اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

زمین!ای مادر بی چارة من ( رضا افضلی )



زمین ای مادر


زمین!ای مادر بی چارة من
به دشتِ قرن ها، آوارة من

در آغوشت به هر شکلی در آیم
تو هستی هم چنان گهوارة من.

 

رضا افضلی

10/9/79

چه رنگین پوش و زیبایی تو، پاییز ( رضا افضلی )


پاییز


چه رنگین پوش و زیبایی تو، پاییز!
بهارِ زردِ دنیایی تو، پاییز!

ز طوفان گرچه می گریی، شب و روز
پر از امّید فردایی تو، پاییز!

 

 رضا افضلی

17/9/79

گفتم که چشمه را ( رضا افضلی )

 


دراجاقِ شفق

**

گفتم که چشمه را
با گَرد و لایِ رنج نیالایم
ناگاه فوجِ ماهی گلگون
از موج های آبیِ اندیشه ام گذشت

گفتم که ماه را
آسوده بنگرم
دیدم که دسته های سیه پوش
تابوتِ نقره را

در ماهتابِ غمزده تشییع می کنند.
رفتم کنارِ پنجره دیدم
خورشید در اجاقِ شفق
دود می کند.

 


رضا افضلی

 14/1/65

زآتش های منقل یا بخاری ( رضا افضلی )


به شب دارد «حوالی» نورِاندک

**

زآتش های منقل یا بخاری
شود جویی ز رنگ دود جاری

بخاری می خورد از تَلِّ هیزم
به آتش تِق تِقی دارد تلاطم

به اطرافِ بخاری خاک اَرّه
به فرشِ خانه ریزد ذَرّه ذرّه

نبودِ کُنده دارد صد مُکافات
زپی آرد بسی سرما و آفات

به مطبخ ها اجاقِ تیره دیوار
ببلعد کُنده را با دودِ بسیار

«چراغِ موشی» و آن زورِ اندک
حوالی را دهد شب نورِ اندک

سگی دارد به حولی حُکمِ آژیر
به «وق وق» می جهد با طوق و زنجیر

خروس از گوشه ی دیوار و هر بام
شده چون ساعتی در صبح و در شام

حیاط خانه ها از خشت، مفروش
علف از دَرزِ آن ها گه زند جوش

ز«جوجه» جویباری از گل زرد
شود جاری به سوی سایه ای سرد

((به «آغل»، مرغ باشد گاه وبی گاه))

به آغل، مرغ باشد گاه وبی گاه
به «کُرک» افتاده روی بسترِکاه

کنارِِخانه، چاه و چرخ چاهی است
که ازسنگابِ آن تا حوض راهی است

به پُشتش آب کِش هی می زند پا
به گرما سطل آرَد،موجِ سرما

چو بالا می رسد آب ازدلِ چاه
زظُلمت بشکفد هر سطل،چون ماه

درخشد موجِ «دُلچه» ی چرمیِ آب
که ترسازد گلوی خشکِ سنگاب

غذا و گوشت مانَد تازه ،گرگاه
شود با سطل، آویزان تَهِ چاه

غذای مانده زیرِ تورِ طاس است
به دور از دستِ گربه در «اَیاس» است ...

  

به نقل از منظومة بلندمنتشر نشدة

(مشهدی های قدیمی)

سرودة در سال ۱۳۷۷

رضا افضلی

خیابان تا خیابان برگ زرد است( رضا افضلی )



مجال عاشقان

**

خیابان تا خیابان برگ زرد است
به هرجا بادهای هرزه گرد است

میان موج های زعفرانی
مجالِ عاشقانِ شب نورد است.

