اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

روی سنگ وچاه، درتمامِ راه(رضا افضلی)

 

خلقِ دربه در
...
..
روی سنگ وچاه، درتمامِ راه
روز و شب روان،خلقِ بی پناه

سوی ناکجا، بی هدف روان
درمسیرشان ،درّه، پرتگاه

ازغبار مِه،پیشِ رو سفید
ازبدِ زمان،پشتِ سر سیاه

باستمگران، عمرشان هدر
کِشتِ عمرشان،باطل و تباه

روی دوششان کوهِ رنج و غم
می شود هدر،روز و سال و ماه

پا و دستشان، خسته، ناتوان
باعزای شب، باغم پگاه

برزبانِ این، وای و وای و وای 
بر لبانِ آن ،آه و آه و آه

جسته از وطن،خلقِ دربه در
خلقِ مضطرب،خلقِ بیگناه


رضا افضلی

30/8/94

 

 

چو مرگ آید، شود هستی فراموش(رضا افضلی)

 

عروسِ زندگی
..................

چو مرگ آید، شود هستی فراموش
نبینی مرگ را ،گشتی چو خاموش
..
همان به تا عروس زندگی را 
که دارد عشوه ها، گیری در آغوش.


رضا افضلی

77/9/17

تورا در فین دنیا رگ بریده اند(رضا افضلی)


درفین دنیا
......
...
.
تورا
در فین دنیا
رگ بریده اند
وتِک تِک ساعت
صدای چکه های زندگی توست.
/
سیبِ معطررا 
گاز بزن
که دهانی خاموش
تورا خواهد جوید 
/
تورا
در فین دنیا
رگ بریده اند.


/
رضا افضلی

15/11/79

پایان، هماره نقطۀ آغاز دیگر است(رضا افضلی)

 


پایان و آغاز
...
..
پایان، هماره نقطۀ آغاز دیگر است
حتّی سکوت، مادر آوازِ دیگر است

باران که ایستاد، ببین زیر هر درخت
در شاخه های اشک چکان، ساز دیگر است

این آسمان آبی فیروزه گون مدام
جولانگهِ پرندۀ طنّازِ دیگر است

هر بوته ازبهشتِ بهاران ِعشوه گر
در انتظار عاشقِ گلباز دیگر است

در هر گلی که می نگری روی شاخه ای
سرگرمِ رقص و دلبری و ناز دیگر است

رنگین کمانِ دستۀ پروانه را ببین
دررنگ های هر پَرِشان، رازِ دیگر است

پایان همیشه ختم به آغاز می شود
پایان کهنه جلوۀ آغارِ دیگر است


رضا افضلی

27/6/94

شد میان دختری و عاشقی این گفت و گو(رضا افضلی)

 

گیسو بلند
..
.
شد میان دختری و عاشقی این گفت و گو
گر چو من گیسو بلندی را نشان داری بگو

گفت عاشق: کس ندیده در درازای زمان
دلبری گیسو بلند و عشوه گر چون آرزو


رضا افضلی

16/7/94

 

به چه اندیشه کنی؟ ای پدر پیر بگو(رضا افضلی)

 

خطاب به یک تصویر
..
.

به چه اندیشه کنی؟ ای پدر پیر بگو
ای بسی دیده شب و ظلمت و شبگیر بگو

ای گذشته زِ خَم وپیچِ دورنگِ شب و روز
از صف نو به نوِ نیزه و شمشیر بگو

به چه سان، بَرکَنم از گردنِ اندیشه قیود
ای گذشته زبسی کوچۀ زنجیر بگو

از چه خورشید حقیقت شده پنهان زجهان
از چه دل ها شده پائیزی و دلگیر بگو

زان همه بذر فشانی چه شده سهم بشر
از غم نان و بسی کودک بی شیر بگو

پیرِتدبیر شده گیج و شده عقل فلج
زین همه مردم زندانیِ تقدیر بگو

پیری آمد به سراغ همه دل های جوان
شِمّه ای از هدفِ هستیِ بی پیر بگو

همه گویند زما نیست سیه روزی خلق
پس چه کس کرده زجهل این همه تقصیر بگو

مریم پاک چو آید به گذر،متهم است 
زین همه تهمتِ بی وقفه و تکفیر بگو


رضا افضلی

29/8/92

 

پاشیدن رنگ هاست، بی هیچ درنگ(رضا افضلی)

 

نقاش نهان

پاشیدن رنگ هاست، بی هیچ درنگ
بر خاک و درخت و شاخه و صخره و سنگ

نقاش نهان چه رنگ ها آمیزد
بر بوم جهانِ هر زمان رنگارنگ.


