اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

با من بگو سیاوش( رضا افضلی )


سیاوش

**
با من بگو
سیاوش
این چندمین گذارِ تو از کوهِ آتش است؟
سودابه های سودا
هر روز، هیمه های هوس را
در امتدادِ راهِ تو
انبار می کنند
ای جسته بارها
از شعله زارها
با توسن بلند
این بار هم ز بیشه ی آتش
تازان و سرفراز
گذرکن

زان سان که عاشقانِ شکوهت
در سورگاهِ آخرِ هر سال
خود آزمونِ جَستن از انبوه شعله را
تکرار می کنند
با من بگو
سیاوش

ای گُردِِ سربلند!
این چندمین گذارِ تو از کوه آتش است؟

 

 

رضا افضلی
8/8/69

ما آموزندگانِ پروازیم( رضا افضلی )


آموزندگانِ پرواز

**

ما آموزندگانِ پروازیم
چون ابرهایی که بال می زنند
تا در نقطه های دیگر
ببارند

ما از اتوبوسها
کتابخانه ساخته ایم
ما صعوبتِ گُدارها را
چون معانیِ پیچیده در می یابیم

و چراغهای چشمک زن
ما را به هم معرفی می کنند
نوازندگانِ دوره گرد
شادی را در اتوبوس ما
می پراکنند

و سربازانِ خسته
بر شانة ما به خواب می روند
با کارزادان
شیرِ سپیده دم را

می نوشیم
آنان خشت روی هم می گذارند
تا ما بنای آدمیّت را

بالا ببریم
با فکرهای تاول زده
و ذهن های پینه بسته
بر می گردیم

تا در قهوه خانه های بیابانی
با چای داغِ قوری
دردِ استخوانمان را
آرام کنیم

با مردمی ساده
در جدول ها بذرِ الفبا می پاشیم
شعله های شفق را
از تابلوِ شیشه های اتوبوس

و گردشِ ماه را
در پنبه زارهای ابر
و آرشة باد را
بر رشته های جادّه ها
می بینیم

ما در ایستگاه های بازرسی
با کیف های خستگی
فرود می آییم
تا بی گناهیِ خود را به اثبات رسانیم
رانندگانِ بیابانی
نامِ ما را از بَرَند
و چایمان را
با لبخند شیرین می کنند

پیشه وران و گدایانِ حرفه ای
ما را می شناسند
و کلاه مخملی های « ترمینال »
برایمان دست تکان می دهند
قلب بزرگِ شهرها
ما را به جوارح می رانند

تا چهره ها را
ارغوانی کنیم
و در مغزهای جوان
بچرخیم

بادهایی نامعلوم
رمة ابرها را حرکت می دهد
تا بر مزارع دور دست ببارند
پروانه های عاشق در راهند
تا بر برگهای رنگین
بیارامند
ما کهکشان های آوازیم
ما آموزندگان پروازیم.

 

رضا افضلی

9/1/73

دریای پر موجی شده پیشانیِ او( رضا افضلی )


فیلسوف

به:دکتر سیّد حسین خوابنما

**

دریای پر موجی شده پیشانیِ او
از فکـرهایِ درهمِ طوفانـیِ او

ازبعدعمری روز وشب اندیشه کردن
اکنون شده دانائی اش، نادانیِ او

باغی سراسرمیوه های شکّ وپرسش
مانده پس از میرابی و دهقانی او

پروانة چرخانِ گل های سؤال است
در هر کتابی چشمِ سرگردانیِ او

چون چشمة آتشفشانی می خروشد
فوّاره های پرسـشِ پنهانی او

در خانة اندیشه، مهمانِ کتاب است
پایان نـدارد راهِ بـی سامانـیِ او

ویرانِ او آباد گردد در جوابی
در دیگری آبادی اش ویرانیِ او

چون دیگران گردیده محوِ یک ستاره
در تاکـزاری تا ابد پیچانـیِ او

درهم تنیده رشتة اندیشه هایش
چون پیله های پَتْ شده حیرانیِ او.

