اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی
اشعار رضا افضلی

اشعار رضا افضلی

شعر و ادب پارسی

امواجِ گیسوانت گهواره ی پرنده ی غمگین است(رضا افضلی)


بهار
**

امواجِ گیسوانت
گهواره ی پرنده ی غمگین است
عریانیِ صفایت
چون چشمه ای زلال
که ریگ ریگ و گَلّه ی رقصانِ ماهی اش
پیداست

جوشنده در برابرِ مردی که سال ها
بی وقفه بر صحاریِ سوزان دویده است
خوشبخت من
کز چشمه ی صداقتِ تو آب می خورم
تو می رسی همیشه
همچون فرشته ای به نجاتِ یتیمکی
وقتی که اسبِ حادثه از خشم
با پَرّشی بلند، زمین می زند مرا
تو می رسی که زخمِ مرا باز
با اشکِ گرم خویش بشویی
ایثارِ تو
مفهومِ بی ریایِ پرستاری ست

هر روز این بلندیِ دیواره ی کتاب
گردِ اتاق من
با آجُرِ قناعتِ تو پیش می رود
معمارِ من تویی

این طاقه های رنگیِ شعرم
از ناخریده پیرهنانِ لطیفِ توست
تو زمزمِ جوانیِ خود را
با واژه های چشمه ی ذهنم سرشته ای
تا چون پرنده ای بسرایم
در جمعِ کودکانِ یتیمِ کنارِ باغ
چون جویبار، از سرِ راهم گذشته ای
مدیون توست زندگیِ شعرهای من
تو
تنهاترین مفسّرِ یک شعرِ مبهمی
شعری که خود منم.

هر بامدادِ من
با گرمیِ سلام تو آغاز می شود
لبخنده ی تو پنجره ی باغی از بهار
هر صبحدم به جانبِ من باز می شود
تو کیستی که سادگی و بی ریایی ات
شعرِ مرا به نظم تو معتاد کرده است؟

وقتی که « تازه شعر» 
سرتاسر وجود مرا با جرقُه ای
چون شعله می کند
تنها تویی که لحظه به لحظه
چشم انتظار آمدنِ طفلِ تازه ای
چون من شبِ تولّدِ دردانه مان ـ غزال ـ
پشتِ اتاقِ تو
در وحشت از تردّد آن سبز جامگان.

شمشاد من!
من شاخه های نازکِ نیلوفرم، به شوق
پیچیده گردِ تو
من خود توانِ زیستنم نیست
زنده بمان
که زنده بمانم.


.........

برای همسر نازنینم بهار 
رضا افضلی

/ مشهد 
7/9/63


  ادامه مطلب ...

پستان تپّه ها پنهان به زیر مخملِ سبز طَراوت است(رضا افضلی)



چیزی به آفتاب نمانده ست/به:سیّد محمّد فاطمی

 

پستان تپّه ها
پنهان به زیر مخملِ سبز طَراوت است
در نرمبار عصر
شاعر نشسته بر سر ایوانِ راحت است

از چارسوی، خانه ی شاعر
چشمانِ پاکِ پنجره ها را
رو سوی کوه و جنگل و صحرا
گشوده است

او فکر می کند:
آن ریشه ی درختِ امیدم
امروز یک درختِ بزرگ است
فرداست کان بهار بهاران
بر شاخه هاش با لبِ سرخ شکوفه ها
لبخند می زند
دستِ بهار، با نخ سبزه
او را به روی شاخه ی فردا
پیوند می زند

شاعر چو چشمه در غَلَیان است
چون موج، اختیار ندارد
سیلِِ همیشه در جریان است
شاعر اگر قرار ندارد
از دور مردِ خسته شالیکار
می پرسد:

شاعر! چه ساعتی ست؟
اوخویش را در آینه می بیند
موجِ سپیده سرزده از مویش
فریاد می کشد:

چیزی به آفتاب نمانده ست.

او از کنار نرده
برگورهای تازه ی نزدیک
آواز می دهد:
ای سروها که از تبر مرگ
در خاک خفته اید
گلسرخ های ریخته در راهِ آفتاب
من زنده ام هنوز

اینک قطار عصر
با نعره های تُندر
خط می کشد میانه ی دشتِ تفکّرش
فوجِ مسافران
خم گشته اند دست فشان از دریچه ها
شاعر، قطار روز و شبان را
هرروز پشتِ پنجره می بیند
با رنگ های روشن و تاری
تابوتِ لحظه ها
محموله های واگنِ باری

شاعر چه سال هاست
جویای یک قطارِ بزرگ است
با شوق و شور، دست تکان می دهد که:
آی!

چیزی به آفتاب نمانده ست.

