اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

پزشک شهر، دکتر شیخِ محبوب(رضا افضلی )


پزشک شهر، دکترمرتضی شیخ

**

پزشک شهر، دکتر شیخِ محبوب
شده گِردش زبیماران، پُرآشوب

به نزدِ آن طبیبِ نیک و مشهور 
رسد بیمار، از نزدیک و از دور

قَدی دارد صنوبر، صولتِ مرد
به رختِ عاطفه، جسمِ جوانمرد

صدای او بَم و جَذّاب و گیرا
طنینِ صوتِ او از دور پیدا

کند جا در محلّات فقیران
که باشندش همه به از امیران

کند او وقف، وقتش را که هرشب
نشیند در مَطَب هایش مرتّب

ازین جا می رود برروی «چوپا»
به آن دیگر مطب،بهرِ مُداوا

عیادت می کند حتّی به معبر
زبیماری که ره را کرده بستر

به روی صندلی ها دسته دسته
درونِ هر مطب، ناخوش نشسته

زنی آورده طِفلان «جَمَل» را
بجنباند به صف، جفتِ بغل را

زابر اعتقادِ خلق بیمار
دعا بارد به سویش،همچو رگبار

شود در هر مطب هر روز حاضر
فقیران را زُداید غم زخاطر

کِشو باز است و گویی نیست آگاه
نهد بیمار در آن وجه دلخواه

گهی «دکتر» زشوق و شور لبریز
به بیماران دهد وجهِ دوا نیز

برآرد بال، گویی روی «چوپا»
نهد در کلبة بیچارگان پا

هرآن بیمار کو جوید شفا را
بجوید دستِ «دکتر مرتضی» را

که مشهور است او باشد «سبک دست»
مُدام از خَمرِ انسان دوستی مست

 

به «دکتر مرتضی»،« دکتر محمد»


زند او باموتور ،برزاغه ها سر
به ترکَش،«فاطمی» همکار و یاور

کنار بسترِ درمانده بیمار
شود مانند رؤیایی پدیدار

به سوی زاغه های خسته حالان 
رود پایینِ «گودِ خشتمالان»

به گردِ آن دو،احساساتِ مردم
پدیدآورده امواجِ تلاطم

به روی پیتِ پُرزنگِ شکسته
میان بی نوا مردم نشسته

نشسته ناخوشی برپیتِ دیگر
جلو تر از صفِ بیمارِ مُضطَر

کنارش «فاطمی» بی منّت و پول
شفا را می دمد در رگ به «آمپول»

سُرنگ و سوزنش جوشد به ظرفی
زلرزان شُعلة محوِ شگرفی

بگیرد گه فشار و نبضِ بیمار
دهد دارو به محرومان تبدار

پس از درمان خلقِ دل شکسته
موتور را هی کند چون اسبِ خسته

رود غُرش کُنان «چوپا» ز گودال
دو انسان را بَرَد باخود سبکبال

رسد در پی دعا و شُکر بی حَد
به «دکتر مرتضی»،«دکتر محمّد»

شده خاموش،دکترمرتضی شیخ


شده خاموش،«دکتر مرتضی شیخ»
تمام شهرگوید:ای خدا «شیخ»

مطب ها بسته، بیماری در آن نیست
که دیگر شیخِ انسان در جهان نیست

خلایق در عزایش دسته دسته
شده تعطیل و دکان هاست بسته

پیِ تابوتِ او ناله ی فقیران
عصا زن با جوانان،موجِ پیران

جنازه پرگرفته روی انگشت
زند بر سینه هرکس پُتک سان مشت

پیِ تابوت، بس ابرِ عزادار
ببارد اشک، از چشمانِ غمبار

سیه پوشیده در مرگش خراسان
خبرپیچیده در اقصای ایران

بگرید زار در سوکش مساجد
شود حاضر در آن دهری و زاهد

پزشکِ مهربان خوابیده صد حیف
جوانمردی کند از یادِ او کیف

به ظاهر مرده اما زنده است او
به شهرِ یاد ها پوینده است او

 

به نقل از منظومۀ بلند چاپ نشده

(مشهدی های قدیمی)

سروده به سال 1377

رضا افضلی

واژه ها:
جَمَل: بچه های دوقولو/ رک: گویشی.
چوپا: موتوری بزرگ به همین مارک ساخت آلمان ( شرقی).