رضا افضلی

20/10/93

 

آتش افروزان! خدارا، شرم باد ازکارتان(رضا افضلی)

 

دیگر این خلق گرسنه
نان طلب دارد نه جنگ
...
..
.

آتش افروزان! خدارا، شرم باد ازکارتان
خون بپاشد روز وشب از گفته و کردارتان

کودکان جان می دهند و خشک باشد سینه ها
قوطیِ شیری به جا مانده ست در بازارتان؟

کودکان را نیست قوت از مادران بی رمق
خشک باشد خاک فقراز ابر بی رگبارتان

پر شقاوت جانیان! لاف عدالت تا به کی
خون چکد از پنجه های تیز آدمخوارتان

نان مردم را سلاحِ جنگ و غارت می کنید
نام دین آرید و شرمی نیست از دادارتان

باخدایان! بی خدایان! دهریان با هرچه نام
زرپرستان!حق پرستان!چیست در افکارتان

کودکان سرزمین معدن الماس و زر
قوت می جویند ازپس ماندۀ هر بارتان

در کنار گربه و سگ در زباله مردمی
لقمه می جویند از شب های شادی خوارتان 

قوت غالب در فقیران جهان، جوع است و غم
از چپاول کردن این خلق نآید عارتان

نان مخلوق خدارا با وقاحت می برید 
ذره ای وجدان نباشد در تنِ پروارتان

هرچه زحمت، هرچه نکبت، هرچه سختی از فقیر
هرچه گندم، هرچه نعمت، جمع در انبارتان

گرفقیری دم زند ازنان، دهیدش سرب داغ
گر اناالحقّی* بگوید، می رود بر دارتان

این همه پول و طلا را بهر که پنهان کنید؟
کی شود با عمر کوته گنج، زهرِ مارتان

دیگر این خلق گرسنه نان طلب دارد نه جنگ
صلح جویان گر صداقت هست در گفتارتان



رضا افضلی

18/4/94

*انا الحق:شطح مشهور حسین ابن منصور حلاج

  

گاهی نهان از چشم ها، گاهی عیانم(رضا افضلی)

 

درچرخۀ هستی
...
..
.
گاهی نهان از چشم ها، گاهی عیانم
درچرخۀ هستی مقیم جاودانم

/
روی زمینِ طُرفه کمتر از غباری
رقصنده در هرگرد باد آسمانم
/
با چشمه و دریا و خاک و شبنم و گل 
در ژرف تغییرات پنهان بی نشانم
/
گرمرده باشم ظاهری، درجُنگِ عالم
با هر سرودم در شمار زندگانم
/
هر کس که خواهد تا ببیند چهره ام را
در لا به لای شعرهای خود نهانم
/
گاهی کنار پنجره، گاهی لب آب
از نای «تنهایی» بجوشد واژگانم
/
چون کودکان در کوچه های زندگانی
دنبال گوی رنگ رنگ خود دوانم
/
جوینده و پوینده، روی صخرۀ و سنگ 
درجَست و خیز رودها، ساکن نمانم
/
پیش از عدم باقی نهادم در پیِ خود
در بطن رخشان واژه ها، ذرّات جانم
/
ازکِشت دنیا حاصلی باخود نبردم
بوده همین گفتار اندک از بَنانم*


/
رضا افضلی 
جمعه 29/3/94
*بَنان:سر انگشت

 

 

. پس از افطار،طفلان همچوگلّه( رضا افضلی)


پس ازاِفطار،
طفلان همچو گلّه
..
..
.
پس از افطار،طفلان همچوگلّه
شوند آماده در نافِ محلّه
/
یکی شان می شود مانند چوپان
به گِردش منتشر، چون گلّه یاران
/
بخواند نغمه ای را چون ترانه
بکوبد خانه ای را بی بهانه
/
کنارِ خانه،گِرد آیند و یکسر
بخواند جمع، بیتی را مکرَّر
/
که «آمد روزه با سیصد سواری
به چوبَت می زند تاروزه داری»
/
گهی از آستینِ تیره دالان 
شود دستی و بُشقابی نُمایان
/
و یا همچون شَهاب آید به پایین
نباتِ شاخه، با حجمِ بلورین
/
زشادی دستۀ کودک دمِ در
برای شُکر، خوانَد بیتِ دیگر
/
بخواند خانه اش را «روی بَرباد»
خدای خانه را چون «شاه داماد»
/
وگاهی از فرازِ بامِ خانه
زسطلی،آب می گردد روانه
/
شود بس جامه از باران آن تر
گِل آگین می شود از خاک معبر
/
فراری جمع خشماگین بدان گاه
سرودی زشت را خواند به اکراه
/
به حُزن و خنده، آن جمع مُکدَّر 
حیاط دیگری را می زند در


