اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

در استخوانِ انسان از لحظة تولّد( رضا افضلی )


درفرصتِ یگانۀ هستی

**

در استخوانِ انسان
از لحظة تولّد

انبوهِ موریانة مرگ است
انسان چو یک درخت

می میرد از درون
هر چند پر شکوفه و برگ است

هر صبحدم که چهرة خود را
روی زلالِ آینه می بینم

احساس می کنم
در رشته های خویش کفن پیچ می شوم

باید چگونه باشم
در فرصتِ یگانة هستی؟

وقتی به سانِ آدم برفی
در هُرمِ آفتابِ زمان

هیچ می شوم
وقتی نخست گوهرِ دندان

افتاد از دهانم
خشتی ز طاق افتاد

فریاد برکشیدم
این خانه ماندنی نیست

دستی به روی صفحة پیشانی
بی وقفه می نویسد

خطّی که خواندنی نیست
باید بُراقِ خود را

آمادة سفر بگذارم
وقتی که مرگ

صاعقه وار آید
باید به روی اسب بخوابم
طبلِ سفر به گردنِ طبّالِ غفلت است

 

رضا افضلی

27/9/67