف طلای من نبود 
که خرج صافکاری بشه
برای رنگ و روغنش 
قربون این گاری بشه

عوارض تازه میاد 
نداده پول بیمه شو
هر دَفه بُکسِلِش کنی 
باید بدی جریمه شو

با این که قطر سنداش 
به قدر یه کتاب شده
اسم تو نیس توی یکیش
عین یخی که آب شده

تو این ماشین یه بار نشد
بی هل دادن سوار بشیم
یه بار نشد مثل آدم
وارد یه بازار بشیم

بی لباس خاکی پاکی
حاضر بشیم تو مهمونی
پشت درای خرابش 
نَشیم اسیر و زندونی

یه بار نشد بنزین بخواد
تو جیبامون سو نزنی
برای خرج موتورش 
پیش همه رو نزنی

ول کن دیگه این اتاقو 
که داره چرخ و صندلی
هیچی نداره واسه مون
به غیرِخرج و معطلی

ول کن دیگه صاب مرده رو 
ول کن دیگه پاکش نکن 
پول غذای خونه رو 
زهرِمارِ باکش نکن


رضا افضلی

11/7/75

 

 

پنهان نمی توان کرد، ما را که آشکاریم (رضا افضلی)

 

فرزندهای طوفان

پنهان نمی توان کرد، ما را که آشکاریم 
پیداست چهرۀ ما، خورشید نور باریم

گرباغ های مارا در شعله ها بسوزند
روییم و گل فشانیم رویانیِ بهاریم

هر لاله ای که افتد، صد دشت لاله خیزد
بر خاک چون ستاره، انبوه و بی شماریم

روح طراوت ما بی کار کی نشیند
پیمانه نوش و رقصان، امواج لاله زاریم

ترسی به دل نباشد،ازکوه و درّه مارا 
موج زلال رود و رقصنده آبشاریم

خود قلّۀ دماوند رمزی زهیبت ماست
ضحاک تا شود محو،چون کاوه استواریم

این شعله های نو نو، بر ما اثر ندارد
از موج های دوزخ عمری ست ره سپاریم

ازآتش بلندِ، سودابه های پنهان
با پاکیِ سیاوش، پیوسته در گذاریم

گاهی صبور چون کوه، گاهی روانه چون سیل
بی وقفه در خروشیم، دریای بی قراریم

امواجمان چو زاید فرزند های طوفان 
هر کوه را به آنی، درپنجه می فشاریم


رضا افضلی

3/4/92

 

 

ز روی تخته حوضِ خانه ای باز(رضا افضلی)

 

سیاهِ تُنبکی خواند ترانه

**

ز روی تخته حوضِ خانه ای باز
کند پرواز،صوتِ ساز و آواز

به روی قابِ حوضِ پهنِ خانه
سیاهِ تُنبکی خواند ترانه

درونِ خانه،خلقی دسته دسته
یکی اِستاده و آن یک نشسته

رُخِ دلقک زَنَد برق از سیاهی
دهد قِر،رو به روی تختِ شاهی

دَوَد نزدیکِ سلطان با تمسخر
بگیرد ریشِ زردش را به اَنبُر

زبام و از حیاط پر زآدم
صدای خنده برخیزد دمادم

«سیه» با« قبلة عالم» به بازی
کند برپنجة پا قددرازی

وزیر شاه، چون غُرّد که بنشین!
جَهَد بر پشتش و او را کند هین

وزیرش زیرِ ران تا می شود خر
تماشا گر زند از خنده پَرپَر

دو نقش آید ز هرآدم به بازی
به هر فصلی نُماید نقش سازی

شود گه تعزیه خوان، گاه مطرب1
رود در نقشِ شاه و خانِ نایب

 

به نقل از منظومۀ بلند
مشهدی های قدیمی

سروده رضا افضلی به سال1377


1/شود گه تعزیه خوان گاه مطرب: بازی کن نقش تعزیه، در نمایشنامه های رو حوضی دیگر هم شرکت می جست. مثلی می گوید : 
نه به آن ز... کل... شدنت/نه به این دایره و تنبک زدنت/رک:جعفرشهری


رضا افضلی

خورشید شده به روشنی رهبر ما(رضا افضلی)

 

کلاهِ تازه


خورشید شده به روشنی رهبر ما
پوشیده حریر مهر خود در برِما

تا بوده جهان، نهاده افسونِ سپهر
هرروز کلاه تازه ای بر سر ما


رضا افضلی

9/2/83

 

 

در انتظارِ تو بودم، تمام مدّتِ روز(رضا افضلی)

 

انتظار


در انتظارِ تو بودم، تمام مدّتِ روز
نیامدی، امّا 
ز باد، تا که درِ خانه ام تکان می خورد
درون سینه، دلِ من ز شوق
می لرزید.