زنبیلِِ گل به دست
بانوی شاعر است که از راه می رسد
شاعر به رقص بانگ بر آرد:
بانوی مرد وار!
پیغامِ آفتاب رسیده ست
تزیین کنیم سر در و ایوانِ خانه را

شکلِ جوانی اش
با یک سبد تمشک و گل سرخ
از آستانِ در
آواز می دهد:

«مادر!
دوباره سفره ی ما سبز می شود»

شاعر به یاد آرد و گوید:
ما را چه گونه های گُلینی بود!
ما را چه ابروان سیاهی بود!
سر می کشد به کودکی خویش
سر می کشد به مکتبِ ملّا:
رد های ترکه بر کف پاها
هرروز
تکرار یک کتاب.

اینک
افکار گونه گونه ی شاعر
چون برکه ای زلالِ زلال است
یک دسته غازغلغله، امّا
آرامش طلایی او را
آشفته می کند
گر چه زمان
زمان غروب است
شاعر به نعره بانگ بر آرد:

باور کنیم
چیزی به آفتاب نمانده ست.



رضا افضلی 
سوم مهرماه ۱۳۶۴

 چیزی به آفتاب نمانده ست

برکه ای شفاف چون صبحی زلال(رضا افضلی)

 

ماهی 
رضا افضلی
به 
مهدی اخوان ثالث
**

برکه ای شفاف چون صبحی زلال
رقصگاه ماهیان رنگ رنگ
تا به اعماق زلالش آشکار
ذرّه ذرّه ریگ ریگ و سنگ سنگ

**
در میان گلّه های ماهی اش
می درخشد ماهی گلفام من
هر زمان توری به راهش افکنم
می گریزد با شتاب از دام من

**
تور من سنگین بر آمد بارها
دل به رقص آمد ز شوق و شور خویش
تا کشیدم با امیدش روی خاک
از وزغ لبریز دیدم تور خویش

**

یأس می گوید که دندان طمع
برکنم از ماهی و دور افکنم
آرزو گوید که صد بار دگر
تا به چنگش آورم تور افکنم.


رضا افضلی
18/3/64

برکه ای شفاف چون صبحی زلال


The Fish
By Reza Afzali

Tr. Hassan Lahouti


There’s a pond, clear as a bright dawn,
With colorful fish dancing all around,
With pebbles, boulders, tiny particles,
َAll displayed transparently, deep down.

In the pond, several schools of fish reside,
My roseate desire shines brilliantly, inside.
To catch it, I cast my net, time and again,
Oh! It hastily escapes, and, my attempts are all in vain.

Several times, my net emerged with a full load, 
And, my heart was beating in its high ecstasy,
When I pull up the net, in my earnest hope, 
Oh! I find it filled with frogs, clinging to the rope.

“Covet the fish no more, leave them to the pond!”
This is despair’s sympathetic utterance.
I’ll try a hundred times to finally net the fish,
Following hope’s encouraging insistence.

ترجمه آلمانی

• Der Fisch
Reza Afzali
Übersetzung:parastoo arastoo

• Ein Teich, klar wie ein heller Morgen,
mit bunten Fischen, tanzend überall,
bis in die Tiefe seiner Klarheit sichtbar
Kies, Geröll, winzige Steinchen,
Inmitten des Fischschwarmes
glänzt mein rosenroter Fisch. 
Sobald ich, mein Netz werfend, ihn zu fangen suche,
entgleitet er mir geschwind.
Mehrmals schon kam mein Netz mit voller Ladung,
und mein Herz tanzte vor Freude und Überschwang,
Zog ich mein Netz sodann voller Hoffnung heraus,
fand ich es bis zum Überlaufen mit Fröschen gefüllt.
Die Hoffnungslosigkeit rät mir,
gebe auf deine Gier,
Ich solle, um ihn zu fangen, sagt der Wunsch,
mein Netz hinausauswerfen, seien es sogar hunderte Male.

 

 

برچارچوب پنجره ات سنگ می زدم(رضا افضلی)

 

پشت پنجره
..
برچارچوب پنجره ات سنگ می زدم
از تو به بومِ خاطره پیرنگ می زدم

ریگی اگر به دست نمی آمدم به راه
برچارچوب پنجره ات سنگ می زدم

پشت دریچه تا که کنی جلوه همچوماه
دیوارخانه را دو- سه اُردنگ می زدم

تا باخبر شوی زعبورم زکوچه تان 
باسوت ناشیانه ام آهنگ می زدم

حتّی کنار پنجره با سرفه های خشک
ترفند عاشقانه و نیرنگ می زدم

یک روز جلوه کردی و یک عمر در خیال
با رشته های گیسوی تو چنگ می زدم

ممنوع بود عشق دران دوره و زمان
پنهان به خواست های دلم رنگ می زدم

خرچنگ غم به چهرۀ دل پنجه می کشید
باصبر، سنگ بر سرِ خرچنگ می زدم

یادت به خیر عشقِ جوانی که با هراس
پشت درت شبانه، غماهنگ می زدم

آهن ربای عشق کشیدم به سوی تو
ورنه به قاب خلوت خود زنگ می زدم


رضا افضلی

۴/١/٩۵

 