 

رضا افضلی

26/7/75

زمین بلعیده بس جبّارِ خونریز ( رضا افضلی )


کندافراطیِ«افغان»،به عَمدا

با اشاره ای به مشکلات زنان در افغانستان

**

زمین بلعیده بس جبّارِ خونریز
به سانِ برگ های سرخِ پاییز

زمین، تغییرگاهی بی کران است
بَدَلگاهِ تنِ پیر و جوان است

مکیده پیکرِ بی دردها را
تن زالو وشِ نامردها را

بسا «خودسر» که در ایّام هستی
چکانده زَهرِغمِ در جامِ هستی

«مُغول» با آن تباهی ها،کند شرم
ازین جلّاد های کُشته آزرم

چه گویم آتشِ دل سرد گردد
دلم خالی زبارِ درد گردد

کندافراطیِ«افغان»، به عَمدا
زجهلِ خود زنان را درکفن ها

به نامِ دین کُشد اهلِ وطن را
کند در خاک، هردم مرد و زن را

به قرنِ نو ندارد زن اجازه
به تنهایی خَرَد یک نان تازه

چرا زن باز هم گردد حصاری
بمیرد پشتِ دیواری به خواری

شود زن ازچه رو، با وحشت و زور
چو عصرِ جاهلیّت زنده درگور

چرا بایدگرفتنِ رایگانی
ازین مردم، نشاطِ زندگانی

چرا باید چنین کُشتن جوان را
جوان کشتن به ناکامی زنان را

 

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی) 
سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

صبح ها دغدغه ی دیرشدن( رضا افضلی )


لقمة دغدغه
**
به: دخترانم غزال و روشنک
و
عروس هایم مهرمونا و پولیا تکمیلیان وهمسرانشان

**

صبح ها دغدغه ی دیرشدن
سرعت و وحشتِ تاخیرشدن

ثبت قانونی ساعاتِ حضور 
درزمان یکسره تبخیر شدن

لقمه ی دغدغه خوردن به شتاب
وسطِ شهر،گلوگیر شدن

در دلآشوبِ ترافیک و صدا
عرق آلود و نفس گیر شدن

زندگی چیست در این قرن جدید؟
بَرده ی بی غُل و زنجیر شدن

ترسِ کابوس شبِ پیش و به راه
درحوادث همه تعبیر شدن

هفتخوان ها چو رسد در سرِراه
رستمی کردن و درگیر شدن

نظم دادن به سر و جامه ی خود
وحشت از تهمت و تکفیر شدن

گذر از شب زپیِ روز دگر
دایما دغدغه ی پیر شدن

باکِرِم ها و دواهای عجیب
سدِّ این پیریِ بی پیر شدن

از غم چربی و شیرینیِ خون
نیم خورده زغذا، سیر شدن

بهره نابرده زِ پاداشِ عمل
بی خود و بیهده تحقیر شدن

شب،همه خستگی و بی خوابی
از خود و هستیِ خود سیر شدن

بعد روباهیِ اجباریِ روز
شب برِ همسرِ خود شیر شدن

از پیِ جُستنِ راهی به نجات
چاره جو از فنِ تدبیر شدن

گرچه تدبیر شده سهمِ بشر
لاجرم تابعِ تقدیر شدن

جَستن و جَستن وجَستن ازمرگ
عاقبت طعمه و نخجیر شدن.

 


رضا افضلی
4/2/90

گنجشک ها در وجد آفتاب ( رضا افضلی )

 


دنبالِ دست های تو

برای زنده یاد: قمرسلطان قلیچ زاده مشهدی

**
گنجشک ها
در وجد آفتاب
بر شاخه های زندة اسفندی
می چرخند
امّا تو نیستی
سنجِ برنجِ خورشید
با جِنگ جِنگِ گرم
چشم شکوفه را
بیدار می کند

اما تو خفته ای
بشقابِ سبزنا
پشت دریچه ای
دنبال دست های تو می گردد
چشمی کنار پنجره ات خیره مانده است
تا که زنی
با عطرِ نانِ عشق
بار دگر به خانه بیاید.