 

رضا افضلی

17/9/79

اگر برای نیازِ برهنه پایان است( رضا افضلی )

 

هلا سرود بمانی

**

اگر برای نیازِ برهنه پایان است
فضای شعر مه آلوده نیست، عریان است

بسا که پر زده چشمم، به سفره ای آبی
که پاره ابر بر او تکّه تکّة نان است

ولی چگونه نگویم که طفلِِ کوچة من
چو ابرِ بغض گرفته، تمام باران است

چه ساده است بگویی که شاخه های سحر
به تندبادِ پگاهان شکوفه ریزان است

ولی به دامنه کودک،چو شاخه ای وارون
به فصلِ مدرسه چوبش به دست و چوپان است

خوش است تودة زنبورِ کندوی خورشید
که بر سرِ گلِ خودرو و لاله چرخان است

ولی هنوز به کوپایه های ابرآلود
به درد کودکِ ده، قرصِ « مرگ » درمان است

خوش است دختر ابرِ نشسته بر خورشید
که موی آبچکانش به سینه افشان است

عروس دهکده امّا به بامدادِ زفاف
به دستِ تازه حنا بسته، در پیِ نان است

دو دست او که شکوهِ ‌لطافت و طرب اند
به برگِ لاله کشیده، دو تکّه سوهان است

دو پای او دو کبوتر که می دوند به خاک
به پوششِ خشنِ رنج و کار پنهان است

چه سود تا که بگویم به کشتزار سپهر
تَمَّوُجِ ترِ نو خوشه های باران است

که مردِ پیرِ گذر، قوتِ او به نانپیچه
به طبلِ سوزش سرما هنوز رقصان است

هلا سرود بمانی به سینة تاریخ
که تار و پودِ تو، رنج برهنه پایان است.

 

رضا افضلی

4/12/60

دیده نشد یک خوشة نارس(رضا افضلی)


غوره

**

دیده نشد
یک خوشة نارس
که باشاخه ای سبز
چیده شد

در آفتاب
رنگ زولبیا نگرفت
ارغوانی نشد
و در میان شیشه های رف
عشوه ای نکرد
دیده نشد
حرام شد

خوشة نا مراد

 

رضا افضلی

10/2/80 

هستی ما همه، چون رود روان می گذرد ( رضا افضلی )


کالسکة تَن

**

هستی ما همه، چون رود روان می گذرد
لحظه بر کاکُلِ امواج زمان می گذرد

زندگی عاشق دلچاکِ ابد بوده و هست
تا ابد قافلة روز و شبان می گذرد

کس نداند به کجا می رَوَد این رودِ زلال
کزخم و پیچ زمان عشوه کنان می گذرد

ازگُل و سبزه و سنگ و خَزَه و سایه وسَرو
وَز دلِ سردِ یخ و برف، خَزان می گذرد

حیفِ هستی که به بیهوده شود صرفِ غمان
ساغر از کف ننهی! عمرگران می گذرد

رود عمر است پُراز نعمت الوان که درو
ماهیانی زشعف موج زنان می گذرد

لب این رود نشستیم، همه تور به دست
نگران ماهی مطلوب چه سان می گذرد

ماهی پَست چو رفت از کف ما باکی نیست
ماهی نغز بگیریم که هان!می گذرد

یک دم از رَخشِ شب و روز نیاییم فرود
که شب و روز، شتابان و رَمان می گذرد

فرودین آید و ناگه گذرد مهر و ابان
فصل ها از پی هم سینه خَزان می گذرد

چار اسبی که کشد یکسره کالسکة تن
از گل و سبزه و از برگ خزان می گذرد

گر بگویند فلانی و فلان رفتنی اند
آن که را نام نبردند همان می گذرد

چه بسا پیر به جا خفتة با رنج و به عذاب
دردلش داغِ بسی تازة جوان می گذرد

 

 رضا افضلی

24/10/89

دستار به سر، به پیکرش لبّاده( رضا افضلی )

مولانا

**

دستار به سر، به پیکرش لبّاده
در مَدخلِ قرنِ نو قدم بنهاده

از محتسبِ زمانه اش ترسی نه
«دستیش به زلفِ یار و دستی باده»