 

 

زندگان، سبزه های فردایند(رضا افضلی)

 

مادرانِ نو اَند
دخترها
...
..
زندگان، سبزه های فردایند
به زمین می روند و می آیند

بعد گردش به تار و پود زمین
هر بهاری زخاک می زایند

لاله رویان عشوه گر به بهار
بالبان، لعلِ دشت و صحرایند

سبزه هارا گره زنند به هم
هم گره های بسته بگشایند

مادرانِ نو اَند دخترها
راه تاریخ را بپیمایند

بعدِ پاییز ورستخیزِ بهار 
نو به نو شاخه های نوزایند

درطبیعت همه به غیرِ خدا 
ازجهان می روند ومی آیند

مردگان درزمین به صورِ بهار
زنده در رستخیز گل هایند

جسم ها از جهان برون نروند
در جهان، تا همیشه برجایند


رضا افضلی

12/1/95

 

این خاک می مکد شاتوت وار(رضا افضلی)

 

خاک

این خاک 
می مکد
شاتوت وار
لعل جوانان تازه را
تا سبزه ها ی تُرد دَمَد
روی سینه اش
تا بوسه گاهِ گلّه کند
دشت و بازه را.


رضا افضلی

4/6/76‏

 

درغار تنهایی نشسته بادلِ ریش(رضا افضلی)





کَج خُلق

...

..

درغار تنهایی نشسته بادلِ ریش

سر در گریبان کرده، پنهان مثل درویش

دل کنده از خلقی و نشناسد به جز خود

نه آشنا و دوست، نه بیگانه وخویش

نه سرزند برکس، نه خواهد بیندش کس

در بی کسی ها طی کند، عمر گرامیش

هم همسر و فرزند و یاران را براند

هم راه خودرا بسپرد با رنج و تشویش

شطرنج بازِ فکرِ بَد اورا کند مات

باشد هراسان، مُهره اش از مات و از کیش

روز و شب و ماهش شود سال و رسد عید

جشنی ندارد همچنان سال و مهِ پیش

پیوسه او در خانۀ خود هم غریب است

باشد بُزی تکچر درونِ گلّه ای میش

پنهان کند دل را درون هفت قوطی

ترسد که مار حاسدان آن را زند نیش

میلی ندارد تا که پرسد گاه حالی

از مادر و از خواهرو از قوم و از خویش

خود هم نمی داند چه دردی باشد اورا

تا که مدد سازند یارانش کم و بیش

افسردگی هم دارویی دارد درین عصر

گوید مریضی گر به دکتر وضع روحیش

بار کجی دارد که می ترسد بیفتد

این آدم کَج خُلق و کج بین و کج اندیش



رضا افضلی

 94/12/15


به چه کس باید اعتماد کنیم(رضا افضلی)

 


اعتماد
...
..
به چه کس باید اعتماد کنیم
ازکدام افتخار یاد کنیم

اعتقادات، ضد هم باشند
باید از بهرچه جهاد کنیم

کاش دراین دو روزۀ هستی
دیو را آدمی نهاد کنیم

ای خوشا گر به حرف و فعلِ درست
مردمان را هماره شاد کنیم

تا عدالت بروید از هرخاک
بذرِ انصاف را زیاد کنیم

تاکه زخم زمین شود نابود
رحم و انصاف را ضَماد کنیم

درشب و روز تیره گونِ ستم
کارِ خورشید بامداد کنیم

دور بادا که سفره را رنگین
از حَقِ خلق نا مراد کنیم

کِشت های امیدرا ازچه
خاک و خاکستر از عناد کنیم

نان نگردد برای خلق فقیر
هرچه ما مرده- زنده باد کنیم



رضا افضلی

19/11/94

 

 

 

از خانۀ قدیمی و دلباز می رویم(رضا افضلی)