 


رضا افضلی
4/12/71

در انزوا ، گر فارغ از غوغایم ای دوست( رضا افضلی )


تنهایی

در انزوا ، گر فارغ از غوغایم ای دوست
پویای راهِ روشنِ فردایم ای دوست

در جستجوی چشمة پاکِ صداقت
خشکیده است از تشنگی، لبهایم ای دوست

بودم زمانی موجِ خشم آگین و اینک
چون ساحلِِ بی جنبشِ دریایم ای دوست

اینک که بینی رَسته از غوغا گری ها
باشد فرازِبرج خلوت، جایم ای دوست

وقتی که تنهایی کنارم می نشیند
باور مکن گر گویمت، تنهایم ای دوست.

 

رضا افضلی

مشهد1351

این خاک می مکد( رضا افضلی )

 


خاک

**

این خاک
می مکد
شاتوت وار
لعل جوانان تازه را
تا سبزه ها ی تُرد دَمَد
روی سینه اش
تا بوسه گاهِ گلّه کند
دشت و بازه را.

 

رضا افضلی
4/6/76

درانقلابِ دف ها در گوش پنبه کردیم( رضا افضلی )


پنبه درگوش

**

به:حسن لاهوتی

:

درانقلابِ دف ها
در گوش پنبه کردیم
تا رقصمان نگیرد

درکِشت، رَه نرفتیم
تا زیر پنجة ما
نو رُسته ای نمیرد


ما دشتِ زندگی را
بی وقفه ره سپردیم
بسیار جوی و چشمه
در راه اگر شمردیم
لب های خشکِ خود را
عطشان به خانه بردیم.

 

 

رضا افضلی
3/12/72

ما که هستیم؟ مردمیِ هشیار، ( رضا افضلی )


اهل ایران

**

ما که هستیم؟ مردمیِ هشیار، اهلِ ایرانِ جاودان بیدار
نیک پندار و نیک پی گفتار، نیک هنجار و مینوی کردار

ادب و شعر مان جهان پیما، رسم و فرهنگمان هماره به جا
دانش ما بهارِ نشو و نُما، هنر ما یگانه در اقطار

افتخارگذشته مان در اوج، ذوق ها مان یگانه و بی زوج
چون که دریای ما زند یک موج، صد«نوبل» می بریم و صد «اُسکار»

زورگویان چه حکم ها راندند، آمدند و به قرن ها ماندند
خصمِ خود را زخاکمان راندیم، گر همه ترک و تازی و تاتار

ما غیوریم و بردبار و صبور، قلّة شوکتیم و اوج غرور
رانده از خویش حاکمان شرور،دل ما پُر ز پَرتوِ دادار

مردم صلح خواه ما شاداب، دلشان باصفاتر ازمهتاب
گُرد هامان چو بیژن و سهراب، همه رستم به عرصة پیکار

پهلوانان ما همه تختی، با جوانمردی و جوانبختی
همه شان در مصیبت و سختی، پوریا وار،خَلق خود را یار

دختران، گُرد آفریدِ زمان، پسران نرّه شیر و پیلِ دمان
مرد و زن ها به صحنة ناورد، یَلِ نخجیر بند و شیر شکار

زن و دختر بهار زیبایی، همه شان عاشقان دانایی
باهنر،گرمِ دانش افزایی، شهرة عالمند و میداندار

مادران در مقاومت مهتر، کودک عشق را همه مادر
بر همه مهرگستران سرور، در صبوریّ و مردمی سالار

پدران مرد کار و ذوق و شعور، وقت سختی چو قلّه های صبور
وقتِ شادیّ و شوق اهل سرور، همه جدّی به وقت دانش و کار