یادم نمانده از کی حیران درین قطارم( رضا افضلی )

دراین قطار


یادم نمانده از کی حیران درین قطارم
وز راه رنگ رنگش پیوسته در گذارم

تاچشم خود گشودم،دنبال شیر بودم
در سال های بعدی، گفتند از تبارم

در کوپة قدیمی گشتیم گرم بازی
در جمع همقدانم، خوش بود روزگارم

عمری گذشته و من هر لحظه ام به جائی 
گاهی به کوه برفی گاهی به لاله زارم

هر صحنه ای که آید، بر بُهت من فزاید
آخرکی ام؟ کجایم؟این جا چه کار دارم؟

دراین قطار مردم، راننده را ندیدند
چون نسل های رفته، من هم دران شمارم

آغاز را ندارد هرگز کسی به خاطر
مقصد ندارد انگار این خنگِ راهوارم

دارد قطار جاری رفتار بی توقّف
لال است گر نگوید، اوّل که شد سوارم

بس شرح ها نوشتند، دیرین مسافرانش
جزخواندن همان ها خود چاره ای ندارم

در این قطار جاری من ساکن او رونده
از ریل های پنهان پیوسته در گذارم

این جاری همیشه مارا برد به جایی
کز چند و چون آن جا، چندان خبر ندارم

مختارم و به ظاهر، هر جای می زنم سر
اما حدود دارد پهنای اختیارم

من ساکن رونده، او ساقیِ دونده
گه مستی ام ببخشد، گاهی دهد خمارم

در زیر بار هستی ،تا ایستگاهِ آخر
هردم در اضطراب و هر لحظه در فشارم

راه یقین ندانم، گیجم کند گمان ها 
زین بهت و پرسش و شک،پیوسته شرمسارم

 


رضا افضلی

آدم زجهان گر خوش و ناخوش گذرد( رضا افضلی )



آتش هستی


آدم زجهان گر خوش و ناخوش گذرد
از بزم دوروی آدمی کُش گذرد

سودابه هزار آتش افروزد و او
از آتش هستی چو سیاوش گذرد

 

رضا افضلی

تهران 17/4/92

با آسمانی نقره بار و آفتابی( رضا افضلی




رنگ ها

**
با آسمانی نقره بار و آفتابی
پاشد بهاران، روی هستی رنگ ها را

باران و گرما سبزه می بافد به نرمی
پوشد به مخمل، دشت و خاک و سنگ ها را

سبزو طلایی، سرخ و زرد و لاجوردی
روید به دشت و بیشه ها،گل های خودرو

با آن همه رنگِ«نمی دانم چه اش نام»
با آن همه عطرِ «نمی دانم چه اش بو»

هرلحظه گل های سپید برف مانند
تابد زلای سبزه هاچون آذرخشی

می خواندَت باخنده دریای لطافت
با دامنِ سبز و گریبانِ بنفشی

بال و پر پروانه ها، رنگین کمانی است
گاهی نهان رنگی به بال و گاه پیدا

از بس که همرنگ اند با گل های رنگین
هر شاپرک گم می شود در جمعِ گل ها.

 

رضا افضلی

3/10/ 83

توای امروز بی حاصل! همان فردای دیروزی ( رضا افضلی )



فردای دیروز


توای امروز بی حاصل! همان فردای دیروزی

چه ها کردی؟ نمی دانی به امّیدت چه ها کردم

 

رضا افضلی

شرابِ کهکشان را از خُمِ شب، سرکشیدم من( رضا افضلی )


صدای خندة گل

 

شرابِ کهکشان را از خُمِ شب، سرکشیدم من
به مهتابِ تفکّر، تا سحر خلوت گزیدم من

چو چرخِ آفتابِ زرد و ماهِ نقره ای، عمری
پیِ کالِسکة هستی، چو یک کودک دویدم من

چه شبهایی که با چشمانِ مهتابی، کنارِ ماه
به دشتِ پرستاره، همچو آهویی چریدم من

شدم در کوه و صحرای تخَیّل روز و شب چرخان
چو زنبورِ عسل، از شهدِ سوسن ها چشیدم من

شنیدم در سکوتِِ شب، صدای خندة گل را
خروشِ ریشه را از خاکِ بی جنبش شنیدم من

به رَخشِ عمر، می راندم، ندانستم که از غفلت
ز شیبِ قلّه های طی شده واپس خزیدم من

رهِ پنجاه یلدا را به یک چشمک زدن رفتم
در آغاز سفر بودم که ناگاهان رسیدم من

شدم زنجیری روباهِ پیری، گر چه چون شیری
به دشت خُرّمی با نعرة تندر دویدم من

به باغِ خارهای اَرقة پنهان به گُلبُن ها
به دشتِ گل به غیر از تیغة خنجر ندیدم من

به جان گل قسم، امّا تمامِ هستیِ خود را
نسیم مهربانی گشتم و هر جا وزیدم من

 


