مجالِ آخرین
.
..
می گذرد به ناگهان کار زکار من و تو
زرد شود چو یک خزان تازه بهار من و تو
نوبت ما رسیده و بوسه به گل نمی زنی
تا گذرد به ناگهان گل زکنار من و تو
از گلِ سرخِ نسترن،شعله فتاده در چمن
جنگلِ شعله ور شده،شهر و دیار من و تو
خیز و انا الحقی بزن ،گرکه زسر گذشته ای
صف زده بر سر گذر، چوبة دار من و تو
پنجره تر نمی کند لب به هوای تازه ای
تا که نهاده بیمِ جان، پا به حصار من و تو
گر شب و روز می دود، بی هدف از کنار ما
ره به دهی نمی برد ، خیلِ سوار من و تو
گاه مجالِ آخرین، خواب نگیردت چنین
وای اگر که بگذرد ، باز قطار من و تو
رضا افضلی
12/5/65