عالمان جدید و عهدِ قدیم، همه برجستگان شعر و علیم
نخبه در طبّ و حکمت و تنجیم، فکر هاشان گلِ همیشه بهار

صاحب عید و جش بسیاریم، اهل شادیّ و عیشِ سرشاریم
نتوانست سورِ ما ببَرَد، محتسب در سراسر اعصار

ایزد مهر گفته تا باهم، یاور و یارو مهربان باشیم
وقتِ اندوه و موقع شادی، دلمان با عطوفت بسیار

اهل نوریم و روشنایی ها، ما و از تیرگیِ جدایی ها
تن به ظلمت نمی دهیم و همه، از سیاهیّ و اهرمن بیزار

همچو این بیت شمس دلگیریم، از دد و دیوِ تیرگی سیریم 
آرزو می کنیم، شیر خدا،وان قوی رستم بزرگ تبار1

رندی «حافظ» است و هوش «عبید»، همره روح «مولوی» درما
جاودان باد میهن مزدا، تا که برجاست گنبد دوّار.

 


رضا افضلی

10/12/90

1-زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست. غزلیات شمس تبریزی،مولانا


کجای آسمان گم کرده ام راه گذارم را( رضا افضلی )


کجای آسمان

**

کجای آسمان گم کرده ام راه گذارم را
نمی یابم چو مرغی در به در ،جای قرارم را

به روی بال سیمرغم ، نمی دانم کجا راند
که؟ دارد در کف رایش عنان اختیارم را

قطاری آسمانی باشدم، تالاری از حیرت
که صد ها صف مسافر پرکند حجم قطارم را

پَرَد سیمرغِ کشتی وارِسنگین و قوی شهپر
نمی دانم کجایم، تا نویسم شرحِ کارم را

به جای ساکنم هرلحظه ای ، صد جا عوض کردم
کجای آسمان خوردم نمی دانم ناهارم را

به گرد خویشتن ، جز روشنی چیزی نمی بینم
کند پَرهای قو روشن توگویی رهگذارم را

یکی دریای پهناور پر از ابر و پر از باران
کند افزون امیدم را، بَرَد از دل غبارم را

نه دریا بلکه اقیانوسی از ابر و مه سنگین
به روی موج خود بیند،سمند بالدارم را

به اوج ابرها خورشید شوق از شیشه ها پیداست
که می بیند زروی گُردة طوفان فرارم را

فراز ابر می تازد همای تیز پروازی
به دست فرد ناپیدا که دارد اختیارم را

 

 

نمی دانم کجای آسمان 7/11/90

رضا افضلی

با آن همه تعجیلِ بی حاصل، پرواز من( رضا افضلی )


پروازمن تاخیرخواهد کرد


**

با آن همه تعجیلِ بی حاصل، پرواز من تاخیرخواهد کرد
این آسمان نیمه بارانی، روز مرا دلگیر خواهد کرد

هردم هواپیمای غُرّانی، بالا رود از پلّة باران
وان یک هواپیما به ناچاری،در گوشه ای تعمیر خواهد کرد

از شیشه های برج بارانی، پروازِ رعد و برق ها پیداست
بس ساعت پرواز پی در پی، با یک خبرتغییر خواهد کرد

من مانده ام حیران و سرگردان، بین زمین و آسمان چرخان
طیّاره ها ی خود بلا تکلیف، حال مرا تصویر خواهد کرد

طیّاره های گونه گون را ابر، در زیر دوش خویش می شوید
صد ها مسافر زیر لب پرسان، با ما چها تقدیر خواهد کرد؟

«کاوه ی صفا » چون این غزل را خواند، بیتی به رسم یادگاری گفت
بیت ورا می آورم این جا، حتما کمی تاثیر خواهد کرد:

«پرواز روح است این سفر یا تن؟ازبس که دام مرگ گسترده ست
هرلحظه عزراییل رادیدن، ما را هم از جان سیرخواهد کرد»

 


رضا افضلی
27/11/90 در فرودگاه مهرآباد