رضا افضلی

6/ 8 /77

همین شکسته، چه بالای استواری داشت( رضا افضلی )


همین شکسته
**

همین شکسته، چه بالای استواری داشت
به باغِ پیکرِ خود، رنگ و برگ و باری داشت

اگر چه چون سبدی پیکرش شده خالی
به زیرِ برگ، گل و غنچه و اناری داشت

میانِ طُرّه ی او باغ های قمصر بود 
به گردشِ نگهش، رقصِ شعله باری داشت

اقاقیایِ تنش، تا ز باد می رقصید
به هرگذار، زخود رفته، بی قراری داشت

به باغِ رخوت پاییزی اش نگاه مکن 
که در جوانیِ خود مستیِ بهاری داشت

همین که چوب سواری کند به اندک جای 
به پشتِ زینِ زمان، شوکتِِ سواری داشت

همین که شاپرکی هم گریزد از دستش 
به ترکِ خویش ز هر بیشه ای شکاری داشت

چو قوی مست به جوباره های سبزه وگل 
به راهِ خود ز صفِ عاشقان قطاری داشت

اگر چه موی سرش گشته رشته های سفید 
به رنگِ ظلمت شب، رقص آبشاری داشت

ز دشت، تا زِ برِ کوه یک نفس می رفت 
چو یک گوزنِ جوان زور و اقتداری داشت

نه زیرِ سینه ز چنگِ غمش خراشی بود 
نه روی چهره زخیشِ زمان شیاری داشت

به جوی پاک و زلالی که بود آینه اش
چو ماهتاب، ز انوارِ خود نثاری داشت

چو می کشید ردای شکوفه را بر سر 
هزار عاشقِ خوش نغمه، هر کناری داشت

همین که جبر زمانش برد به قلّة موج
به دست پاروی باریکِ اختیاری داشت

 

رضا افضلی

4/3/77

مثلِ خیمه های کوچک و بزرگ( رضا افضلی )

برای بم
وبرای قربانیان مظلوم زلزله های
گذشته ایران تا زمین لرزه 21/5/91 آذربایجان

&&

مثلِ خیمه های کوچک و بزرگ
چپّه رو شده
شهر و روستای بم
بافته کلاف های خاک

گوش و پنجه و کلیک و چشم را به هم
مرگ، مستِ خون
لای خشت ها وخاک ها
می زند قدم

***
تا ستون و بافه های آهنین
جان پناهِ سقف ها نمی شود
آدمی زمرگ های رایگان

تا ابد رها نمی شود

***
درمیان گِلملات دخمه ها
می شود به ناگهان
اهلِ مرگ و میر شد
باتَذُّلُّ مَن تَشا
ناگهان فقیر شد
می شود که زیرِآجر و کلوخ
زنده و اسیر شد.

 

رضا افضلی

19/10/82

پیشانیِ بلندت دریایی از عسل بود( رضا افضلی )


پشتِ درخت های تناور

**
به: زنده یاد دکترغلامحسین یوسفی

 

**

پیشانیِ بلندت
دریایی از عسل بود
نحلِ نگاهِ تو
شهدِ هزار خرمن گل را
از قلّه ها و دامنه های کتابها
پر شور می مکید
دستِ تو چون کبوترِ عاشق
در برگ های درهمِ دفتر
با شوق می چمید

با آن که ابرهای کریمِ کلامِ تو
بر تشنگانِ خاک
گوهر نثار می کرد
با آنکه باغْسارِ تعابیرِ سبز تو
یاس و بنفشه داشت
ای روحِ احتیاط
وقتی که می نوشت

انگشتهای تو
از ترس رعشه داشت
شب های بی شمار
وقتی که خواب، سر زده می آمد
از شرمِ خلوتی که تو با دوست داشتی

از پشتِ پلک های صبورت
مثلِ نسیمِ صبح گذر می کرد
آن قدر

بیدار می نشستی و می گشتی
در کوچة خطوط
تا آسمان ز شرم
رخساره را به رنگ سحر می کرد

حتّی هنوز هم
در سینه ریزِ حلقة هر درس
هر روز می درخشی
چون گوهری درشت
هر کس به قدرِ تشنگیِ خویش
از آبشارِ پاکِ کلامت
نوشیده مشت مشت

ای کوتوالِ قلعة تقوا
در شهرِ معنویتِ انسان
رسمِ زمان هماره چنین است
پشتِ درختهای تناور
یک سایه با تبر به کمین است

افسوس
دستانِ روزگار
دریایی از عسل را
در خاک کرده است.