در معبرِ قرن، آمده رقص کنان
نعلین و پَتَک زپای او افتاده

مشکیش به پشت، از شرابی گلگون
جامیش به کَف، زآتشِ گلباده

با موی سر و ریشِ پریشان در باد
مِهرش شده چون مُهر و شَفَق سجّاده

شعرِ فوران زده ز ژرفِ دلِ او
شوری ست برای ابدیّت زاده

از قاف به قاف راه ها پیموده
با ناخن عشق، عقده ها بگشاده

وقتی به سماع می شود با دفِ ماه
هرگوشه ستاره های مست افتاده

با آن همه زنجیر و غل و بندِ عتیق
زان دوره بدین دوره رسد آزاده

عطر نفسش به رستخیزِ کلمات
بی صور، هزار مرده را جان داده

کوهش به نظر، چو عارفی چرخ زنان
در مجلس عاشقان کمر بگشاده

افکنده به خاک گُردِ غم را چالاک
این لاغرِ پهلوانِ بی کبّاده

زنجیر کند زحلقه های شب و روز
تا بر سگ کینه ها زَنَد قلّاده

زیر قدمش به خنده گل می ریزند
انبوه درختـان به صف استاده

این کیست که از عمق قرون می آید
با هیبت و شوکتی بدین سان ساده

مانند زمین، تا به ابد چرخ زند
پیر است و جوان ،هماره این دلداده

 

رضا افضلی

7/3/ 76

کوه مخملی را کوه مخملی را( رضا افضلی )

 


جوان

**

کوه مخملی را
یک نفس
بالا می روی
مثل گوزنی جوان
که شاخش را
بر فرازِ کوه می رقصاند
بالا می روی
کوه مخملی را
باز
بالا می روی
وعضلات سنگ وارت
به ابریشم های عصب
پیچیده است
نگاهت
کاشف زیبایی ها ست
ورگ هایت را
خورشید های عشق 
چراغان کرده اند
چون فاتحی بی شکست
قصد تصرّف جهان را 
داری
مصمّمی
مثل مسافری که هنوز
به مقصد نرسید ه است.

 

رضا افضلی
18/9/79

سه شنبه است و سرِ بزمِ «قهرمان» دارم ( رضا افضلی )


سه شنبه

**

سه شنبه است و سرِ بزمِ «قهرمان» دارم
هنوز تا بروم، ساعتی زمان دارم

عروسِ شعر اگر بس کند خود آرایی
خیال بردنِ دل های عاشقان دارم

به عشق، با غزلی عشوه گر زدفتر خود
به بزم شعر تن و روح شادمان دارم

برای آن که به پیری دگر نیندیشم
به شور شعر دلِ خسته را جوان دارم

به آستانه نشستم چه سال ها کامروز
به صدر مجلس «پیرغزل» مکان دارم

به پاسِ تار تنیدن به پیلة خلوت
هزار طاقة رنگینِ پرنیان دارم

زِ رَه نوردی یک عمر در سطور کتاب
کمی به کرسی تعلیمِ خود توان دارم

زِهمنشینی نام آوران علم و ادب
هزار خاطره در ذهن خود نهان دارم

زِ خوشه چینی بس کهکشان، به دامن جان
ستاره های درشتِ نُه آسمان دارم

اگرچه قفل شده هر دری که می بینم
کلیدِ عرش، به رامشگهِ زبان دارم

شده است عادت من لقمه های زحمت خویش
اگرامیریِ میراثیِ بیان دارم

به اوج خلوت شب ها، به خوابگاه خیال
زماه و اختر بیدار، دیدبان دارم

درین امارت بی طَمطراقِ بی لشکر
نه آرزوی نگهبان، نه بیم جان دارم

 

رضا افضلی

26/4/91

در سوارانِ غزل از همه چالاک تری( رضا افضلی )


سایه

 

در سوارانِ غزل از همه چالاک تری
بین عشّاق، چو فرهادی و دلچاک تری

قهرمانان غزل گر چه فزون اند، ولی
با غزالِ غزلت چابک و چالاک تری

جُمله شیران بگریزند زِ جولانگهِ تو
که به صیدِ غزلِ شعبده، بی باک تری

می شود هر غزلت جوی روان در دلِ خلق
زآن که از چشمة صافِ سحری پاک تری

«سایه» ای، لیک درخشد قلمت، چون خورشید
از گلِ تازه و پاکیزه، طربناک تری

گر چه پیرِ غزل و شعر نُوی، پیر نه ای!
در بسی باغ جوان شاخة رَستاک* تری

ابتهاجی تو به ظاهر، ولی از سوزِ درون
از سیه ابرِ غمین، ساکت و غمناک تری

 

رضا افضلی

تهران 18/6/91