وقتِ وِداع
...
..
از خانۀ قدیمی و دلباز می رویم
از محفلِ پرندۀ و آواز می رویم

ساکن شویم در قفسِ تنگِ برُجَکی 
با یاد صد پرنده و پرواز می رویم

کفّاره می دهیم به ناشکریِ مدام
ازدست داده نعمت و صد ناز می رویم

از رقصِ دسته جمعیِ گنجشک های مست
وزجَست و خیز آن همه طنّاز می رویم

از شور گربه ها، سر دیوارِ روز وشب
زایوانِ عصر و مادرِ گُلباز می رویم

از آب پاشی نوه ها روی یکدگر
از شوق آب بازی و آن آز می رویم

از عصرِ آب دادن گیلاس و بوته ها
از آن انارِ قندیِ ممتاز می رویم

درگوش ما ترانۀ «کوکو» و «بَدبَد» است
از جمع مرغکانِ خوش آواز می رویم

ازخانه ای که هر وجبش راز بود و یاد
با گنج های خاطره و راز می رویم

آن تاک سر فکنده غمین گشته چون که ما
رو سوی یک بنای سر افراز می رویم

نسل نوین رود سوی «بالا بَنا» و «بُرج»
ازاین سرا به قوطی ایجاز می رویم

بالا شدن زخاک، صعودی موقت است
چون عاقبت به نقطۀ آغاز می رویم

چون بولدِزِر به خانۀ ما حمله ها کند
از ترسِ آن هَیون دهن باز می رویم

آن جا که می رویم، به هر پیچ «چِشمی» است
در جمعِ دَه شریک نظرباز می رویم

وقتی که برق نیست، زپله عبور ماست 
با گام های خستۀ ناساز می رویم

فرمانروای خانۀ خود بوده و کنون
دراجتماع آن همه انباز می رویم

این خانه زادگاه بسی شعر تازه بود
وقتِ وداع، قافیه پرداز می رویم


رضا افضلی

 3/9/94

 

هنوز کودکم مرا به خود رها مکن(رضا افضلی)

دهلیِ جهان
..
.
هنوز کودکم
مرا به خود رها مکن
میان ازدحامِ دهلیِ جهان
درین شلوغی شگفت
زدست های مهربانِ خود
دمی مراجدا مکن
*
دستِ خشک و پیر من
توأمان دست توست
ای خدای عشق
هست من زهست توست
*
خوگرفته با محبت توام
کنار من بمان
که عادتی به پرنیان رحمت توام
*
زدست های مهربان خود
دمی مراجدا مکن
بدون من مرو
به رنجم آشنا مکن



رضا افضلی

30/10/94

 

می گذرد به ناگهان کار زکار من و تو( رضا افضلی)

 

مجالِ آخرین
.
..
می گذرد به ناگهان کار زکار من و تو
زرد شود چو یک خزان تازه بهار من و تو

نوبت ما رسیده و بوسه به گل نمی زنی
تا گذرد به ناگهان گل زکنار من و تو

از گلِ سرخِ نسترن،شعله فتاده در چمن
جنگلِ شعله ور شده،شهر و دیار من و تو

خیز و انا الحقی بزن ،گرکه زسر گذشته ای
صف زده بر سر گذر، چوبة دار من و تو

پنجره تر نمی کند لب به هوای تازه ای
تا که نهاده بیمِ جان، پا به حصار من و تو

گر شب و روز می دود، بی هدف از کنار ما
ره به دهی نمی برد ، خیلِ سوار من و تو

گاه مجالِ آخرین، خواب نگیردت چنین 
وای اگر که بگذرد ، باز قطار من و تو


رضا افضلی

12/5/65

مژده دهیدم ز برف، شهر سپید است(رضا افضلی)

 

امید و نوید 
...
..
.
مژده دهیدم ز برف، شهر سپید است
روی درختان، شکوفه های امید است

پشتِ دریچه ز برفبارِ شبانه
پرده ای از پرنیان، برابرِ دید است

گرکه نگاهی کنی به باغِ سحرگاه
جنبشِ گنجشک و شادمانیِ عید است

ابرِ شبِ پیش، شسته چهرِ زمین را
نوبتِ پروازِ برف های سپید است

آب شود صبحدم زخندۀ خورشید
این همه قندیل ها که همچو حدید است

این همه باران وبرف و آب به ژرفا
وقت شکوفائیِ بهار کلید است

فَصلِ بهاران به رستخیزِ علف ها
عاشقیِ باد و موفشانی بید است

لاله چو روید زدشت و دامنۀ کوه
زخمِ دلش داغِ عاشقانِ شهید است

بهر بیابان خشک و خاکِ کویری
هفتۀ برفی، چو جشنِ عیدِ سعید است

گاه همین برف ها برای تهی دست
رنج بزرگ و غم و عزای جدید است

شادی مطلق ازان غنی ست که اورا
قوت و فراغت کنار جام نبید است

رَحم و مرّوت اگر به زاغه زند سر
بهر دل بی نوا امید و نوید است


رضا افضلی

9/8/94