رضا افضلی

1352

 

گرفته راه را آرام در پیش(رضا افضلی)


به دست و شانه،کشکول و تبرزین
**

گرفته راه را آرام در پیش
عصا زن می خرامد مرد درویش

«علی گو» می رود سنگین و آرام
به کشکولش درخشد،نُقلِ بادام

فرو پاشیده روی شانه ها مو
به معبر می کند یا حقّ و یاهو

جلیقه برتنش باشد مُنَقَّش
برآیدازگلویش صوتِ دلکش

به دست و شانه،کَشکول و تبرزین
بخواندگاه تلخ وگاه شیرین

بُوَد صوتِ خوشش،داوود شیوه
چو برفین جامه اش، پوشیده گیوه

به هم آمیخته موی سر و ریش
کند باز و ببندد دیدة خویش

«گل مولا» دگر نامش «مَلَنگ»است
کلاهش تَرک تَرک و رنگ رنگ است

//به سکّوی بزرگِ آب بندان//

به سکّوی بزرگِ آب بندان 
نشسته قذقنِ پالوده عُریان

بُرش های سپیدِ پنبه مانند 
سپید و برفگون باشد چو گُلقند

پیِ هم کاسة گُلدارِ چینی
به صف اِستاده در اطراف سینی

به روی میزها آن سوی دکّان
شده فالوده بایخ، رقص رقصان

گذرخاکی است اما سرد و شاداب
یکی پاشد به روی رهگذرآب

شکُفته بستنی چون گُل به قندان
بخندد خُرده یشمِ پسته در آن

درخشد پاره یخ ها مثلِ الماس
به شربت های «به لیمو» و «ریواس»

زمستان ها میانِ «آب بندی»
پَزَد پاتیلِ فرنی در بلندی

زند فرنی به دل آهسته قُل قُل
شود ته دیگِ آن چون قهوه ای گُل


به نقل از منظومۀ بلند(مشهدی های قدیمی)
سرودۀ رضا افضلی به سال1377

رضا افضلی

 

گوزن های جوان ز شیبِ قلّۀ عطشان(رضا افضلی)

 

گوزن های جوان

ز شیبِ قلّۀ عطشان
به زیر می آیند

به ابرها اثری از بلورِ باران نیست

به سوی چشمۀ باریکِ پیر می آیند.


رضا افضلی

6/7/82

پاپلی! در دفترت از جنگِ خیر و شر نوشتی(رضا افضلی)


«شازده حمام»

به: دکتر محمد حسین پاپلی یزدی

**

پاپلی! در دفترت از جنگِ خیر و شر نوشتی
حرف های نو به نو، از کِهتر و مِهتر نوشتی

برسرِ قُلّه کشیدی شالی از رنگین کمان را
ازعبور پَرپَرک، دردشتِ پهناور نوشتی

بالۀ پروانه ها را نقش کردی روی چشمه
از صفای باغسار و میوۀ نوبر نوشتی

ازصفوفِ رنگی پروانه،گِردِ آبشاران
از سقوطِ کودکِ چون لالۀ پَرپَر نوشتی

قصّه گفتی ازکویروتشنگی های بیابان
از صدای آب آبِ کِشتۀ بی بَر نوشتی

جهل، هرگزحاصلی جز فقر و جز محنت ندارد
از عروج دانش و از محو جادوگر نوشتی

درّه و زیبائی اش را باقلم تصویرکردی
از گل و رنگین کمانِ دلکش و دلبر نوشتی

درکتابِ خاطراتِ «شازده حمام»، هر جا
ازغم زحمت کشان و سودِ سودا گر نوشتی

سدّ اسکندر چو شد هردم حسودی پیش راهت
از طریقِ رد شدن از سَدّ اسکندر نوشتی

همچو نقاشان به سِحرِ واژه های رنگ رنگت
قصه های طُرفه و نغز و نوازشگر نوشتی

از نگاه دلربای دخترِ کُردِ شفق رو
با دوچشمانِ سیاه و مستِ افسونگر نوشتی

نه همین از سیرِ ایران گفتی و بوم برِ آن
از رسوم مردم بس شهر و بس کشور نوشتی

عالمِ جغرافیا! باکلک خود اعجاز کردی
چارۀ دردِ بشر را همچو یک داور نوشتی

درس دادی، بی تعصّب بودن و آزادگی را
از شکوهِ حُرمت مردم به یکدیگر نوشتی

چارۀ هر درد را دادی نشان بر بی نوایان
جا به جا از پخته کاران، پندِ روشنگر نوشتی

سختکوشی های خود را مو به مو تصویر کردی
از تلاش خویشتن وز زحمت مادرنوشتی

مادر گمنام با نثر روانت قهرمان شد
بس زمردان بزرگ و راد و نام آور نوشتی

نقشۀ تقدیر را، تغییر دادی پاپلی جان!
سرنوشت خویشتن را خط زدی از سر نوشتی

جستجوی نان میانِ سنگلاخ و کوه وتپه
وَزگذرگاهانِ اسب و قاطر و استر نوشتی

از «کتیراجو» که جان را می دهد از بهر یک نان
زان همه تحقیر طفلِ بی کس ویاور نوشتی

کودک و پیر و جوان را در کتابت وصف کردی
از یتیمِ سرپرستِ مادر و خواهر نوشتی

از غمِ طفل به ناگه ترک درس و بحث کرده
از تلاش کودک کوشای نان آور نوشتی

کُرد و ترک و سیستانی و بلوچ این وطن را
صلح جویان در همه ایران پهناور نوشتی

از زنان کارگر در شَعربافی های شَهرت
از زن اربابِ فربه، کلفتِ لاغر نوشتی

از خروش و جرئت زن های عاصی پیش مردان
از زنانِ مردوار و گُرد و گُندآور نوشتی

ازعذاب کودکان و رنجِ مادرهای کم خون
از غمانِ مستمند و زحمتِ بی مر نوشتی

از تلاش و رنج جانفرسای انبوهِ فقیران
ازسیه نان خشکۀ با اشکِ حسرت تر نوشتی

زندگانی محشر کبراست بهر بی نوایان
از بهشت اغنیا و دوزخِ مضطر نوشتی

از بهابادِ نه آباد و قبورِ زندگانش
از زن و مرد فرو رفته به گور اندر نوشتی

جای دارد هر زمانی اشک بارد چشمِ وجدان
بس که از جورِ زمان بر خلقِ بداختر نوشتی

مرد بی زن را به فکر حاجت و قوتِ یتیمان
لودگان را طالبِ عیّاشیِ بستر نوشتی

پاپلی جان! باقلم ، چون کورۀآتش فشانی!
«شازده حمام» را باآتش و اخگر نوشتی

داروی درد بشر را چون تساهُل دیده ای تو
از مرامِ دهری و «به دین» و بی باور نوشتی

می رود دانش که خاکستر کند جهلِ جهان را
درکتابت حکمِ محوِ هر بت و بتگر نوشتی.

 

رضا افضلی

19/5/92

 

 

سبزه گوید: که زمین باز به حالِ شدن است(رضا افضلی )


زیرباران عجبا!

 

سبزه گوید: که زمین باز به حالِ شدن است
ازشکوفه به تن شاخۀ نو، پیرهن است

غنچه واکرده لبش را به سوی ابر زشوق
تا بنوشد می باران، به تمامی دهن است

جوی بی خود شده ازمی، گذرد مست و خراب
کَژومَژ می رود و موجِ شکن در شکن است

گل سرخی که زند پنجه به گیسوی زلال
محوِ جوبارۀ سیمین تنِ و مرمر بدن است

شاپرک همرهِ زنبور شده مست هوا
گِردِگل شاپرکِ رقص کنان، قلب من است

هرکجا می نگرم شعله زند آتشِ گل
زیرباران عجبا،آتشِ گل شعله زن است

 

رضا افضلی

26/12/91

جهان آیینه ای باشد، که سر تا پای آن زنگ است( رضا افضلی )


هلا ای مطربِ دنیا!


**

جهان آیینه ای باشد، که سر تا پای آن زنگ است
زبس در هرکران، تصویری از جنگنده و جنگ است

صفای چشمه ها گردد سیه، از دود و ویرانی
به ژرف ِآب های پاکِ عالم، لای نیرنگ است

شب مُظلم به گیتی از سیه کاری چنان کرده
که هر روشنگری از سقف، همچون بدر، آونگ است

به راه آرزو، هردم سواری تازه می افتد
به هرجا پا نهد انسانِ نو، رگباری از سنگ است

زبس خون مشقت می دود، در جویبار جنگ
دل مردم به باغ زندگی خشکیده نارنگ است

عقاب زور و زر باشد مسلط بر همه گیتی
که در هر گوشه اش خلقی حزین آویزۀ چنگ است

نه تنها در بهاران، لاله زاران غرق خون باشد
که در سرمای دی هم، برف های تازه گلرنگ است

به جای مدرسه،«بیمارخانه»، مزرعه ،مسکن
به هرجایی سلاح و پادگان و محبس و هنگ است

پس از پنجاه سالی باز دلگیری چنان بر جاست
که چون «امّید» می گویم:« من این جا بس دلم تنگ است»

هلا ای مطربِ دنیا! به تارَت گوشمالی دِه
همه گویند «هر سازی که می بینم بد آهنگ است»

 


رضا افضلی

15/9/91