به نقل از منظومة بلندچاپ نشدۀ (مشهدی های قدیمی) 
سرودۀ رضا افضلی در سال ۱۳۷۷

  رضا افضلی

آدمی در قرن نو، دارد جهان دیگری(رضا افضلی)

 

رستمِ نو
...
..
.
آدمی در قرن نو، دارد جهان دیگری
رستم نو گشته، با صد هفتخوان دیگری

روز و شب باید ستیزد، با هزاران دیوِ کین
جان دهد صد بار و یابد باز جان دیگری

بی شماران ماهواره، رفته تا هفت آسمان 
دهر، سنگین تر شده ازکهکشان دیگری

حرف «آزادی» ست هرجا بنگری روی زمین
هرکس آزادی بجوید با زبان دیگری

نسل نو در خواب خود هم، باز اندیشد که صبح
با چه حالی بگذرد زآتشفشان دیگری

بام های پیش او بردوش یکدیگر سوار
هر یکی را طی کند باپلّکان دیگری

نارسیده روی بامی، بام دیگر می رسد
هرزمان جوید به رویا نردبان دیگری

روز وشب در خلوت او، کارزاری تازه است
زین خطر ناجسته، یابد سخت خوان دیگری

هرزمان آید به راهش، اژدهایی هفت سر
از پسِ ارژنگِ دیو و دیو سان دیگری

تیرِ آب و برق و گاز و ثابت و همراه را
گر زخود راند رسد رنج وغمان دیگری

نیستش رخشی که شیری را رماند ازگذر
دایما پوشد به تن ببر بیان دیگری

هرقدم بردارد انسان، زال جادو بنگرد
دوربینش بر بلندی دیدبان دیگری

دردرون تبلت و ترفند های نو به نو
آسمان ها باشد و رنگین کمان دیگری

گرنگیرد خواب غفلت آدمی را گاه گاه
بهر خوابیدن ندارد او زمان دیگری


رضا افضلی 
12/4/94

 

هرلحظه بمیری، ره تو نیمه تمام است(رضا افضلی)


دریاب

هرلحظه بمیری، ره تو نیمه تمام است
نیمی زشرابت به گلو، نیم به جام است

ناپخته وپخته چو بیفتی خبرت نیست
دیگرچه کسی پخته درین شاخه که خام است

وقتی نفست حبس شود در قفس تن 
گوید به اشارت نگهت، کار تمام است

از یاد بَرَد مرگ، همه قول و قرارت
بی تو نه قرار و نه قعود و نه قیام است

از یاد رود رنجِ زن و شادیِ فرزند 
کاین در غم و آن دلبر زیباش به کام است

دینداری و بددینی و کفرت رود از یاد
در یاد نماند چه حلال و چه حرام است

خوب و بد عالم رود از خاطر و دیگر
از یاد رود هستی و هر نظم و نظام است

فرقی نکند بوی خوش و ناخوشِ دنیا
وقتی نه ترا درکی و حسّی به مشام است

وقتی که چراغانی عمرت به سر آید
دیگر نشناسی چه فروغ و چه ظلام است

بر تخت عدم تکیه زنی بر زِبَرِ باد
ازیاد بری گر که ترا جاه و مقام است

گَردی شوی و گِرد جهان چرخ زنی مست
آوارگی و در به دری هات مدام است

پرواز کنی با پرِ توفان به افق ها
هیچت نه غم دانه و نه وحشت دام است

هرگاه بمیری رود آمال تو برباد
ماند به جهان گرکه ترا ننگی و نام است

پیوسته جهان معبرو ما رهگذرانیم
پایان تو اوج سخن و ختم کلام است

دریاب اگر وقت خوشت هست و چو «حافظ»
«گل در بر و می در کف و معشوق به کام است»


رضا افضلی

6/5/88