اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

یادم نمانده از کی حیران درین قطارم( رضا افضلی )

دراین قطار


یادم نمانده از کی حیران درین قطارم
وز راه رنگ رنگش پیوسته در گذارم

تاچشم خود گشودم،دنبال شیر بودم
در سال های بعدی، گفتند از تبارم

در کوپة قدیمی گشتیم گرم بازی
در جمع همقدانم، خوش بود روزگارم

عمری گذشته و من هر لحظه ام به جائی 
گاهی به کوه برفی گاهی به لاله زارم

هر صحنه ای که آید، بر بُهت من فزاید
آخرکی ام؟ کجایم؟این جا چه کار دارم؟

دراین قطار مردم، راننده را ندیدند
چون نسل های رفته، من هم دران شمارم

آغاز را ندارد هرگز کسی به خاطر
مقصد ندارد انگار این خنگِ راهوارم

دارد قطار جاری رفتار بی توقّف
لال است گر نگوید، اوّل که شد سوارم

بس شرح ها نوشتند، دیرین مسافرانش
جزخواندن همان ها خود چاره ای ندارم

در این قطار جاری من ساکن او رونده
از ریل های پنهان پیوسته در گذارم

این جاری همیشه مارا برد به جایی
کز چند و چون آن جا، چندان خبر ندارم

مختارم و به ظاهر، هر جای می زنم سر
اما حدود دارد پهنای اختیارم

من ساکن رونده، او ساقیِ دونده
گه مستی ام ببخشد، گاهی دهد خمارم

در زیر بار هستی ،تا ایستگاهِ آخر
هردم در اضطراب و هر لحظه در فشارم

راه یقین ندانم، گیجم کند گمان ها 
زین بهت و پرسش و شک،پیوسته شرمسارم

 


رضا افضلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.