 

رضا افضلی

17/10/69

آهو بره ! در انتظارِ آمدن مادرت بمان ( رضا افضلی )


در انتظار مادر

**
آهو بره !

در انتظارِ آمدن مادرت بمان!
او در میان حلقة چنگال های تیز


بالای تپّه ای
در جستجوی راه گریز است.

 

رضا افضلی

15/9/79

باید چه کنم ای دل، با این همه دلتنگی( رضا افضلی )


ای کاش به باغ آیی

**

به: حسین شیدفر

**

باید چه کنم ای دل، با این همه دلتنگی
وقتی ندهد صَد خُم، یک جُرعه میِ شنگی

حتّی نکشم آهی، بر نیمکتِ بُستان
ترسم که رسد صوتم، برپیکرة سنگی

بر کورة صبّاغان، صد رنگ زند قُل قُل
تا کس ندهد جولان، با جامة بی رنگی

چشمم به افق هر شب، تا ماه به رقص آید
در حلقة اخترها، با دایرة زنگی

تاپای بکوبد دل، از روی حسد دستی
از سقف کَنَد مَه را، چون میوة آونگی

دانی به چه می ماند، دل بی رخِ او در شب
چون ماهیِ بی جفتی، زیرِ پلِ دلتنگی

ای کاش به رقص آیی، چون شانه به سر ای دل
گِردت گل و پروانه، قوسِ قُزَحی رنگی

ای کاش به باغ آیی، در نم نم باران ها
جویت ز شعف دف زن، بادت ز طرب چنگی

 


رضا افضلی

19/11/76

به ژرفِ آسمان رقصد کبوتر( رضا افضلی )


«کبوتر باز» در عشقش شده گم

**


به ژرفِ آسمان رقصد کبوتر
به بال عشوه ای طنّاز و دلبر

میانِ یک «چِخ»ِ باتورمحصور 
به روی بام باشد جُنبش و شور

میانِ خیلِ کفتر،گفت و گوها
رسد همراهِ بانگِ بَق بَقوها

کبوترمی مَزَد از دانه وآب 
سپیدین سینه اش، چون پُشتِ سنجاب

کبوتر می خرامد ماده و نر
ز«سینه سرخ» و «طوقی» و«سیاسر»

یکی خوابیده روی تُخمِ برفین
به حالِ چُرت، سرآورده پایین

ببارد زآسمان، برفِ پریشان
زبالِ کَفترانِ نیمه پَرّان

فرود آیند کفترها از آن اوج
به سانِ باد برفِ موج در موج

دود بربام ها،طوفانِ رَفرَف
کبوتر می زند با بالِ خودکف

کبوتر باز،در عشقش شده گم 
نفهمد شِکوه و فریادِ مردم

چو بر دستش بگیرد «پِرپِری» را
پَرَش صیقل دهد انگشتری را

شده چون عارفی از خود فراموش
به سوی دوست، دارد چشم و هم گوش

به ساعت ها نخورده ذرّه ای قوت
لبانِ او شده فوّارة سوت

ز رَفرَف نشنود از کس صدارا
که دارد پیشِ رو عرشِ خدا را

ز«دَرتُمبه» زنش گوید:بیا مرد!
غذایت بارِدیگر هم شده سرد

نمی بیند کنارِ خود زنش را 
به روی ابر،رانَد توسنش را

بگوید زن به او: دیوانه ای تو
نه فکرِ زن نه فکر خانه ای تو


واژه ها:

چِخْ: لانة کبوتر، قفس توری بزرگ ویژة کبوتر بازان/ فرهنگ گویشی.

سینه سرخ: نوعی کبوترکه درمیان کبوتر بازان مشهور است.

طوقی: نوعی کبوتر.

سیاسر:در مشهد به دختر گفته می شود و نیز نوعی کبوتر به همین نام وجود دارد که طبق گفته آقای سالک در لهجه ی مشهدی به آن (کِلِّه سیا)می گویند.

رفرف: این جا برای رفرفه و صدای بال کبوتر آمده است

دَرتُمبه: برآمدگی انتهایی راه زینه(=پله) ها ی رسیدن به پشت بام که دارای دری کوچک بود. گاهی مردم مشهد در ظهرهای آفتابی پاییز و زمستان ناهارشان را بالای بام می بردند و در آن جا صرف می کردند.

  

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی