اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

چو مرگ آید، شود هستی فراموش(رضا افضلی)

 

عروسِ زندگی
..................

چو مرگ آید، شود هستی فراموش
نبینی مرگ را ،گشتی چو خاموش
..
همان به تا عروس زندگی را 
که دارد عشوه ها، گیری در آغوش.


رضا افضلی

77/9/17

پیشانی اش چو آینه امّا شکسته بود(رضا افضلی)

 

درکنارِ پیاده رو
...
..
.
پیشانی اش چو آینه امّا شکسته بود
بس عنکبوتِ عمر، بر او تار بسته بود

زان گونه های سرخِِِ هلو وارِ آبدار
تنها به روی چِهرۀ او ، نقشِ هسته بود

در منظرش خُرامِ غزالانِ عطر بیز
رفتارِ حوریانِ ز فردوس جسته بود

گلبرگ های مستِ اقاقی، سبد سبد
در موج موجِ دامنِ رقصان نشسته بود

حتّی اگر که خواهشِ دل بود، پای او
شیرِ نحیفِ خستۀ زنجیر بسته بود

دستش برای چیدنِ برگی، رمق نداشت
با آنکه گل به هر طرفی دسته دسته بود

گیسوی عشق، پیرِدلش را جوان نکرد
تارِغریزه از بُنِ جانش گسسته بود

گرمی نیافت جان و تنِ سرد و خسته اش
زان آذرخش های نگاهی که جَسته بود

هردم گذارِ جفتِ جوانی ز پیشِ او
یادآورِگذشتِ بهاری خجسته بود

معبر پر از شکوفة رنگینِ نو به نو
او در کنارِ راه درختی شکسته بود

می رفت جویبار، پر از موجِ زندگی
او چشم بست و خفت که بسیار خسته بود.

 

رضا افضلی

4/2/70

تورا در فین دنیا رگ بریده اند(رضا افضلی)


درفین دنیا
......
...
.
تورا
در فین دنیا
رگ بریده اند
وتِک تِک ساعت
صدای چکه های زندگی توست.
/
سیبِ معطررا 
گاز بزن
که دهانی خاموش
تورا خواهد جوید 
/
تورا
در فین دنیا
رگ بریده اند.


/
رضا افضلی

15/11/79

پایان، هماره نقطۀ آغاز دیگر است(رضا افضلی)

 


پایان و آغاز
...
..
پایان، هماره نقطۀ آغاز دیگر است
حتّی سکوت، مادر آوازِ دیگر است

باران که ایستاد، ببین زیر هر درخت
در شاخه های اشک چکان، ساز دیگر است

این آسمان آبی فیروزه گون مدام
جولانگهِ پرندۀ طنّازِ دیگر است

هر بوته ازبهشتِ بهاران ِعشوه گر
در انتظار عاشقِ گلباز دیگر است

در هر گلی که می نگری روی شاخه ای
سرگرمِ رقص و دلبری و ناز دیگر است

رنگین کمانِ دستۀ پروانه را ببین
دررنگ های هر پَرِشان، رازِ دیگر است

پایان همیشه ختم به آغاز می شود
پایان کهنه جلوۀ آغارِ دیگر است


رضا افضلی

27/6/94

همه جا زیر سلطۀ پاییز(رضا افضلی)

 

سلطۀ پاییز

.

همه جا زیر سلطۀ پاییز
این ریا کارِ دون رنگ آمیز
.
برگها، یا چو نعش روی زمین
یا ز روی درخت حلق آویز
.
برگها را بریده سر، به وضوح
این خزان، این ستمگرِ خونریز
.
بس عزیز شهید خفته به خاک
مرغکان ضجه زن به سوک عزیز
.
آشیان پرنده ها ویران 
بال هاشان شکسته و خونریز
.
دسته ای شان در آرزوی پناه
پاره ای شان به جستجوی گریز
.
وان یکی رفته در سیاهی چاه
وین یکی جا گرفته در دهلیز
.
بادها برگ بار و ماتم بار 
ابرها سوکوار و محنت بیز
.
کوچه ها اوج غلغله اما 
نرسیده بلوغ رستاخیز
.

رضا افضلی
بیست و هشتم شهریور 1353
از مجموعۀ شعر /درشهر غمگرفتۀ پائیز

/رضا افضلی/مرداد ماه 1357

شد میان دختری و عاشقی این گفت و گو(رضا افضلی)

 

گیسو بلند
..
.
شد میان دختری و عاشقی این گفت و گو
گر چو من گیسو بلندی را نشان داری بگو

گفت عاشق: کس ندیده در درازای زمان
دلبری گیسو بلند و عشوه گر چون آرزو


رضا افضلی

16/7/94

 

به چه اندیشه کنی؟ ای پدر پیر بگو(رضا افضلی)

 

خطاب به یک تصویر
..
.

به چه اندیشه کنی؟ ای پدر پیر بگو
ای بسی دیده شب و ظلمت و شبگیر بگو

ای گذشته زِ خَم وپیچِ دورنگِ شب و روز
از صف نو به نوِ نیزه و شمشیر بگو

به چه سان، بَرکَنم از گردنِ اندیشه قیود
ای گذشته زبسی کوچۀ زنجیر بگو

از چه خورشید حقیقت شده پنهان زجهان
از چه دل ها شده پائیزی و دلگیر بگو

زان همه بذر فشانی چه شده سهم بشر
از غم نان و بسی کودک بی شیر بگو

پیرِتدبیر شده گیج و شده عقل فلج
زین همه مردم زندانیِ تقدیر بگو

پیری آمد به سراغ همه دل های جوان
شِمّه ای از هدفِ هستیِ بی پیر بگو

همه گویند زما نیست سیه روزی خلق
پس چه کس کرده زجهل این همه تقصیر بگو

مریم پاک چو آید به گذر،متهم است 
زین همه تهمتِ بی وقفه و تکفیر بگو


رضا افضلی

29/8/92

 

پاشیدن رنگ هاست، بی هیچ درنگ(رضا افضلی)

 

نقاش نهان

پاشیدن رنگ هاست، بی هیچ درنگ
بر خاک و درخت و شاخه و صخره و سنگ

نقاش نهان چه رنگ ها آمیزد
بر بوم جهانِ هر زمان رنگارنگ.


رضا افضلی

20/10/93

 

اگر زنجیری تقدیر باشم(رضا افضلی)

 

انسان آزاد
...
..
.
اگر زنجیری تقدیر باشم
چه حاصل در پی تغییر باشم

مرا انسان آزاد آفریدند
چرا من بنده ی تقدیر باشم

به من دادند شورو شوق و مستی
چرااز هستی خود سیر باشم

چرا بااین همه زیبایی و عشق
ازآغاز جوانی پیر باشم

چو دارم اختیار و پای رفتن 
چرا مرداب در زنجیر باشم

به دور از سعی انسان حیف باشد
مطیع جبر و بی تدبیر باشم

مرا دادند رستاخیزِ دریا 
که با طوفان وشب درگیر باشم

چو هستم می خروشم روز تاشب
که آخرطعمه ی تبخیر باشم

چرا درآفتاب شادی و مهر
غروب ابریِ دلگیر باشم

چو آدم عشق گندم عاصی ام کرد 
وگرنه پاک و بی تقصیر باشم

چوزادم، گریه و فریاد کردم 
که زین پس صوت عالمگیر باشم

به خاک ننگ ذِلّت کی شوم مور 
به شوکت تا توانم شیر باشم

به دنیا آمدم تا مهلتم را 
بهشتِ بینِ زاد و میر باشم

نه تحقیرم کند اهل زمانه
نه خود خواهنده ی تحقیر باشم

به لطف و رحم و احسان و محبت
خراب احوال را، تعمیر باشم

زانسان این کتابِ نابِ هستی
به خوبی، بهترین تفسیر باشم

ز شعرم «افضلی» همچون« ارسطو»*
«به قلب کینه ها شمشیر باشم»


رضا افضلی

11/4/86

*مصرع پایانی شعر، از سرکار خانم پرستو ارسطو ست

 

هی عکس بگیریم و هی انبار کنیم(رضا افضلی)

 


فرصت شود آیا؟

هی عکس بگیریم و هی انبار کنیم
بس حافظه را زِ «رفته» سرشار کنیم

فرصت شود آیا که به رایانۀخود
از این همه عمر رفته دیدار کنیم


رضا افضلی
15/7/91

گرفته دلم، بهانۀ تو(رضا افضلی)

 

بهانۀتو

گرفته دلم، بهانۀ تو
خوشا گذری، به خانۀ تو

به زبانِ کوچکِ چلچله
چه می گذرد؟ ترانۀ تو

شده ام پرندۀ عاشقی
پَرِ او پُر از بهانۀ تو

زبهار و شبنم و بوی گل
گرفته بسی نشانۀ تو

به کجایِ باغِ جهان روم
به سراغِِ آشیانۀ تو

نرسم چو قمریِ گمشده
به کرانِ بی کرانۀ تو

زمانۀ من زمانۀ خس
زمانۀ گل زمانۀ تو

گرفته دلم، گرفته دلم
بهانۀ تو، بهانۀ تو.



رضا افضلی

31/1/60

 

 

آتش افروزان! خدارا، شرم باد ازکارتان(رضا افضلی)

 

دیگر این خلق گرسنه
نان طلب دارد نه جنگ
...
..
.

آتش افروزان! خدارا، شرم باد ازکارتان
خون بپاشد روز وشب از گفته و کردارتان

کودکان جان می دهند و خشک باشد سینه ها
قوطیِ شیری به جا مانده ست در بازارتان؟

کودکان را نیست قوت از مادران بی رمق
خشک باشد خاک فقراز ابر بی رگبارتان

پر شقاوت جانیان! لاف عدالت تا به کی
خون چکد از پنجه های تیز آدمخوارتان

نان مردم را سلاحِ جنگ و غارت می کنید
نام دین آرید و شرمی نیست از دادارتان

باخدایان! بی خدایان! دهریان با هرچه نام
زرپرستان!حق پرستان!چیست در افکارتان

کودکان سرزمین معدن الماس و زر
قوت می جویند ازپس ماندۀ هر بارتان

در کنار گربه و سگ در زباله مردمی
لقمه می جویند از شب های شادی خوارتان 

قوت غالب در فقیران جهان، جوع است و غم
از چپاول کردن این خلق نآید عارتان

نان مخلوق خدارا با وقاحت می برید 
ذره ای وجدان نباشد در تنِ پروارتان

هرچه زحمت، هرچه نکبت، هرچه سختی از فقیر
هرچه گندم، هرچه نعمت، جمع در انبارتان

گرفقیری دم زند ازنان، دهیدش سرب داغ
گر اناالحقّی* بگوید، می رود بر دارتان

این همه پول و طلا را بهر که پنهان کنید؟
کی شود با عمر کوته گنج، زهرِ مارتان

دیگر این خلق گرسنه نان طلب دارد نه جنگ
صلح جویان گر صداقت هست در گفتارتان



رضا افضلی

18/4/94

*انا الحق:شطح مشهور حسین ابن منصور حلاج